
محمد سیار
در بارە نویسندە
محمد سیار متولد 1332 درشهر سنندج , تحصیلات ابتدائی و متوسطه را در شهر سنندج باتمام رسانده و ادامه تحصیلات را در تهران باتمام رساندم و بعنوان معلم در هنرستان صنعتی شهر سنندج مشغول بکار شدم.
فعالیتهای سیاسی خود را همگام با قیام مردم ایران شروع و فعالیت حرفهای خود را با پیوستن به تشکیلات کومهله در آبانماه 1358 ادامه دادم و تا اسفندماه 1367 در تشکیلات کومهله در سمت فرمانده گردان و عضو کمیته ناحیه سنندج فعال بودم.
——–
اواسط زمستان ١٣٦١ هوای یخبندان، منطقهی سارال را پوشانده و برف ریز گزندهای از آسمان سیاه میبارید. بعد از خوردن صبحانه همراه با دستهای پیشمرگ از مقر خود در روستای افراسیاب عازم روستای زلکه شدیم. با هر قدم یخهای زیر پاهایمان که سطح برف شبهای پیش را پوشانده بود، میشکست و در برفی به ارتفاع نیم متر فرو میرفتیم. سگها از آن سر روستا تو مایههای جور به جور پارس میکردند. ظلمات مهآلود را روشناییهای زرد سوراخ سوراخ کرده بود. هوا بشدت بورانی و باد برف را با بیرحمی تمام بر چهرهی ما میکوبید و تشخیص مسیر را ناممکن میکرد. ضربههای باد بوتهها را به رقص وا میداشت و سپس به نرمی بر روی زمین قرار میداد. چیزی دیده نمیشد. فقط بوران بود که به شدت غوغا میکرد. تصور میرفت که کولاک برف قدرت بینایی را اسیر کرده و نیروی تشخیص ما را چنان از بین برده بود که حتی ترس از چرخش بدور خود و از دست دادن مسیر را فراموش کرده بودیم. تودههای عظیم برف در فضای بیانتها روی هم میغلتیدند و رگههای پیچان آن بعد از چند لحظه بسان کفنی بر روی زمین قرار میگرفتند و به نظر میآمد که طوفان تنها نیرویی بود که قدرت مطلق را در دست داشت و نمیشد رقیبی برای آن تصور کرد. در اواخر روز، مسیر یکساعته را در هشت ساعت با شکستن لایهی یخی زیرین برف و تلاشی بسیار پیمودیم و به کمک صدای پارس سگها، جهت درست را یافتیم و به روستای زلکه رسیدیم.
خسته و وامانده با قندیلهایی آویخته از سبیل، صورتهای کبود شده از سرما و لباسهای یخ زده بدرون مقر در روستا وارد شدیم. در همان نگاه اول ماری را دیدم. دختری بسیار زیبا بسان غنچهای که در عنفوان شکفتن بود. با انعکاس برق نگاهش مجذوب او شدم و مهرَش به دلم نشست. او به بهانهی دیدن برادر و خواهرش، در واقع آمده بود تا در مورد نحوهی ادامهی فعالیت سیاسی در شهر مشورت بگیرد. با وجود راهپیمایی طولانی و خسته کننده، بعد از شام در برنامه رقص و آواز که در مقر برپا بود، شرکت کردم. در میان رقص و پایکوبی با ادای فرد مستی که عروسیها را بهم میریخت، ظاهر شدم. بعد از تمام شدن برنامه، ماری با موهای بلند و شانه خورده که جهتهایی از آن بر چشم و گونههایش بود نزد من آمد. به من نگاه کرد و من هم به او خیرَه شدم. چند لحظه نگاهمان در هم آمیخت.چشماش مثل دو تا الماس میدرخشید. یک دختر مثل پنجه آفتاب. زیباییاش نفسم را بند آورد و بدنم داغ شد. و یک حس ناشناخته منقلبم کرد. در حالی که چشمهای زیبایش میخندید. دهانش میخندید و گونههایش میخندید. به من گفت:
- من واقعا فکر کردم که تو مست بودی.
در حالی که دلم میخواست با او حرف بزنم. سکوت کردم. قلبم بهتندی میزد و هیجانی به من دست داده بود که تا آنزمان تجربه نکرده بودم. مگر میشود آنهمه زیبایی در چهره یکی جمع شده باشد. صورت آن دختر مثل قرص خورشید میدرخشید. او خود خورشید بود، زیبا و گرم آنقدر که وجودم را به آتش کشید. مدتی دیگر به او نگاه کردم و بالاخره سکوت را شکستم و در بارهی مسائل مختلف با هم گفتگو کردیم.
صبح روز بعد ما قصد بازگشت به مقر افراسیاب را داشتیم. وزیدن باد کُند شده بود و دانههای برف از شب پیش درشتتر گردیده بود. تکههای درشت و کرکدار برف با تنبلی سرشاری روی زمین توده میشدند. انگار از اینکه به زمین بنشینند تردید داشتند. دانههای در هم فشردهی برف پرده تاتری را میمانست که به آرامی پائین میآمد. در سر تا سر پیمودن مسیر در حالی که باد سرد به صورتم شلاق میزد، نتوانستم حال و هوایی را که از شب قبل بر من نازل شده بود را فراموش کنم.
چند روز بعد ماری را روانهی شهر کردند. در مسیر عزیمت در افراسیاب یکبار دیگر این دختر زیبا را در حالی که در گوشهی مقر نشسته و تلاش داشت جلب نظر نکند، دیدم. حالم منقلب شد. به نظرم آمد او هزاران مرتبه زیباتر از دختری بود که چند روز پیش در مقر زلکه دیده بودم. تا آن زمان خود را صدها بار در جنگ سخت و میان محاصره دشمن دیده بودم و هیچگاه در آن دقایق مرگبار احساس ترس و نگرانی نکرده و پاهایم نلرزیده بود. اما این دیدار کوتاه مرا مشوش و فکرم را بشدت مشغول کرد. قلبم یکباره فرو ریخت و احساس کردم زانوهایم میلرزد. بیشتر از آن رنج میبردم که قادر نبودم حرفی به او بزنم زیرا که میترسیدم اگر کمی به او نزدیک شوم دیوانهوار از مقابلم بگریزد! او رفت و من با نگاه تا بیرون مقر بدرقهاش کردم و در آخرین لحظات با لبخندش دوباره مثل آنشب سرد روستای زلکه عین کزهنه جانم را به آتش کشید.
اما من میدانستم: همهچیز، خاطرهی گفتگوها، بوسهها و همآغوشی پیکرهای دلداده گذرا است، ولی تماس احساسی که یکدیگر را لمس کرده و در میان انبوه نگاههای زودگذر یکدیگر را شناختهاند، هرگز زدوده نمیشود. ما در نهانخانه قلب خویش خاطرهی این تماس نگاهها را با خود به یادگار بردیم و این روشنایی مهآلود را در مرکز قلب اندوه گرفتهمان به ودیعه سپردیم.
یک ماه بعد مرا از ناحیه سنندج به منطقهی دیواندره منتقل کردند و بهار سال ٦٢ با شروع موجی از یورشهای وسیع و پیوستهی نیروهای حکومت اسلامی و با تقابل مداوم پیشمرگان آغاز شد. من نیز در میانهی این تلاطم و فشارهای ناشی از جنگها و درگیریها بکلی از پرداختن به خود و زندگی شخصی غافل شدم. اما مدام فکر و ذکر من به دنبال مهمان ناخواندهای بود که پای به دنیایم گذاشته بود. هر گاه چهرهاش را مجسم میکردم بیتاب میشدم و با تصور دیدن دوبارهاش طپش قلب میگرفتم. واقعا دوستش داشتم، بله. من او را در همه جا میدیدم، چرا که تمام وجوداش نور بود و لبخند، زندگی بود و مهر، حتا اگر دیگر هرگز او را نمیدیدم، وجودش را حس میکردم، وجودی که آرامم میکرد. نوری بود در تاریکی محض و ساحلی امن در طوفانی مهیب.
در سال ٦٣ شنیدم که ماری به تشکیلات علنی پیوسته و مدتی بعد ازدواج کرده. این خبر آرزویی را که در دل خویش به خاطر عشق او در دلم پرورده بودم به ناکامی و یاس مُبدل کرد. بشدت منقلب و متاثر شدم و برای مدتها افکارم بهم ریخت.
ماری را سرانجام بعد از مدتی در آخرین روزهای پائیز، در مراسم جشن عروسی رفقا در محوطهی اردوگاه چناره دیدم. او برایم توضیح داد:
- بعد از دورهی آموزشی بدلیل عدم شناخت از مناسبات تشکیلات. مسئول کمیتهی ناحیهی سنندج با فراهم آوردن فضایی مرا مجاب به ازدواج با یکی از اعضای کمیتهی ناحیه نمود. ازدواجی که سرانجام با تاثیراتی بد و فشارهای روحی بر من به جدایی منجر شد.
در آن شب رویایی فهمیدم که، عظمت و لطافت روحش هنوز تازه و بَکر مانده بود. به او نگاه کردم. چشمان زیبایش نافذ و تپشانگیز و مثل آبهای بیکران لاجوردی دریا بود. با یک نگاه در وجود او مستغرق شدم. آب اقیانوس هم به آن اندازه ژرف و هیجانآور نبود. وقتی به چشمانم نگاه کرد موجی از آمال لایتناهی از دلم برخاست و چشمهایم خیره ماند. به حالتی افتادم که تا آنوقت نظیرش را احساس نکرده بودم. قلبم بدطوری میزد و پاهایم از شور و اشتیاق میلرزید. صدای ماری را مثل آواز شیرین و دلپذیری در گوشهایم میشنیدم.
پیش از این بارها و بارها در بارهاش فکر کرده بودم و میدانستم که شیفتهی او هستم.
اما اینک درک کردم: آدم به خیلی چیزها علاقه پیدا میکند و به خیلی چیزها دل میبندد، اما از همه شیرینتر و فراموش نشدنیتر عشق به زن است. عشقی که آدم اولین بار به یک زن پیدا میکند، قشنگترین اتفاق زندگی هر مرد است و اگر این زن را ناگهان از دست بدهد، این قشنگترین اتفاق همیشه مثل ودیعهی مقدسی در قلبش بیادگار میماند و جاودانه میشود. انگار که این چند سال راه سرنوشتمان نقطهگذاری شده بود تا دوباره به هم برسیم. از من پرسید:
- چرا هنوز ازدواج نکردی؟
چه بهانهای بهتر از اینکه بتوانم حرف دلم را با ماری بزنم، اما او این سوال را چه عجولانه طرح کرد و چه لزومی داشت که به این سرعت از زندگی خصوصیام سر در بیاورد. اول زبانم بند آمد و فقط با تکان سر عکسالعملی ابهامآور بروز دادم و سپس با میل به آن کشمکش نهانی عشق به او، نمیتوانستم دروغ ببافم ولی میتوانستم حرفی از حقیقت نزنم. به او گفتم:
- همش در بدر بودم. چرا خستهات کنم. جنگ برای ما یعنی توفیق اجباری برای رفتن به جایهای هرگز نرفته. بیشتر از نصف کردستان را گَز کردم از مناطق کامیاران، سنندج، دیواندره، سقز تا بانه و سردشت را در ماموریت بودم.
با هم بودن با ماری، در یک اردوگاه بشدت مرا به هیجان آورده بود. طولی نکشید که همانند مغناطیس بهم جذب شدیم و خیلی زود فضایی از دوستی و علاقه ایجاد شد. اما گر چه قلب او به پاکی و بلندی کوههای کردستان بود و به همان عظمت که بعد او خود را باز یافت. اما تیرهگی ازدواج تحمیلی در ژرفای روحاش رخنه کرده بود و انگار درون و ظرفیت نامحدود و واقعیت اطرافش را تحت تاثیر قرار داده بود. او آمادگی کافی برای دوست داشتن و پذیرفتن عشق را نداشت. در درون خود تنها بود. منتظر و در جستجو بود. گاهی آنقدر بهم میریخت که خود نیز نمیدانست:
آیا میترسد؟ آیا روحش مشکلپسند است یا اصلا دوست دارد تنها باشد؟ او با خودش هم بیگانه بود و گاهی احساسش را هم نمیتوانست بفهمد.
من با غوطهور شدن در فضای عشق و دوستی و همدلی با او، نتوانستم تیرهگی احساس او را ببینم و به بیراهه رفتم و بیگدار به آب زدم و از او تقاضای ازدواج نمودم.
او به من جواب رد داد، اما تاکید کرد و گفت:
- این تصمیم بدلیل بیعلاقهگی به تو نیست. بلکه نتیجهی تجربهی تلخ و بدیست که از ازدواج دارم و در حال حاضر تمایلی به ازدواج و زندگی مشترک ندارم. ولی اگر نظرم عوض شد، انتخابی جز تو نخواهم داشت.
ایام حضور در اردوگاه، برایم دورانی پُر مشغله بود. گردان شاهو در حالی از منطقهی کامیاران برگشته بود که اوضاعی نابسامان داشت و بکلی شیرازهاش بهم ریخته بود. اوضاع پیچیدهی سیاسی نظامی در منطقهی کامیاران و حضور پیشمرگان حزب دمکرات در ارتفاعات استراتژیک شاهو و دشمنی آنها با ما، شرایط فعالیت را برای پیشمرگان ما در منطقهی کامیاران مشکل کرده و هر ساله نتیجهای جز جانباختن و از دست دادن تعداد زیادی از پیشمرگان گردان شاهو نداشت. فعالیت پیشمرگان در منطقهی کامیاران، گر چه با پافشاری هیئت اجرایی کومهله انجام میگرفت، اما در تناقص با جهتگیریها و سیاست حزب مبتنی بر حفظ نیرو بود.
در جلسهی کمیتهی ناحیه، تصمیم گرفتیم که من برای سر و سامان دادن و انسجام گردان شاهو شروع بکار کنم. همزمان ما با مشکل جدی دیگری دست به گریبان بودیم. حکومت اسلامی تمامی مناطق مرزی را با قرارگاههای بیشماری تنیده بود و در هر یک از این قرارگاهها هزاران نفر از نیروهای خود را اسکان داده بود. ما برای عبور کاروانهای نیروی پیشمرگ بدرون کردستان باید مسیرهای تازهای را جستجو میکردیم. چندین تیم برای این منظور روانهی مناطق مرزی شدند و دست خالی باز گشتند. بناچار با وجود مشغلهی گردان شاهو، خود مدام برای حل مشکل در راه رفتن به مناطق مرزی در رفت و آمد بودم. بالاخره از میان قرارگاههای بشدت تنیده شده، مسیری را برای عبور کاروان پیشمرگان بدرون مناطق اشغالی پیدا کردم. با وجود تمام این مشغلهها، من اگر ماری را سابقا دوست میداشتم، اینک هزاران بار بیشتر دوستش داشتم و فکر کردن به او و عشق وی را نمیتوانستم لحظهای فراموش کنم.
در بهار ٦٧ مرکزیت تصمیم گرفت فرماندهی گردان شاهو را به من واگذار و به منطقهی کامیاران بروم. من فعالیت در منطقهی کامیاران را بازی با جان پیشمرگان ارزیابی میکردم و از قبول آن طفره رفتم. بعد از اصرار و فشار رهبری و عدم قبول این تصمیم ارادهگرایانه رهبری از جانب من، بالاخره رهبری تصمیم گرفت با توبیخ کتبی من موضوع را فیصله دهد.
در میانهی این اوضاع و احوال گردان کاوه در شکلی دیگر از فعالیت، شرایط بهتری از گردان شاهو نداشت. گردان، فعالیتهای سال قبل را در فضایی انفعالی سر کرده بود و اوایل این سال تیمی از کادرهای ناحیه در کمین نیروهای حکومت اسلامی گرفتار و تعدادی از آنها جانباخته بودند. با وجود اینکه من عضو کمیتهی ناحیهی سنندج بودم، اما از من خواستند با توجه به تجارب و شناخت از فعالیت در منطقهی دیواندره این سال را در ماموریتی بمثابه فرماندهی گردان کاوه به ناحیهی دیواندره بروم. با توجه به اوضاع نابسامان گردان کاوه و مشکلاتی که در منطقهی دیواندره بود، به این خواست تشکیلات رضایت دادم.
قبل از رفتن به منطقهی دیواندره، من برای عبور دادن کاروان پیشمرگان از میان قرارگاههای در هم تنیده شدهی حکومت اسلامی، کاروانها را همراهی و شیوهی عبور آنها را کنترل میکردم. یکی از این کاروانها، کاروان ناحیهی سنندج بود. قرار بود که ماری نیز همراه این کاروان راهی شود. با آنکه در آن روز بهاری او برای رفتن به ماموریت به هیجان آمده بود، ولی احساس کردم که هنوز تنهاست و شدیدتر از همیشه به عشق نیاز دارد. آنروز تمامی مسیر همراه او بودم. در آخرین نقطهی مرزی هنگام جدا شدنش از من، با چهرهی گُشاده و لبان متبسم کنارش ایستاده بودم. او یک لحظه بیحرکت ماند و احساس کردم که لرزشی خفیف و نامحسوس سراپای او را در بر گرفت. گویی از نگاهش شرارهای از آمال لایتناهی زبانه میکشید و سپس روی برگرداند. لحظاتی در جای خود ایستاد و انگار دوست نداشت از من جدا شود و سپس با سرعت در سراشیبی کوه بدرون مسیری مالرو که دو طرفش با مینهای انفجاری تنیده شده بود، در هوای گرگ و میش شامگاهی گُم شد. منطقهی ماموریت با همه زیباییها و هیجاناش دهان باز کرد و او را بلعید، ولی همزمان منطقه به او احساس خلا و تنهایی بخشید. تا اینکه بعد از چند ماه در آن شب تابستان در ارتفاعات چهلچشمه به او رسیدم.
من هم در هفتهی بعد به ناحیهی دیواندره رسیدم. با توجه به فعالیت انفعالی مسئولین ناحیه و واحدها در سالهای گذشته، تغییر در اوضاع سیاسی و نظامی منطقه در اولویت کارم بود. امری پر تنش که باید با انرژی بسیار بسرانجام برسد. مشغلهی بسیار زیاد جایی برای فکر کردن به خود برایم نگذاشته بود. من از اخبار رادیو کومهله درگیریهای پیشمرگان را با نیروهای رژیم و پیشمرگان حزب دمکرات دنبال میکردم، اما اتفاقات ناحیهی سنندج فکر مرا بیشتر از همه به خود مشغول میکرد. بعد از مدتی به من خبر رسید که ماری در درگیری با نیروهای رژیم زخمی شده و بعد از بهبودی به نزد ارگانهای ناحیهی سنندج در چهلچشمه، بازگشته است. من که در کوهستانهای چهلچشمه بودم، بلافاصله به نزد وی شتافتم. پیشمرگان در درهای در حاشیهی رودخانه سکنا گزیده بودند. بعد از دیدار با دوستان، در شبانگاه در محیط خارج از دنیای پر مشغلهی پیشمرگایتی، من و ماری در کنار آتشی که شعلههای آن آرام در نسیم خُنگ شبانگاهی میرقصید، دیداری رویایی و رومانتیک داشتیم. او از خود و رویای شبانهاش برایم میگفت و من نیز بدور از اضطرابهای جنگ، با نگاههای نویدبخش او را مینگریستم و بیقرار به او گوش میدادم. کلمات آرام و تسلیبخشی که در آرامش و سکون شبانهی کوهستان در گوشم نجوا کرد، مستی رخوتانگیزی در من ایجاد کرد. آوای شورانگیز او در گوشم از هر نوای موسیقی نافذتر و دلنشینتر بود. همانگونه که او با شوق و مسرت صحبت میکرد و کلمات نوازشدهنده و سخنان محبتانگیز بر زبان میآورد، هر ذرهی وجودم از شور و هیجان و اشتیاق او میلرزید و مانند این بود که قلبم بتدریج در سینه ذوب میشود.
او که در آن فضای رمانتیک، با آن زیبایی که نفس را در سینه حبس میکرد بر من ظاهر شد، هرگز نتوانستم به آنهمه لذت و آنهمه دلربایی که آنشب به من بخشید و برای آنهمه شور و التهاب که در من برانگیخت و آنهمه نجواهای عاشقانه که سراسر وجودم را مشتعل ساخت و چشمم را به دنیای تازه و ناآشنا باز کرد، نامی بدهم و برای آن توجیهای بیابم. من او را در میان اضطرابهای ناشی از مناطق جنگی و آن دوران پرتنش که در وجودم میروئید، باز یافتم و پی بردم که این موجود میتوانست بمنزله خزانهای از یک نیروی قوی مغناطیس زنانه آرامم کند و یا وجودم را به مهر از نیروی شگرف جذبهی خواهش سرشار سازد. چه لذتبخش گفتگوی دو دلداده که همدلی داشته باشند. میدیدم اگر، تا آنزمان حرفی زدهام که کسی با گوش جان آنرا شنیده، مگر همان سخنان بوده که با ماری در میان گذاشتم و اگر سخنی شنیدم که جذبه سخن را در بر داشته و برایم قابل استماع بوده، کلمات ماری بوده که به گوشم خورده. دلمان بیکدیگر خوش بود و این غنیمت را مغتنم میشمردیم و جسم و جانمان بهم آمیخته و بر سفینهای نشسته بودیم که باید آنرا از گزند روزگار در امانش بداریم.
آخرین دقایق آن شب را با هم گذراندیم و چون من نمیخواستم اشتباه گذشته را تکرار کنم. بدون سخنی از زندگی مشترک و پرداختن به فردای روابطمان، در روز بعد از هم جدا شدیم و من به نزد واحدهای ناحیهی دیوادره باز گشتم و برنامههای خود را دنبال کردیم. فعالیتهای ما در این سال با تصرف سه پایگاه نیروهای حکومت اسلامی و ضربات سخت و نابود کننده به واحدهای گروه ضربت و خنثی کردن برنامهی تسلیح اجباری مردم منطقه بسیار مثبت و پربار بود. با سرد شدن هوا در اواخر آبان به اردوگاه چناره در مناطق پایگاهی کردستان عراق بازگشتیم.
گر چه با روحیهیی سرمست از فعالیتهای موفقیتآمیز بازگشتیم، اما شوربختانه اخبار دستگیری تمامی پیشمرگان فعال در واحد شهر سنندج، تمامی افراد اردوگاه را در بهت و حیرت فرو برده بود. این خبر برای من دور از انتظار نبود. زیرا موقعی که رهبری تصمیم گرفت این واحد از پیشمرگان را برای فعالیت سیاسی نظامی بدرون شهر سنندج بفرستد، با من تماس گرفت تا مرا فرمانده و مسئول این واحد کند. من این تصمیم رهبری را رد کردم و به آنها گوشزد کردم که تنیده شدن تشکیلات مخفی و علنی در یکدیگر، خطری جدی برای ضربه خوردن واحد است و آن را بازی با جان پیشمرگان ارزیابی کردم. رهبری مرا تحت فشار قرار داد و تلاش بسیار کرد تا مرا مجاب به قبول این مسئولیت نماید. امری که واقع نشد و با توبیخ کتبی من و سپس سپردن این مسئولیت به جلال رزمنده دنبال شد. اینک این تصمیم به تراژدی دستگیری تمامی افراد واحد و تعداد دیگری از پیشمرگان زخمی که جهت مداوا به شهر فرستاده بودند، انجامید و همگی آنها بعدها اعدام شدند. همچنین این تصمیم موجب دستگیری تعداد زیادی از هواداران و خانوادهی پیشمرگانی شد که این واحد نظامی را پوشش و در درون شهر کمک کردند. با رسیدن به اردوگاه خبر غیرمنتظرهی دیگری فضای اردوگاه را تنیده بود. هیئت اجرایی، واحدی از گردان آریز را در جهت برپایی مقری در نقطهی صفر مرزی به روستای ویران شدهی بیاره به منطقهی اورامان فرستاده بود. به چه منظور و برای چه اهدافی؟ در واقع آنها هیچ توضیحی برای این اقدام نابخردانه به ارگانهای مربوطه ارائه نکردند. این تصمیم در حالی گرفته شده بود که این اقدام تکرار تجربهای شکست خورده بود، زیرا که چند ماه پیش رهبری با فرستادن یک کاروان از مسیری گرم و کوهستانی بنام کانیخیاران در این منطقه، تراژدی آفریده بود و پیشمرگان در دام جنگی گرفتار شده بودند که نتایجی اسفبار داشت. در این درگیریها همهی آنها با از دست دادن آب بدن و تشنگی مفرط و از دست رفتن توان فیزیکی و عدم توان تقابل، از پا افتادند و در نتیجه ٣ پیشمرگ جانباختند و ٢٨ نفر دیگر از پیشمرگان که در حال مرگ بودند، اسیر شدند.
همزمان رهبری تلاش داشت، تا در فضای بحثهای برپایی مقر بیاره و چون و چراهای آن، تراژدی نابود شدن واحد شهر و تبعات مخرب آن بر فضای درون حزب و تاثیرات آن را بر پیشمرگان در هالهای از فراموشی قرار دهد. با رسیدن به چناره من به مسئلهی مقر بیاره زیاد فکر نمیکردم و وقت من بیشتر به جلسات کنفرانس ارزیابی نواحی سنندج و دیواندره، انتخابات کمیتهی ناحیهی سنندج و انتخابات نمایندگان کنگرهی ششم کومهله میگذشت.
* * * *
با تمام مشغلههایی که داشتم من هنوز در فضای رابطهام با ماری بسر میبردم و در این میان روزی ماری از من دعوت کرد که در چادر یکی از دوستان با من صحبتی داشته باشد. اینبار او بود که از من تقاضای ازدواج کرد و من چشمانم را کشودم و دیدم، نخستین بامداد جهانی طلوع کرد و من با وجود آنکه نه کر بودم نه کُور چیزی جز تکانهای آرام خونم را نمیشنیدم، اما شادی من خیلی موقرانه بود. آنگاه به خود گفتم: این شهر روشنایی بالاخره او را به من واگذار کرد و تا زمانی که خاک ما را به خود بخواند با هم زندگی میکنیم. من با تیپ خاطر به این تقاضای او جواب مثبت دادم،
زیرا که ازدواج را دروازه اتحاد جسمها، خیمهی دوستی، پایان انتظار و بهم رسیدن برای همیشه میدانستم.
بعد از چند روز، شبی در مراسمی ساده با رقص و پایکوبی ازدواج ما اعلام شد و بدینسان سرانجام بعد از سالها درخت آرزویهای ما به بار نشست. هر دو بیاختیار لبخند میزدیم، انگار همه راضی و شاد بودند. چیزی درونمان متولد شده بود. نوری از جنس اشتیاق. بعد از فعالیتهای روزانه از خستگی دلپذیری که در جانمان نشسته بود، به خواب میرفتیم. پیش از خواب به خود میگفتیم، چه خوب که فردا خواهد آمد. اما:
فردا واژهای که آیندگان نمیدانند در ذهن ما پیشمرگان غوطهور در جنگ با حکومتی خونخوار چگونه تعبیر میشد. فعالیت مداوم با خستگی، انزجار، هزاران امید ناامید شده. صدها فردا مانند دیروز و امروز از راه رسیده بود و هنوز روشنی و تاریکی ادامه داشت. روز در انتظار شب، هستی در انتظار نیستی، اصلا زمان چه ارزشی داشت. فردا، فرداهایی که در آن هم مردن و هم زندگی بود. یک زندگی در انتظار مرگ یا پیروزی. اما در قلب ما فردا زنده بود. امید و عشق حتما فردا و فرداها را طولانی و زیباتر میکرد.
اما من دیگر به آنچه که در اطرافمان اتفاق میافتاد فکر نمیکردم. من تمام لحظات با ماری را در ذهنم مرور میکردم. شیرینی روزهایی را که با او گذرانده بودم، تمامی نداشت. لحظات جادویی عشق. همان نیروی اعجابآوری که درونم را نورانی کرده بود. من نمیخواستم غوغای درونیم به بیرون راه یابد، زیرا که مهمانی مزاحم در انتظارم بود. جنگ و مرگی که ممکن بود خیلی زود یقهام را بگیرد. پس تا آنوقت وظیفهای نداشتم. احساس خودخواهی هم نداشتم. باید تا زمان موعود از لحظه لحظهاش لذت میبردم. شاید هم اصلا زمان موعود فرا نمیرسید. شاید معجزه میشد. ما مثل سرنشینان قایقی بودیم که در دریایی پر تلاطم در حرکت بود. اما ترسی به دل راه نمیدادیم. اما اگر هم مرگ از راه فرا میرسید چشماهایمان را میبستیم و همه چیز پایان مییافت. مرگ انسان را از اندیشیدن به زندگی پیشرو و آیندهی نا فرجام نجات میداد. ما از خطراتی که در پیش رو داشتیم بیمناک بودیم، اما اندیشهی مرگ باعث شده بود که ما فقط به یک چیز فکر کنیم، آنهم اکنون. در عین حال آرام، خوشحال و خوشبین بودیم. ما زندگی را همانطور که بود میپذیرفتم. با تمام وجودمان اطمینان داشتم زندگی به تار مویی بند است و ارزش ندارد زیاد به آن فکر کنیم و حالا که وجود نازنین عشق در جانمان ریشه دوانیده، چرا باید به چیز دیگری فکر میکردیم. باید در لحظه اکنون حل شد، اکنونی که تمامی ندارد.
بعد از چند روز ماری را همراه با بقیه پیشمرگان گردان آریز، روانهی بیاره کردند. هنوز چند روز از رفتن پیشمرگان به بیاره نگذشته بود که به کمیتهی ناحیهی سنندج پیامی رسید. مبنی بر اینکه:
- حکومت اسلامی مقر بیاره را ساعتهای متوالی با سلاحهای سنگین زیر آتش گرفته است.
ماموریت گرفتم برای ارزیابی وضعیت، به بیاره بروم. وقتی به آنجا رسیدم، در بیاره اوضاع غریبی حاکم بود. خوشبختانه به پیشمرگان آسیب جدی جسمی نرسیده بود، زیرا مقر آنها با یک تودهی بُتُنی به ضخامت بیش از نیم متر پوشیده شده بود. ولی تمامی پیشمرگان با ماندن ساعات متوالی داخل ساختمان و اصابت آتش انواع سلاحهای مرگبار و بسیار قدرتمند بر سقف آن، بشدت بلحاظ روحی بهم ریخته بودند. انفجارهای شدید و مداوم باعث سرگیجه، تحریک پرده گوش، و درد در ستون فقرات و خستگی ناشی از فشار روحی بر آنها شده بود. همزمان اخبار زیادی از برنامهریزی حملهی وسیع نیروهای حکومت اسلامی با همکاری پیشمرگان احزاب کردستان عراق به منطقهی شارزور و شهر حلبچه وجود داشت. در بستر این اخبار، رژیم نیز در حال احداث جاده از ارتفاعات استراتژیک ته ته بطرف منطقهی شارزور بود. من از مجموعهی این دادهها و اطلاعات به یقین رسیدم که در صورت خارج نکردن پیشمرگان از منطقه، قطعا واحد مستقر در بیاره با خطری جدی روبرو میشوند.
به محض بازگشت به اردوگاه در پیامی آنچه را که لازم بود برای کمیتهی اجرایی مخابره کردم و بعد از چند روز خود نیز به اردوگاه مرکزی نزد رهبری رفتم و تلاش کردم با ابراهیم علیزاده مسئول کمیتهی اجرایی مشکل را در میان نهم. او قبول نکرد که موضوح را با وی مطرع کنم و مرا به عمر ایلخانیزاده حواله کرد. اصرار من برای صحبت با وی به جایی نرسید، زیرا که او همیشه تلاش داشت که مردی در سایه باشد و بنوعی در ابهام و از پشت پرده تصمیمات را هدایت کند. وقتی فردی به او مراجعه میکرد، سعی داشت با نوعی از صحبت در لفافه و بشکلی که کمتر موضع او قابل فهم باشد، فرد را به عضو دیگر کمیتهی اجرایی حواله کند، تا در قبال اقدامات و تصمیمات رهبری شخصا هیچ مسئولیتی را بعهده نگیرد. زیرا که او احساس کاستیناپدیری داشت که خود را مردی اصیل و مستقل بداند و این امری بود که در دوران رهبریش در کومهله دلش را میخراشید. او مردی بود با امیالی بلند و با اعصابی حساس و آزردنی و حیلهسازی قهار با روحی ناهموار و در موارد بسیار نیرنگباز و تودار.
بالاجبار و با وجود اینکه من بخوبی با خصوصیات عمر آشنا بودم و با وجود مناسبات بدی که ما با هم داشتیم و حداقل در دو سال گذشته بدلیل مخالفت با تصمیمات نابخردانهاش، مرا دو بار کتبا توبیخ کرده بود، شخصا با عمر صحبت کردم و شرایط و اوضاع و احوال پیچیده و نابسامان بیاره، اطلاعات تحرکات و برنامههای دشمن را برای وی با جزئیات توضیح دادم. او که مردی مستبد، خودپسند و خودرای بود، ضمن رد خطرات حضور پیشمرگان در بیاره به من گفت:
- چرا ترسیدهای؟! به حضور واحدهای حزب دمکرات در آن منطقه نگاهی بینداز. چند صد نفر از افراد این حزب سالهای طولانیست که در زیر آتش سنگین سلاحهای حکومت اسلامی دوام آورده و دم نمیزنند.
این شیوهی تفکر او به چنین موضوع مهم و قابل تاملی، مرا به فکر فرو برد و اندیشیدم:
این مرد شومبخت، نه بیسواد است و نه عقب افتاده. چرا اینهمه بیسلیقه و کج فهم است؟ آنگاه از خود پرسیدم:
آیا او نمیفهمد، تصمیمات در شرایط نظامی که مثل آموزشگاه فیزیک نیست، زیرا که در آزمایشگاه فیزیک آزمایش را میشود هزاران بار تکرار کرد، اما بکارگیری یک تاکتیک نظامی در یک بُرههی تاریخی یکبار بیشتر امکان ندارد و اگر اشتباه شود. این انسانها دیگر زنده نخواهند شد. دیگر ادامهی بحث بیفایده بود، زیرا که میدانستم:
تمامی وجود این مرد، با هیچ امر یا واقعهای متالم یا متاثر نمیشود و از برخورد با هیچ فکر و احساسی انعکاسی از خود نشان نمیدهد. این مرد سرد و منجمد. کینهاش شوم و قهرش دور از نگرانی است. او به قدری از خود راضی است که هیچ چیز برایش آسانتر از آن نیست که خود را فرماندهای بزرگ پندارد و به تصمیماتی که اتخاذ میکند فکر نکند. او از اینکه مردی لجوج است، به خود میبالد و خود را با ناپلئون همسنگ میداند، ولی این امر ناشی از یک اشتباه عینی اوست که، سرابی را آب تصور میکند و شمعی را بجای ستاره میگیرد. او لجاجت و انکار را با عزم و اراده اشتباه میگیرد و با همان لجاجت که خود آنرا اراده میداند به انجام کارهای پوچ میپردازد، زیرا که او شدت امیال خود را قدرت شخصیت میپندارد و وقتی فرصتی پیش میآید برای رسیدن به هدف به حقیرترین رذالت تن میدهد تا به چیزی که خوابش را میبیند دست یابد. چنین شخصی که خود را رهبری دلیر میداند، در میانهی کار، سخت میماند و رسوایی ببار میآورند. زیرا که او از جمله کسانی است که خود را بالاتر از همه میداند و همین میل به خاص بودن باعث پشتیبانی و پافشاری بر تصمیمات رذیلانهای بسان، فرستادن گردان ارومیه بدرون دهان شیر، که منجر به تراژدی دهشتناک و ضایعهای فراموش نشدنی شد و یا تصمیمی که به فرستادن واحدی از پیشمرگان برای فعالیت به شهر سنندج گرفت و تاثیرات مخرب برجای مانده از آن قابل جبران نبود، زیرا که خیره سری بدون هوش و ذکاوت حماقتی است که با جهل مرکب پیوند دارد و در واقع دنباله آن محسوب میشود. دنبالهای از تصمیمات که پایانی نداشت و به این لیست میتوان بسیار نمونههای ریز و درشت دیگر افزود.
خسته و دلتنگ بطرف اردوگاه چناره راه افتادم، در مسیر بازگشت، در رابطه با پیشنهاد، پافشاری و پشتیبانی مدوام چنین تصمیماتی نابخردانه در سالهای متوالی فعالیتهای کومهله فکر کردم. در واقع این مرد به نظرات اطرافیان خود گوش نمیسپارد و جوانب کار را نمینگرد. از بیراهه و کورکورانه پیش میرود و تا هر کار پوچی را به پایان نرساند، باز نمیایستد. بطور کلی هرگاه بلاهای دهشتناکی که بر سر ما نازل شد و خواستیم به دلایل آن پی ببریم، قطعا همیشه به این نتیجه رسیدیم که مردی لجوج و خیره سر که اعتماد بیجا به خود دارد و جز خودستایی چیزی نمیداند، کورکورانه چنین برنامهای را پی ریخته و به آخر رسانده است. در دوران فعالیت ما از این حوادث قضا و قدری و از این ناسازکاریهای ناشی از عناد و خیره سری که در تحلیل رهبری و به غلط بدست ” تقدیر و اتفاق و اشتباه دیگران” تعبیر میشد، کم نداشتیم.
به اردوگاه چناره که رسیدم نتیجهی گفتگوها را در جلسهی کمیتهی ناحیه توضیح دادم و بعد از بحثهایی، تصمیم بر آن شد تا دو نفر دیگر از اعضای کمیتهی ناحیه، حبیب گهویلی و صلاح مازوجی[1] اینبار برای جلسه با ابراهیم علیزاده به اردوگاه مرکزی بروند تا وی را در جریان فاجعهای که در راه بود قرار دهند. آنها به اردوگاه مرکزی رفتند و با ابراهیم علیزاده تماس گرفتند و هدف از ملاقات خود را برای وی توضیح دادند. اما وی حاضر نشد در این رابطه نظری دهد و بسان ماهی از میان دستان آنها لیز خورد و کماکان آنها را به عمر حواله کرد. آنها نیز که میدانستند صحبت با چنین فرد مستبد، خودپسند و خودرای بینتیجه است بدون گفتگو با عمر، به اردوگاه چناره بازگشتند.
بازگشت بینتیجه آنها عمیقا مرا به فکر فرو برد. این اندازه سخافت در کار رهبری و به سُخره گرفتن نظر دیگران در این شرایط واقعا خطرناک دیگر نوبر بود. آیا ما به این شیوه از برخوردها عادت کرده بودیم و باید دم نزنیم؟.
درست در اوایل ماه آبان و آخرین روزهای فعالیت در منطقهی دیواندره، با آنکه قرار بر آن بود بهیچوجه بدون اجازهی من که در ماموریت آن سال فرماندهی پیشمرگان ناحیه دیواندره را عهدهدار بودم، افراد دیگری از مسئولین ناحیه، در تصمیمات نظامی دخالت نکنند و فرد یا واحدی را به ماموریت نفرستند. مسئول کمیتهی ناحیه دیواندره تیمی از پیشمرگان را راهی روستای بس کرد. من که از شرایط روستا و خطر گرفتار شدن این واحد در دام نیروهای حکومت مطمئن بودم، بمحض اطلاع از این اقدام او بلافاصله تصمیم به توقف ماموریت گرفتم. اما مسئول کمیتهی ناحیه با گفتن من تصمیم میگیرم و من و من گفتنهایش موجب واکنش شدید من و بگو مگوهای تند در میان پیشمرگان شد. در نتیجه وی مانع از توقف ماموریت شد و تیم پیشمرگ را راهی کرد. واحد، شبانگاه در مدخل روستا در کمین نیروهای رژیم گرفتار شد. در میانهی کمین فایق حیدری مسئول کمیتهی روستا، کادر و پیشمرگ محبوب مردم منطقه جانباخت و پیشمرگ دیگری نیز اسیر شد. در چند هفتهی بعد، من که در جلسهی کنفرانس و ارزیابی از فعالیتهای ناحیهی دیواندره، به عدم مسئولیت و بیتوجهی این افراد خودرای به حفظ جان پیشمرگان و تصمیمات نابجا و نابخردانهی آنها، دادم در آمده بود و بشدت معترض بودم. کورش مدرسی عضو هیئت اجرایی، نظرات و اعتراض مرا تاب نیاورد و بر نظرات من تاخت و مرا به تخطئه کادرهای کومهله متهم کرد. در واقع در نظر آنها کادر به کسی گفته میشد، که مطیع تصمیمات آنها باشند و افراد دیگری که به تصمیمات نابجای آنها گردن نمینهادند کادر و خودی محسوب نمیشدند.
با این وصف، بعد از این وقایع من در فضای خلسه و خلا بسر میبردم. از طرفی در ذهنم آیندهای پرنشاط را تصویر و به آن جان داده بودم و در فضای عشقی شناور بودم که معنای دیگری از زندگی را در مقابلم بنمایش میگذاشت. برنامهای حقیقی و زیبا که در تلاش بودم از بین نرود. اما میتوانست دستخوش تحول و ویرانی بشود، زیرا که از طرف دیگر هر روز با دریافت اطلاعات و خبر تحرکات نیروهای رژیم در منطقهی شارهزور بیش از پیش دلواپس و نگران میشدم و زیر پای خود را خالی و خود را ناتوان حس میکردم. خوب میدانستم موانعی پیش رو داریم و از این موانع در هراس بودم و باید خود را برای تقابل برای توقف این پروژه نابخردانهی هیئت اجرایی آماده میکردم و در این شرایط به پافشاری و سماجت ادامه میدادم.
در اوایل دیماه با جایگزینی گردان شاهو، گردان آریز به اردوگاه چناره بازگشت و با دیدن ماری دوباره از دنیای پرالتهاب مقر بیاره فاصله گرفتم و در دنیای عشق و دوستی غوطهور شدم. اما با رسیدن پیامهای مداوم از دو کادر کومهله در شهر حلبچه، که بمنظور کمکهای لجستیکی به پیشمرگان مقر بیاره و جمعآوری اطلاعات مستقر بودند، بیش از پیش به عمق فاجعهای که در پیش بود پی میبردیم. رونوشت این پیامها برای هیئت اجرایی کومهله نیز ارسال میشد. اما انگار این اطلاعات و خبرها هیچگونه تاثیری بر اعضای هیئت اجرایی نداشت و نمیتوانست تلنگری بر تصمیمات ارادهگرایانه و نابخردانهی آنها بزند و خونی به مغز بیاحساس آنها بدواند.
در اوایل اسفند گردان شاهو به چناره بازگشت و گردان شوان در بیاره مستقر شد. سراسر این ماه سرشار از پیامهایی بود که پی در پی از منطقهی شارهزور به کمیتهی ناحیهی سنندج و هیئت اجرایی ارسال میشد. این پیامها حاکی از اطلاعاتی موثق در رابطه با برنامهریزی و تجمع نیروهای حکومت اسلامی برای تصرف منطقهی شارهزور بود. تا اینکه بالاخره در بیستم اسفند عثمان روشنتوده عضو کمیتهی اجرایی و فرماندهی پیشمرگان کومهله به اردوگاه چناره آمد و بعد از توقفی کوتاه، گفت:
- قصد دارم به بیاره برم و اوضاع را بررسی کنم.
او عازم شد و بعد از ساعتی به اردوگاه چناره بازگشت و توضیح داد:
- وقتی به چند کیلومتری پُل زلم رسیدیم، مناطق اطراف پُل با سلاحهای سنگین گلولهباران میشد و نتونستیم به بیاره بریم.
عثمان بعد از توقفی کوتاه به اردوگاه مرکزی بازگشت و انگار این گلولهباران با اسلحه سنگین برای امنیت او معنا و مفهومی خاص در بر داشت. اما در رابطه با حضور یک گردان پیشمرگ در آن منطقهی خطرناک و امنیت آنها بیمعنا بود.
این آخرین اقدام کمیتهی اجرایی برای رفتن به بیاره و بررسی اوضاع منطقه بود.
در بامداد ٢٢ اسفند، یکی از اتومبیلهای کومهله به اردوگاه چناره آمد تا شوکی فرماندهی گردان شوان و تیمی از پیشمرگان گردان شوان را که در اردوگاه چناره بودند به بیاره برگرداند. وقتی پیشمرگان میخواستند سوار اتومبیل شوند به غیر از افراد مورد نظر که میبایست به بیاره بروند، تعداد دیگری از پیشمرگان که همسر و یا عزیزی در بیاره داشتند در اطراف اتومبیل جمع شدند و اصرار داشتند تا به بیاره بروند. افرادی مانند: جلال که فقط چند ماه بود ازدواج کرده و همسرش رضوان در بیاره بود و او میخواست به همسرش بپیوندد و عزیزه که تلاش داشت تا نزد همسرش محمدعلی برود. با وجود اینکه این افراد در متن جزئیات اطلاعات موثقی که به رهبری و کمیتهی ناحیهی سنندج رسیده بود، نبودند، اما اخبار حملهی حکومت اسلامی به منطقهی حلبچه را جدی میدیدند و میخواستند در آن شرایط سرشار از دلهرهی حزین به عزیزان خود بپیوندند و با اصرار سوار اتومبیل شدند. من هر چه بیشتر توضیح دادم آنها بیشتر اصرار داشتند که باید حتما به بیاره بروند، حتی من عصبانی شدم و با صدای بلند از آنها خواستم پیاده شوند ولی موثر نبود. امری که عدم توجه به دستورات در کومهله متداول نبود. بالاخره من به اعتراض نزد حبیب رفتم. اما این اقدام نیز موثر نبود و به خواست او نیز توجه نکردند و راهی شدند، زیرا که آنچه مشخص بود خطر حمله به منطقه جدی بود و حتا این پیشمرگان بخوبی خطر را فهمیده بودند.
از ٢٢ اسفند تحرکات نیروهای حکومت اسلامی و پیشروی پیشمرگان احزاب کردستان عراق مانند اتحادیه میهنی و حزب دمکرات کردستان عراق که نقش نیروهای جلودار و بنوعی نفوذ در عقبهی نیروهای عراقی را داشتند، آغاز شد. عملیات نیز رسما در ساعت دو بامداد ٢٣ اسفند با نام رمز والفجر ١٠ کلید خورد. بعد از ساعاتی پیشمرگان حزب دمکرات کردستان ایران که مقرات آنها در خطوط جلوتر از بیاره بودند، با نیروهای حکومت اسلامی درگیر شدند و صدای سلاحهای مختلف همه جا به گوش میرسید.
با روشن شدن هوا سر و کلهی سربازان عراقی که از قرارگاههای خود گریخته بودند پیدا شد. تعدادی از سربازان زخمی عراقی که امکان ایستادن بر پاهایشان را داشتند، به مقر کومهله در بیاره آمدند و تقاضای کمک کردند و پزشکیار زخمهای آنها را پانسمان کرد. هیئت اجرایی کومهله ضمن تماس با مقر بیاره از همان لحظه اول از اتفاقات منطقه و همچنین از طریق کنترل بیسیم حزب دمکرات کردستان ایران، از درگیری آنها و شروع پیشرویهای نیروهای حکومت اسلامی مطلع شدند. ولی آنها بدون توجه به تمامی این اوضاع و احوال در گوش گاو خفته و یا عَمدا سکوت کردند. من پی در پی به حبیب گویلی مسئول کمیتهی ناحیه و فرماندهی نظامی ناحیه میگفتم:
- باید گردان شوان را از منطقه خارج کنیم، زیرا که اوضاع به اندازه کافی خطرناک و نباید منتظر ماند.
حبیب در جواب میگفت:
- کمیتهی اجرایی کومهله مسئولیت هدایت گردان را در بیاره داره و کمیتهی ناحیهی سنندج این وظیفه را ندارد.
قبل از ظهر در التهاب شدید سپری شد. حبیب نیز مردد و در انتظار دستور کمیتهی اجرایی کومهله لحظه شماری میکرد. شک نداشتم که او فضای خطرناک منطقهی جنگی حلبچه را بهتر از هر کسی میفهمید. اما کمیتهی اجرایی دست و پای او را در پوست گردو گذاشته بود و برای یک تصمیم قاطع و مستقل از رهبری، احتیاج به اراده و شهامتی در تقابل با کمیتهی اجرایی داشت، که او در خود نمیدید. من بشدت نگران و ناآرام بودم و مدام به حبیب نق میزدم و خواهان اقدامی جدی بودم.
در ساعت دو بعدازظهر فرماندهی گردان شوان خبر تیراندازی در ارتفاعات مشرف بر روستای بیاره را به حبیب داد. حبیب بعد از شنیدن گزارش دیگر منتظر تصمیم کمیتهی اجرایی نشد و به شوکی گفت:
- فورا بیسیم را جمع و منطقه را ترک کنی.
من و حبیب در مورد اسکان پیشمرگان صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم که آنها را در یکی از مقرات اردوگاه آموزشگاه پیشمرگان که در نزدیکی اردوگاه چناره بود، اسکان دهیم. من عازم آنجا شدم و با مسئولین آموزشگاه صحبت کردم و محلی را برای آنها آماده کردیم. کارها دو ساعتی طول کشید و حدود ساعت چهار بعدازظهر به اردوگاه چناره برگشتم در مدخل اردوگاه حبیب را دیدم و به او گفتم مقر آماده است، ولی او کاغذی را بطرف من گرفت و گفت:
- کمیتهی اجرایی این پیام را فرستاده.
من پیام را از او گرفتم و با تعجب دیدم که نوشته بود:
- یک پهل[2] را عقب بکشید و یک پهل را همانجا نگهدارید.
به حبیب نگاهی کردم و با تعجب به او گفتم:
- چرند میگن، اینها چه فکر میکنند؟. مطمئنا این گردان باز نمیگردد.
با عصبانیت از او دور شدم و بسرعت بطرف اطاق بیسیم رفتم تا آخرین پیامهای رسیده را بررسی کنم. وقتی که به آنجا رسیدم مسئول بیسیم گفت:
- ارتباطمان با گردان شوان از زمانی که بیسیم را جمع کرده و مقر را ترک کردن، قطع شده.
چند لحظهای مات به مسئول بیسیم نگاه کردم، حبیب نیز وارد شد. چارهای نبود و باید امکان دیگری برای ارتباط پیدا کرد. به ارتفاعات پشت اردوگاه رفتیم و ارتباط را با فرماندهی گردان شوان با بیسیم دستی برقرار کردیم. اوضاع گردان شوان بهمریخته و نامطلوب بود. آنها وسایل ضروری را بدرون اتومبیل گذاشته و از مقر بیاره دور شده بودند. اما تغییرات سریع جبههها آنها را مجبور به ترک اتومبیل و از دست دادن بسیاری از امکانات داخل آن کرده بود. آنها با تغییر مسیر به راه خود ادامه داده بودند.
نیروهای حزب دمکرات بعد از آن درگیری چندین ساعته با نیروهای حکومت اسلامی هر آنچه که در توان داشتند برداشته و با بدوش کشیدن هشت نفر زخمی از طریق روستای عنه و ارتفاعات دهرهشیش عقبنشینی کرده بودند. واحد آنها بمراتب بزرگتر و سنگینتر و حتی خستهتر بود. اما نقطه قوت آنها داشتن تعداد زیادی افراد محلی و بومی با تسلط کامل و شناخت دقیق از منطقه و اعتماد بخود بود. این نقطه قوت آنها میتوانست در آن شرایط بحرانی حرف اول را برای نجات آنها بزند. پیشمرگان گردان شوان در حین عقبنشینی در ارتفاعات روستای عنه و نزدیکی شهر حلبچه با پیشمرگان حزب دمکرات کردستان ایران روبرو شدند. در آن مقطع حزب دمکرات کردستان ایران در بحران بود و پروسهی انشعاب را تجربه میکرد. بهمین دلیل افرادی حتی در سطح کادر و مسئولین بالای تشکیلات بودند که دیگر تمایلی به ادامهی درگیری با کومهله را نداشتند. این افراد به فرماندهی گردان شوان پیشنهاد کردند که همراه آنان منطقه را ترک کنند. این پیشنهاد حزب دمکرات میتوانست منطقی و خطر را بشدت کاهش دهد. اما ما بیش از سه سال بود که سایه یکدیگر را با تیر میزدیم و پیشمرگان هر طرف، صدها نفر از افراد طرف مقابل را کشته بودند. فضای اعتماد بیکدیگر زهرآگین و امکان اعتماد ناممکن بود و بنابراین فرماندهی گردان شوان بدون در میان گذاشتن پیشنهاد با کمیتهی ناحیهی سنندج، این خواست را رد کرد و به راه خود ادامه داد.
نيروهای حکومت اسلامی با سرازير شدن از ارتفاعات شيندروي به سمت محور جاده و ارتفاعات پنج قُله و با تصرف ارتفاعات مشرف بر پل زلم و بستن تنگه، تمامی نيروهاي عراقی را به محاصره در آوردند. بدليل بسته بودن منطقهی عقب نشینی، نیروهای عراقي در منطقه سرگردان و در مواجهه با نيروهاي حکومت اسلامی زمینگیر شدند. تعداد بیشماری از سربازان عراقی که دستگیر نشده بودند و از قرارگاههای خود فرار کرده بودند، در دشتهای وسیع منطقهی شارهزور پراکنده و سردرگم بدور خود میچرخیدند. تعداد زیادی از آن سربازان بدنبال گردان شوان براه افتاده بودند تا شاید به کمک آنها نجات پیدا کنند. شوکی در تماسهای خود اوضاع و احوال و تغییراتی را که هر آن بوقوع میپیوست برای حبیب توضیح میداد. با توجه به شرایط جنگی، امکان انجام کاری آنچنانی نبود. حبیب به شوکی گفت:
- تلاش کن خودتان را از سربازان عراقی دور کنی و مستقل عمل کنی.
حبیب بدلیل عدم شناخت دقیق از منطقه، نمیتوانست رهنمودهای کارسازی ارائه دهد. بیشتر دستورالعملها عمومی و همانهایی بودند که شوکی خود به آنها واقف بود و هدف صرفا در جهت حفظ تماس بود و شاید کمک به حفظ روحیه. اوضاع و احوال غریبی بود. من افراد واحد را در ذهن خود مرور کردم تا ببینم. آیا افرادی بومی و آشنا به منطقه وجود دارد که مسیر را برای آنها شناسایی کنند و نقطهی اتکای واحد باشد. اما متاسفانه تمامی پیشمرگان بومی در خارج از منطقهی حلبچه بودند و سایر فعالان و هواداران بومی در شهر حلبچه نزد خانواده و اقوام خود زندگی میکردند و امکان ملحق شدن آنها به گردان شوان ممکن نبود. گردان شوان و تمامی افراد دیگر همراه آنها اهل سنندج و کوچکترین شناخت و اطلاعی از جغرافیای منطقه نداشتند.
گردان شوان خود را از سربازان دور کردند، ولی کماکان چند نفر از افسران بلند پایه عراقی، همراه آنها بودند.
پیشمرگان در طول شب طی یک راهپیمایی طولانی خسته و گرسنه تمام انرژی خود را از دست داده و در فضای ناامیدی بسر میبردند. شوکی به حبیب گفت:
- بهتره که به شهرک سیروان بریم و آنجا غذایی بخوریم و استراحت و تجدید قوا کنیم.
حبیب با پیشنهاد شوکی موافقت کرد. پیشمرگان خود را به شهرک سیروان رساندند و در واحدهای کوچک در منازل مردم تقسیم شدند و تا غروب روز بعد و قبل از تاریک شدن هوا در شهرک سیروان ماندند.
گردان شوان تجربه کافی برای تقابل با نیروهای نظامی حکومت اسلامی و فعالیت در مناطق بشدت ملیتاریزه را داشت، ولی اینبار شرایط کاملا متفاوت بود. قرار گرفتن در میانهی جنگ کلاسیک دو نیروی فاشیست و درندهخو که اگر فاکتور عدم شناخت از منطقه و نبود افراد بومی در میان پیشمرگان و بودن دریاچهای وسیع و عمیق در مسیر عقبنشینی به آن اضافه شود، نتیجه از قبل قابل پیشبینی و تراژدی محتمل مینمود.
با تاریک شدن هوا دیگر کاری از ما ساخته نبود. ما از ارتفاعات پائین آمدیم و چند نفر برای حفظ تماس در بالای ارتفاعات باقی ماندند.
فضای حاکم بر اردوگاه چناره بسیار سنگین و کسلکننده بود. بدون اینکه حوصله حرف زدن و مشورت با همدیگر را داشته باشیم در محوطه ایستادیم و خیره به نقطهای چشم دوختیم و بعد رفتیم که بخوابیم و کابوس ببینیم.
من همچنان بیتاب و ناآرام بودم. بدرون آلونک حصیریمان رفتم و با حالتی زار مانند حیوانی که در قفسی محبوس شده باشد، دیوانهوار طول و عرض آلونک را طی کردم. ماری خوابیده بود. موهای مجعد و سیاه او پراکنده و روی بالش پخش شده بود و مانند دودی چشمانم را میسوزانید. هیچ چیز نمیتوانست با زیبایی او برابری کند. مدتی طولانی بطرز خستگیناپذیری به تماشای او نشستم. انگار برای آرام شدن به او نیازمند بودم. تلاشهای این روز ما موفقیتی در بر نداشت. اما راهی هم وجود نداشت. کمی فکر کردم و احساس کردم: بیتفاوتیها و نپرداختن به چنین موضوع مهمی از جانب رهبری، دیگر مافوق تحمل من است. آنگاه به خود گفتم:
آیا من باید تسلیم این نگرانی خُرد کننده و سرزنشآمیز شوم؟
ناگهان بیاراده از جا جهیدم و از آلونک بیرون رفتم و مجدادا در اندیشه فرو رفتم و سوالات بسیاری به مغزم هجوم آورد و از خود پرسیدم:
این حرکات چه معنی میتواند داشته باشد؟ چه بر سر من آمده است؟ آیا این موضوع از وجدان من سرچشمه گرفته، یا که احساسی از غم و پریشانی من میباشد؟
آیا همه تصورات انسانی از یاد رهبری حزب رفته؟ من مثل آدمی که تنها امید زنده ماندن یارانش از جلو چشمهایش دور میشد، شده بودم. به خود گفتم:
باید به خود باز گردم و به خود و عادات خود وفادار بمانم. در غیر این صورت همه چیز در ستونی از دود و آتش محو و نابود میشود. باز هم بدرون آلونک بازگشتم. نشستم و به دیوار آلونک تکیه دادم و بخواب فرو رفتم و کابوس دیدم. اما خیلی زود از خواب پریدم و دیگر نخوابیدم، زیرا که میخواستم از آن کابوسها کنده شوم و به خودم بیایم و به خود گفتم: باید برگردم به همان وضعیت قبلیام که، هر وقت دلم خواست گریه کنم، بخندم، قدم بزنم، بنویسم و بگذارم آن کس که دوستم دارد به من عشق بورزد.
ادامهی شب را با دلهره به صبح رساندم. در طول شب مرحلهی دوم عمليات با نیروهای بیشتری برای تصرف کامل منطقهی حلبچه آغاز شد. نیروهای حکومت اسلامی با پیشروی به طرف پل زلم تنگهی خرمال را مسدود كردند و از روي ارتفاعات به سمت دشت سرازير شدند و تا بامداد ارتفاعات مشرف بر پل زلم را کامل تصرف و به طرف جادهی آسفالتهی حلبچه و درياچهی دربنديخان پيشروي كردند و در اطراف پل زلم مستقر شدند و تنها امکان ارتباط با خارج منطقه را مسدود و با وجود دریاچهی پشت سد دربندیخان از مسیرهای دیگر نیز امکان عبور به خارج منطقه ممکن نبود.
هواپیماهای عراقی نیز از همان بامداد روز قبل وسیعا بمباران شیمیایی منطقهی حلبچه را آغاز کردند. با پخش شدن گازهای شیمیایی در تمامی منطقه، هزاران نفر از مردم منطقه در جهنمی از گازها، دود و ابخره مرگبار شیمیایی گرفتار، خفه و قتلعام شدند.
با روشن شدن هوا در حین قدم زدن، مدام در فکر بودم و از خود میپرسیدم:
چه باید کرد؟ من به محوطه بازگشتم و رادیو کوچکی را که همراه داشتم روشن کردم. صدای مارش نظامی و اعلان پیروزی نیروهای حکومت اسلامی و تصرف منطقهی حلبچه شنیده میشد. با شنیدن صدای مارش با هر ضربهای بر طبل انگار با پُتک ضربهای بر مغزم فرود میآمد. حبیب نزدم آمد و به من گفت:
- مظفر محمدی و محمد نبوی، میآن تا همراه با یک واحد پیشمرگ به کمک پیشمرگان گردان شوان برن و با قایق آنها را از دریاچه عبور دهند.
پیشنهاد دادم من مسئول این کار شوم. حبیب قبول کرد. بعد از یک ساعت اتومبیلی به اردوگاه آمد تا من و واحد همراهم را به آنها ملحق کند.
خواستم بروم و سوار اتومبیل شوم. یک لحظه منتظر ماندم و با نگرانی نگاهی به آلونکمان انداختم. ماری پریشان حال بیرون آمد. میدانستم به پیشواز خطری جدی میروم، اما توان وداع نداشتم. در آخرین لحظه نزدیگ بود عنان اختیار از دستم در برود و او را تنگ در آغوش بگیرم و با او وداع کنم، اما دلم راه نداد. فکر کردم اگر بغلش کنم ممکن است به عمق فاجعه پی ببرد. بعد از لحظاتی به خود گفتم: او چطور تاب تحمل واقعیت را دارد؟. نه، تاب نمیآورد و تحملش را ندارد. روی برگرداندم و سریع دور شدم و سوار شدم. در اتومبیل به خود گفتم: در بند سلامتیم نیستم. اما اینهمه تشویش و عذاب روحی بیوقفه هم از حد تحملم خارج است. شاید اگر تا حال از پا نیفتادهام، دلیلش همین اضطراب بیوقفه درونیمه که مرا سَر پا و هوشیار نگاه داشته.
حدود ساعت یازده قبل از ظهر در نزدیکی شهر سیدصادق، مظفر محمدی و محمد نبوی به واحد ما ملحق شدند. برای عبور از مراکز نظامی نیروهای بعث عراق و رسیدن به اولین خط دفاعی آنها، حضور محمد نبوی مسئول ارتباط با مراکز دولتی و امنیتی دولت بعث عراق لازم بود. اتومبیلها حرکت کردند اما برای عبور از هر نقطهی بازرسی باید مدتها منتظر میماندیم. شرایط جنگی، اوضاع را بهمریخته بود. ستونهای نظامی برای ایجاد خط دفاعی تازه در حرکت بودند و ترافیک کستردهای حاکم بود. وقتی که از شهر سیدصادق و از نبش تقاطع دو جاده عبور کردیم، تعداد زیادی اتومبیل مردم فراری از منطقهی جنگی مشاهده شد. یک ستون از نیروها با اونیفرمهای گُل گُلی از اتومبیل ما گذشت. یک خودرو با آتشبار خمپارهانداز تو لایه و لجن یک گُودال باتلاقی گیر کرده بود و خدمه عرقریزان در تلاش بودند. ستون خودروهای نفرات، توپخانه، آتشبارها و آمبولانسها بآرامی مثل کرمها بر روی جاده میخزیدند و نَفس مرگبار جنگی که جریان داشت به دماغشان میخورد. از دور غُرش توپها شدت پیدا کرد.
حدود ساعت شش بعد از ظهر به مقر فرماندهی منطقه رسیدیم. مظفر و محمد به ملاقات فرماندهی منطقه رفتند. فرمانده بعد از یک ساعت انتظار مجوز رفتن به خط مقدم و دادن کمکهای لازم را صادر کرد. ظاهرا همراه شدن تعدادی از فرماندهان بلند پایهی عراقی با گردان شوان، باعث شده بود که مسئولین ردههای بالاتر از فرماندهی منطقه، قول در اختیار قرار دادن تعدادی قایق را به هیئت اجرایی کومهله بدهند.
در مقر فرماندهی منطقه، فرماندهی منطقه به مظفر و محمد پیشنهاد کرده بود:
- اگر گردان شوان از داخل منطقهی جنگی به پل زلم حمله کنه، ما هم از طرف دیگر با نیروی مکانیزه حمله میکنیم و پل را آزاد میکنیم.
وقتی آنها به نزد من بازگشتند این پیشنهاد فرماندهی منطقه را با من در میان گذاشتند. آنها میخواستند نظر مرا بدانند. من از این کوته فکری آنها بشدت عصبانی و به آنها تاختم و گفتم:
- آیا واقعا شما میخواهید پیشمرگان گردان شوان را گوشت دم توپ کنید.
آنها که عصبانیت و عکسالعمل تند مرا دیدند کوتاه آمدند و دیگر در آن مورد چیزی نگفتند. بیشتر فهمیدم این تصمیم در اختیار قرار دادن قایق و کمکهای از این دست بیشتر در جهت رهایی افسران بلندپایه عراقی بوده است. با فهم بهتر این موضوع:
از آن لحظه به بعد، بیش از پیش نگران و ناآرامتر شدم و در فکر یاران گرفتار در محاصرهی نیروهای حکومت اسلامی، طپش تند قلبم بیشتر شد. موجود کوچک و سنگین وزنی که سمت چپ سینهام پا گذاشته بود به دَو. آنگاه به خود گفتم:
احساسم از این فاجعه، چقدر با آن همه جنگها و درگیریها که سالهای متوالی در مناطق بشدت اشغالی و ملیتاریزه با دشمن داشتم، فرق دارد.
ما مسیر را در جهت آرایش جدید نیروهای عراقی ادامه دادیم. هنوز وقت زیادی لازم بود تا به آرایش دفاعی جدید آنها در پشت دریاچهی سیروان برسیم. ترافیک ستونهای نظامی و تعداد زیاد پستهای ایست و بازرسی در مسیر، حرکت را کُند کرده بود. حدودا نیمه شب بود که به قرارگاه عراقیها بر روی تپهای مسلط بر دریاچهی سیروان رسیدیم. ساعاتی معطل شدیم تا محمد اجازهی مقدمات کار و افراد کمکی و تحویل قایقها را گرفت. چند ساعت از نیمه شب گذاشته بود که بالاخره چند قایق بادی با موتورهای کوچک و ضعیف همراه با چند سرباز عراقی را در اختیار ما قرار دادند. با دیدن قایقها بشدت تعجب کردم، قایقهایی فرسوده، با ظرفیت محدود و همزمان موتورها و بدنههای ضعیف و غیر قابل اتکا. این قایقها با آنچه که من انتظار داشتم و به آن فکر کرده بودم، بسیار متفاوت بود. از درون پایگاه جادهای خاکی مستقیم بطرف دریاچه امتداد داشت. سربازان و پیشمرگان با بر کول گرفتن قایقها بسرعت مسیر را که بیشتر از چهارصد متر نبود، بطرف دریاچه طی کردند.
از قرارگاه نیروهای عراقی تا رسیدن به کنار دریاچه، پیوسته یکی از پیشمرگان تیم همراه ما، بنام عدنان با مظفر و محمد صحبت میکرد و کلنجار میرفت و میگفت:
- من سالها در این منطقه پیشمرگ یکیتی بودم و به منطقه آشنایی کامل دارم. موانع دریاچه را بخوبی میشناسم و با مسیری آشنام که حتا در فصل بهار امکان عبور از دریاچه ممکن است. بگذارید من گردان را از آن مسیر که امنتر است، عبور دهم.
مظفر به وی گفت:
- نه ما و رهبری تصمیم گرفتیم که گردان را با قایق عبور دهیم.
اصرارها و توضیحات چندین و چند بارهی عدنان موثر واقع نشد.
در کنار دریاچه با شوکی تماس گرفتم و محل آنها را با گلولههای رسام که شلیک کردند، رصد کردم. ناآرام بودم و مضطرب. قلبم با ضرباتی وحشتناک در حال طپیدن بود و کوششی فوق انسانی بروز میدادم تا تعادل روحیم را حفظ کنم. احساسم این بود:
یکبار دیگر موجی از غرور و شرافت از نوع غرور نسلی انقلابی که خود را قربانی میکند، بیوقت و بیمقدمه در سراسر وجودم شعلهور شده است.
به خودم گفتم: من امشب باید یارانم را نجات دهم و آنگاه به حبیب گفتم:
- من با اولین قایق به یاریشان میرم.
او در جواب گفت:
- نه لازم نیست که خودت با اولین قایق بری.
به او گفتم
- اگر امشب بتونم حتی یکنفر را نجات دهم. این کار را میکنم.
قایق بادی بود و نسبتا سبُک. سربازان با تلمبهی دستی آنرا پر باد کردند. و سوار قایق شدیم، ولی قایق سوراخ بود و بعد مدت کوتاهی در آب فرو نشست. پیاده شدیم. بعد از مدتی معطلی، قایق دیگری آماده شد. میدانستم سوار شدن هفت نفر به چنین قایقهای کوچک، سَبُک، نامطمئن و داغان کار اشتباهی است. هنگام سوار شدن، احساس کردم کف قایق زیر پایم کج شده است. با حالتی نامتعادل جلو رفتم و خود را به لبهی قایق رساندم و نشستم. بدنم دقیقا میدانست نشستن در لبهی چنین قایقی یعنی چه، زیرا مرز باریک را بخوبی میشناخت، مرز باریک بین جنبه با ثبات و منسجم زندگی و تصمیمی که میتوانست به هر آنچه که با کوچکترین معیارهای امنیت و اطمینان مربوط میشد، پایان دهد. حال که اینها را میدانستم با چنین فکری مو بر بدنم سیخ شد و عرق سردی پشت گردنم نشست. این اقدام مرا به فکر فرو برد، اما چارهای نبود. این تصمیم نابجا را هیئت اجرایی و مسئولین آسوس گرفته بودند و اینک وقت بشدت ضیق و زمان همچون آب از میان انگشتانمان پائین میریخت. در واقع هرگونه تغییر در برنامه ناممکن بود و به اجبار در سکوت به کارم ادامه دادم و آگاه بودم هر ثانیه چقدر اهمیت دارد.
عدنان و دو نفر از سربازان عراقی در ته قایق نشستند. سربازان عراقی وظیفه هدایت قایق را بعهده داشتند و عدنان که عربی میدانست وظیفه ترجمهی زبان کُردی به عربی را نیز برای سربازان انجام میداد. طاهر در کنار عدنان در سمت چپ قایق قرار گرفت و من در کنار او بودم. رضا روبروی من و قباد در نوک قایق جای گرفته بود. در حال تماس با حبیب و شوکی تقریبا به وسط دریاچه رسیدیم. من به عدنان گفتم:
- مسیر را در جهت بالای دریاچه تغییر بده،.
ناگهان صدای شلیک موشک آر پیجی٧ و رگبار اسلحههای سبک، اوضاع را بهم ریخت و برخورد جسمی سخت به بالای سرم مرا کلهپا کرد. نقطهی اصابت بشدت تیر کشید. نفس عمیقی کشیدم و لبم را گزیدم تا فریاد نکشم. سربازهای عراقی بشدت ترسیدند و کنترل قایق را از دست دادند و قایق در تکانهای شدید امواجی که از عکسالعمل سربازها ایجاد شد، بالا و پائین میرفت و امواج پی در پی به تندی به کنارههای قایق میخورد و آنرا چون گهوارهای تکان میداد. صدای شلب شلوب آب را میشنیدم. انگار هیولایی رفته بود توی آب و هر آن مترصد بود قایق را واژگون کند. من و قباد بلافاصله بر روی نقطه آتش دشمن آتش گشودیم و هر دو خشابهایمان را خالی کردیم. بعد از رگبار ما، سکوتی مرگبار و بعد خلا سیاهی همه جا را پر کرد. آتش سلاحهای ما، آتش آنها را برای مدتی کوتاه خاموش کرد. از این فضا استفاده کردم تا اوضاع را بررسی کنم. سرم شکافته بود و بر سراسر بدنم خون فرو میریخت. مزه شور خون گرم تو دهنم پیچیده بود و حس کردم دارم از پا میافتم. لطمهی سقوط لحظهای مرا به خود آورد. پلکها را باز کردم چشمهایم غرق خون بود. صدای موتور قایق دم گوشم بود و قایق بدور خود میچرخید. یک بار دیگر چشمها را باز کردم و قباد را در کنار خود دیدم. فکر آرامشبخشی مثل مار تو وجودم خزید. با دستمال ابریشمی که همراه داشتم زخمم را بستم و به ته قایق نگاه کردم. عدنان جانباخته و دو سرباز عراقی نیز مرده بودند. عدنان اولین کسی بود که جانباخته و به شدت تو حافظهام نقش بست. قایق همچنان بدور خود میچرخید. امکان هیچگونه مانور و عکسالعملی نبود.
با حبیب تماس گرفتم و به او گفتم:
- وضعمان خوب نیست.
آتشباری بر قایق از سر گرفته شد. موتور قایق آتش گرفت و روشنایی آتش محل ما را برای آنها دقیقتر کرد. طاهر خم شد و موتور را بدرون آب پرتاب کرد و در بازگشت به وضعیت قبلی گلوله خورد. و به کف قایق پرتاب شد و فریاد برآورد:
- طاهر هم شهید شد.
تصویر او که با سینه به کف قایق فرود آمد و آخرین کلماتی که از دهانش خارج شد تا مدتها از جلو چشمم و خاطرم محو نمیشد. بسان قالبی که از فولاد بریزند و یا با الماس رو شیشه نقش کنند. نگاهی بدرون قایق انداختم، گلولهای به سر قباد خورده بود و بدرون قایق خم شده بود. رضا از ناحیهی سینه و شکم بشدت زخمی بود.
اوضاع غریبی بود. رگبار مسلسلها هوای دریاچه را پر ساخته بود و صفیر گلولهها بر فضای قایق میخزید. همه چیز بطور عجیبی در انتظار حزنآور مرگ در حال رکود بود. در کف قایق نشستم تا بتوانم بیشتر در امان بمانم. زخم سرم بشدت خونریزی داشت. دستمال را باز کردم و بخوبی چلاندم و دوباره خیلی سفت بدور زخم بستم. آب، کف قایق را پوشانده و در حال بالا آمدن بود. تلاش کردم دوباره تماس بگیرم. آب، بیسیم را از کار انداخته بود و صدای خش خش میآمد. در کف قایق سرم را پائین نگه داشتم. در هوای سرد و آزاردهنده لباسهایم را بیرون آوردم. سرمای مغشوشی چشمها را اذیت میکرد. قایق از حرکت افتاده بود و آرام تکان میخورد. هوای درون قایق بطور عجیبی تیره بود. صورت رضا رنگ تیرهتری بخود گرفته بود و کبود به نظر میآمد. در حال نشسته دست را بطرف سینهاش برد. چشمانش لحظهای در چشمانم گره خورد. چشمهایش خیلی درشت به نظر میآمد و با التهاب عجیبی میدرخشید، برقی در چشمانش دیدم که نشان میداد هنوز امیدوار است. به عمرم چنین ترسی را تجربه نکرده بودم. ترس و وحشتی که عاملش نگاه و گرمای مرطوب خونش بود و مثل موج هر لحظه عظیمتر میشد انگار دری داشت بسته میشد. زیر لب گفت:
- میتونی کمکم کنی و خود را به تو بیاویزم؟.
بدون هیچ حرفی چند لحظه به او نگاه کردم و غصه بسیار سردی بر من چیره شد. به سختی نفس میکشید. آتش نیروهای رژیم به قایق ادامه داشت. گلولهای به سرش خورد و سر او را محکم به عقب پرتاب کرد. با حرکتی تشنجآمیز بدنش از انقباض مختصری تکان خورد و آنگاه سرش آهسته روی شانه غلتید. چشمهایش که بکلی باز بود با جلای حزنآوری میدرخشید. و ناگهان بدنش به کف قایق سقوط کرد.
در اوج ناامیدی نگاهی دیگر بدرون قایق انداختم. تمامی همراهانم جانباخته بودند.
افکاری مغشوش و درهم بر مغزم هجوم آوردند. بدنم کرخت و افکارم در شوک فرو رفت، آنهم در حال نزدیک بودن به خشکی، ولی به آن نرسیدن. در آب غوطه خوردن، ولی عدم امکان جهتگیری و بین آب و خشکی معلق ماندن. پا گذاشتن بر روی چیزی که محکم به نظر آید ولی بسیار شکننده است. در معرض حملهی مرگبار دشمن بودن و با مرگ و زندگی همآغوش شدن و اسیر دست زمان و مکان بودن. انسان را بیحال و حرکت و فلج میسازد.
در چنین شرایطی است که خشونتهای موجود، مبهم و تاریکند. وقتی انسان در چنین وضعیتی قرار دارد یاس و امید هیچ کدام قطعی نیست و سرنوشت انسان بدست هوایی است که از آن تنفس میکند و در هر قدمی تهدید خطر مرگ وجود دارد، زیرا در پرتگاهها هر قدمی که برداری باید معمایی حل شود…
بعد از لحظاتی به خود نهیب زدم و گفتم:
غرق شدن نتیجه نهایی ناتوانی است. در چنین شرایطی انسان باید زیر تهدید مرگ با مهارت و شایستگی مقاومت کند.
خون در آب در کف قایق جاری بود. وقتی خواستم بلند شوم سٌر خوردم و ناخودآگاه دست راستم را کف قایق گذاشتم وقتی دستم را برداشتم دیدم از خون قرمز است.
٢
قبل از بامداد و در تمام ساعات روز که ما برای رفتن به خط مقدم در تکاپو بودیم، هواپیماهای عراقی بمباران شیمیایی منطقهی شارهزور را شروع و خاک مرگ و نابودی را بر روی مردم منطقه پاشیدند. در شهرک سیروان پیشمرگان از این تحفهی شوم جانیان جنگ ایران و عراق بینصیب نماندند و گازهای شیمیایی بدرون منازل نفوذ کرد. قبل از تاریک شدن هوا پیشمرگان از شهرک بیرون آمدند. تاثیر گازهای شیمیایی بر پیشمرگان آشکار و آنها در رابطه با تشخیص مسیر و فاصلهها مشکل داشتند و بسیار آهسته مسیر را در جهت پائین دریاچهی سیروان ادامه دادند. تاثیر مخرب گازها حرکت پیشمرگان را بشدت کُند کرده بود و با توجه به عدم شناخت از منطقه، در مسیری پر از گَل و لای عمیق وارد شدند. پیشمرگان مدت زیادی راه رفتند، اما با رنج و تلاش بسیار نتوانستند از شر یک نقطه معین زمین خلاص شوند. در برابر آنها به اندازه ده متر راه پر از گل و لای به رنگ قهوهای تیره قرار داشت و پشت سرشان همین طور و از ده متری دورتر به هر جا که مینگریستند دیوار کدری از مه بر پا خواسته بود. آنها راه میرفتند و راه میرفتند، اما انگار زمینی که بر آن گام مینهادند همان بود که بود.
دیوار مهآلود نزدیکتر نمیشد. گاهی سایهای که حدودش مبهم و ناآشکار بود ناگهان و بطور غیرمنتظره جلوشان ظاهر میشد و هرچه بیشتر به سایه مذبور نزدیکتر میشدند کوچکتر و تیرهتر میگردید. در جلو آنها فقط نیزار و چاله چولههای پر از آب بود و باز هم مه و گل و لای و علفهای قهوهای خیس شروع میشد. قطرات تیره و شیطانی روی پرهی علفها میلغزید و راه رفتن را مشکلتر و زمین زیر پای آنها لغزندهتر و باعث ولو شدن آنها بر زمین و درون گل و لای میشد. کفشهای آدیداس پیشمرگان هر لحظه به انبوه گل چسبناک میچسبید و از پا کنده میشد و هر قدم آنها به بهای رنجی فراوان جا به جا میشد. پس از پیمودن مسیری طولانی و لغزیدن و افتادن مدام به میان گَل و لای، تعداد زیادی از پیشمرگان توان و انرژی خود را از دست دادند. آنها خشابها، امکانات، لباسهای آغشته به گَل و لای خود را که سنگین شده بود، از خود دور کردند. بعضی از آنها حتا سلاح شخصی خود را دور انداختند. در تاریکی شب، سرمای محزون نوروزی و گازهای مخرب شیمیایی در اعماق جسم و مغز استخونهای پیشمرگان ناامید نفوذ کرد و پس از طی مسیری که ساعتها به درازا کشید، با شکم گرسنه و بدن برهنه در معرض مرگ و فنا بودند. کورسوی امید آنها قایقی بود که در پهنهی دریاچه در حرکت بود و بناگهان با گردبادی از آتش آر پی جی و رگبار مسلسلها در دل سیاه شب خاموش و به یاس مبدل شد. ناامیدی اوج واماندگیست و واماندگی بسرعت تهمانده انرژی را برباد میدهد. پیشمرگان ناامید در اوج خستگی از کثرت گازهای مسموم مجرای تنفسشان مسدود شده بود. رنج و بدبختی شدیدتر و آتش جهنم سوزندهتر شده بود. اسکلتهایشان میسوخت و هیچ اثری از حیات در آنها نبود. فقط دست و پای آنها حرکت میکرد و از چشمان آنها اشک میبارید. در میان گل و لای در مسیری ناشناس و هوای آلوده به دود، بخار و تعفن گازهای شیمیایی، اسکلتهای آنها با زحمت حرکت میکرد و در میان صدای ناله و استغاثهی آنها، فریاد شخصی به گوش نمیرسید و فقط صدای همهمه شنیده میشد. دودهای کثیف و بخارهای متعفن چشم را میسوزاند و قدرت دیدن پیش پای خود را از آنها سلب میکرد. آنها حرارت نفس را که از عطش سوزانشان آمیخته با غضب تولید میشد، در بدن خود حس میکردند. گازهای غلیظ سمی هوا را سنگین و غلظت بخارها و دودها فضا را تاریک کرده بود. هیچ کس قادر به دیدن دیگران نبود. همگی خود را تنها و بیکس خیال میکردند و دندانها را به هم میفشردند و در میانهی تاریکی و ظلمت لنگ لنگان به پیش میرفتند. هوا در حال روشن شدن بود و باید بسرعت خود را به ناکجاآبادی میرساندند و خود را در سوراخ سنبههای آنجا تا تاریکی هوا از دید دژخیمان مرگ مخفی کنند. به خرابههای چندین خانهی باقی مانده از روستایی ویران شده رسیدند و بدرون ویرانهها و کنج دیوارها خزیدند. ناامید، بیپناه، بیرمق، خسته، گرسنه و بیمار از عوارض ناشی از سموم مسموم گازهای شیمیایی، بسان مرغها و جوجههایی که سایه قوشی با چنگال تیز و چشمهای آتشبار در فاصله زیادی بالای سرشان در هوا پرواز میکرد، و بمانند میش و گوسفندانی که باد بوی گرگ درنده و شغال گرسنه را به دماغشان رسانده باشد، ناآرام در درون، اما خاموش و مضطرب تا غروب نیمه جان به اغما رفتند.
قبل از غروب آفتاب فرماندهی گردان تصمیم گرفت که پیشمرگان بطرف دریاچه بروند. اما در هوای تاثیرات گازهای شیمیایی بر آنها، مسئولین واحد بیحوصله و عصبانی و ستیزهجو شده بودند و هر تصمیم فرمانده، تمام به جرقیدن و ترقیدن میانجامید.
با خروج اولین نفرات از خرابه، به چند نفر از نیروهای حکومت که در پی جمعآوری سربازان عراقی بودند، برخوردند. پیشمرگان سراسیمه چون برگهای خشکی که در دایرهی گردباد گرفتار باشند به جنب و جوش و ستیز و گریز افتادند و آواز استیصال و بانگ حول و هراس از هر سو برخاست و همان عالمی بر پا شد که در حقش میگویند، برادر برادر و سگ صاحبش را نمیشناسد. همه عبوس و تلخ و بیحوصله، در فضای خطرهای مبهم و بینام و نشان شبیه به همان سایهی قوش و بوی گرگ بیامان و شغال بیایمان که بر زمین و زمان استیلا یافته و محیط را سخت هولانگیز ساخته بود، گرفتار آمدند. آنها بیاختیار و تنها تقلا میکردند و هیچ معلوم نبود که گرفتار چه نوع سر و جادویی شدهاند، که با یکدیگر بیگانه گردیده و به این درجه به اصول نظم و نظام کم اعتنا شده بودند. بناگاه تیراندازی شروع شد و در پی آن حدود بیست نفر از افراد رژیم به آنها پیوستند. در شرایط عادی، فقط تعداد انگشت شماری از پیشمرگان میتوانست در چند دقیقه آن بیست و چند نفر از بسیجیان را نابود کند. این قهرمانان مردم کردستان، کسانی بودند که فقط چند تیم از آنها در روز روشن بر روی کوه آبیدر مشرف بر پادگان لشکر کردستان و شهر سنندج، ساعتها نیروهای بیشمار حکومت را در جای خود میخکوب کردند و فاتحانه بدون هیچ عارضهای عقب نشستند. اما اکنون این بسیجیان در کمال ناباوری تعداد زیادی از پیشمرگان را در حالی یافتند که اکثریت آنها حتی توان بکارگیری سلاحهای خود را نداشتند و در دام آنها گرفتار آمده بودند. بسان یک مشت شغالهای زشت و بد شئون که بیرحمانه دندانها و چنگالهای خود را در بدنهای بیرمق و خستهی غزالان و آهوان زیبا و تند پای، اما فرو رفته و گرفتار در مرداب مرگ فرو برده باشند.
هر یک از این پیشمرگان در کنار عشقشان، یارانشان، دوست و رفیقشان به درون نیزارهای کنار دریاچه خزیده و بیرمق در اوج یاس و ناتوانی با ناباوری میدیدند چگونه تک به تک یارانشان قتلعام میشوند. فرمانده که عشقش در کنارش بود، خشمش اوج گرفت و فریاد زنان گفت:
- این اسکلتهای متحرک روح و نشاط زندگی ما را به یغما میبرن. این مردهای بیمغز مانند ماشین بدون فهم و شعور در حرکتن و جان بهشتیان را میگیرن. آنها جهنم را با خود برای ما به ارمغان آوردهاند و اینجا را کانون عذاب جهنم کردهاند. این جهنم منشا بدبختی و رنج ما و سرچشمهی آتش سوزندهایست که مولد غمها و دردهای بهشتیان است.
آنگاه او با صدای بلند فریاد زد:
- آه اگر فقط عدهای چند نفره از بهشتیان سرزنده با ما بودن، این انسانهای خشکیده مغز محکوم به نابودی دائمی بودن.
اسکلتهای جهنمی با هم تماس پیدا کردند. دستهای چند نفری دست به دست هم داده با حالت غضب بطرف صدا پیش رفتند. از اجتماع آنها گازهای سمی و دود و ابخرهی جهنمی فزونی یافت و تاریکی و ظلمت بیشتر شد. کم کم جمعیت به هیجان آمدند. صدای گوینده هوا را میلرزاند و همهمهی جمعیت غوغای محشر به پا کرده بود. رفته رفته صداها با هم مخلوط و نا مفهوم میشد و کسی بزحمت جملات بریده بریدهی ناطق را میشنید. همهگی به کلی گیج شده بودند. صدای قال و قیل آنها بقدری دور شنیده میشد که بزحمت پرده گوش را لمس مینمود. فقط صدا و منظره افراد ناکام دیده میشد که در دور دست افق دیده میشدند. فرمانده فریاد زد و گفت:
- برای شکستن طلسم جهنم، سد دریاچهی سیروان را بشکنید. این آبهای زلال و متراکم را در وادی خشک و سوزان جهنم سرازیر نمایی. این خونهای منجمد را که در رگهای بهشتیان انباشته شده بر روی شعلههای آتش جهنم بریزید. فورا آتش خاموش خواهد شد و هوا تغییر خواهد کرد. این کارها برای شما سهل و آسان است. توان آنها نسبت به قدرت و اراده شما هیچ است. آنها از کثرت ترس و وحشت قادر به حرکت نیستند و همین که استخوانهای پنجه شما گلوی آنها را لمس نماید، کار تمام خواهد شد. کار آنها و عذاب شما.
ناگهان گوشهی جمعیت شکافت و شخصی با سردوشیهای براق پیش آمد. اسکلتهای جهنمی با دیدن او کنار رفتند. او با نخوت و خونسردی و اطمینان از احتضار و مسموم شدن بهشتیان از گازهای شیمیایی، دستهای از اسکلتها را پیش خواند. اسکلتها بیمغز بودند. در میان سینههای آنها شعلههای آتش چرخ میزد و صدای له له آنها که از شدت عطش کشتن زبانه میکشید بگوش میرسید. همگی به صف مقابل افسر ایستادند. فرمان آتش داد. به فاصله یک چشم به هم زدن صدای شلیک چندین تفنگ در هوا پیچید و بلافاصله فریاد جانسوزی از گلوی عاشقان خارج شد. آنها مانند فانوسی بر روی زانو خم گشتند و روی زمین نقش بستند و سکوت مرگ حاکم شد.
٣
خبر فاجعه بدرون بدنهی حزب سرریز کرد و با انعکاس اخبار این تراژدی دهشتناک، اردوگاههای کومهله بناگهان از صدا افتاد. پیشمرگان, سوت سکوتی را که همه جا در همهی اردوگاهها، مقرات و ارگانهای حزب پیچید، شنیدند. نفسها برای چند روز پیاپی در سینهها حبس شد و برای مدتی براستی کسی نفس نکشید. اردوگاهها با تمام شر و شور و زندگی و حرارتش ناگهان مُرد و خاموش شد و در هم فرو رفت. کسی خبر را باور نمیکرد. همه با چشمانی گشاد و در سکوتی مطلق نگاه میکردند و مانند اشباح از کنار هم رد میشدند. اردوگاهها از صدا افتادند، از حرکت افتادند، از ورزش افتادند، از غذا و مطالعه افتادند. کسی نمیدانست چه باید گفت و چکار باید کرد. از کی باید خرده گرفت و یقه چه کسی را باید پاره کرد. کاری به نظر کسی نمیرسید که بکند و پاسخی به این اتفاق دهشتناک باشد. حتی اگر همه میدویدند و نعرههای جگرخراش میکشیدند، هم آرام نمیشدند. همه بدون اینکه حوصله حرف زدن و مشورت با هم را داشته باشند در محوطهی اردوگاهها میایستادند و خیره به نقطهای چشم میدوختند و بعد میرفتند، میخوابیدند و کابوس میدیدند.
در فضای این هوای سنگین و خفه کنندهی حاکم بر پیشمرگان، حال و حواس آنان که عزیزانشان را در این تراژدی وحشتناک از دست دادند، قابل قیاس و تصور نبود.
ماری از خانه بیرون آمد و در فضای اندوه شدید و نگرانی چشم به جاده دوخت، تا واحدی که برای کمک رفته بود برگردد. جوی آب با آب راکد و بیحرکتش پیش چشمانش مانده بود. صدای خاک خشک را زیر پای خود میشنید. صدای باد را بالای سر خود میشنید. صدای پرندهای را میشنید که آواز میخواند، اما قدمهایش سست و خسته جلو میرفت و فقط به عشقش فکر میکرد. ماری با خود گفت:
- او دیروز با قدمهای محکم از این جاده رفت و در قلبش احساس غرور میکرد تا زندگی یارانش را نجات بده. چه افکاری در سر داشت، که چنین مصمم رفت؟.
آنگاه از خود پرسید:
- چرا باز نمیگرده؟.
مهری با چشمان پر از اشک نزد ماری آمد و او از نگاهش خواند که، او دیگر برنمیگردد.
لرزه بر اندام ماری نشست و از وحشت بر جای خود خشک شد. با این همه هیچ همهمهای نکرد تا مجبور نباشد حرف بزند. چیزهای وحشتآوری در مغزش نقش بست و بطور ناگهانی اشکی سوزان از چشمانش سرازیر گردید. قطرات مدام از گونهاش بر روی دستانش میچکید. در بهتی عمیق نه سخن میگفت نه اندیشه میکرد.
انبوهی از عقاید، تصورات و آگاهیها در مغزش گرد آمده و پیوسته در حرکت بودند. درست مثل ابرهای آسمان. چنین افکاری در این موقع وجود او را مملو از ترسی تیره در مورد مرگ یار نمود. ماری بناگهان بخود آمد و پنجهی دستانش بیاختیار لای موهایش فرو رفت و چنگ زد و کند. اشک پیوسته از روی گونههایش سرازیر بود. برخواست، حس کرد که دارد میافتد و خود را به دیواره آلونکشان چسپاند. خواست فریاد بکشد. از دردی جانگداز رنج میبرد. دچار تهوع شده بود. مهری وحشتزده دور و ور او میچرخید. سرش را نگه میداشت و میگریست. ماری همینکه توانایی گفتار را بازیافت گفت:
- دروغه.
میدانست که راست است. میخواست انکار کند و میخواست چنین چیزی نبوده باشد. پس از آنکه چهره مهری را غرق اشک دید. دیگر تردید ننمود و های های گریست. مهری با چشمان گریان او را بدرون چادر برد و در کف چادر نشستند. صداهای بیرون خفیف به گوش میرسید. ماری میتوانست به دلخواه فریاد بکشد بدون آنکه کسی آنرا بشنود. با شدت بسیار باز به گریه پرداخت. مهری او را مادروار در آغوش گرفت و گفت:
- ماری جان گریه نکن.
ماری روی از او برگرداند و گفت:
- میخوام بمیرم.
مهری تضرعکنان گفت:
- این حرف را نزن ماری.
اما ماری ادامه داد و گفت:
- میخوام بمیرم دیگر نمیتونم، نمیتونم زندگی کنم. زندگی به چه درد میخوره. دیگر این دنیا را دوست ندارم و غیر از او کسی را دوست نداشتم.
ماری سر را میان دو دست پنهان کرد و با صدای بلندتر گریست.
مهری دیگر نمیتوانست چیزی بگوید، زیرا که خودخواهی ماری در عشق خنجر به دلش فرو میکرد.
ماری در آن دم که خود را از هر زمان نزدیکتر به عشقش میپنداشت، خود را تنهاتر و بینواتر از همیشه دید. او رفته بود، کجا میتوانست او را بدست آورد؟ کجا باید او را بجوید؟ در درون خویش. بیرون خویش. زیرا جز عشقی که خود نسبت به او در دل داشت، هیچ چیز از او برایش نمانده بود. جز خودش چیزی برایش نمانده بود و با این همه، میل سرسختش نیاز داشت که عشقش را از پنجه فنا بیرون بکشد و مرگ او را انکار کند. آن افکار ماری را بر آن داشت که با ایمانی دیوانهوار به آخرین تکه، پارههای کشتی عشق خود چنگ بیندازد. ماری میدانست که در نهانخانهی والای روح خویش پناهگاه استوار و دور از دسترس دارد که یاد عشقش در آن نهفته است و سیلاب زندگی نمیتواند آنرا با خود ببرد. ماری در او هر آنچه را در جهان زیبا بود، میدید. او را ذات خویش، روح خویش، هستی خویش، مینامید. تنها لذت نبود که آنها را بهم پیوند میداد، بلکه لطف توصیفناپذیر خاطرات و رویاهای خودشان بود. او بیآنکه خود بداند، در ناخودآگاه ذهنش، همچنان زیر افسون نخستین دقایقی بود که او را در آن شب سرد و پربرف و در آن روستای دور افتاده دیده بود. او میدانست که:
- ما همدیگر را دوست داشتیم و از ته دل دوست داشتیم. ما در عشق خود باندازه یکدیگر صادق بودیم. این عشق بر پایهی یک هماهنگی معنوی بنا شده بود و این حقیقتی بود که با شهوت فرومایه، هیچ وجه اشتراکی نداشت. همه چیز در آن تازه و جوان بود و ما ساده دل بودیم و سادهگی، لذت ما را تطهیر کرده بود.
ماری از این نعمت برخوردار بود که تن و قلبی جوان داشت و حواس شادابش به صفا و روانی آب جویباران بود. عشق، او را ساده، مهربان و راست کردار کرده بود، تا جایی که توانست لذتی را که انسان از گذشت، بخاطر دیگری کسب کند، دریابد. هر لبخند برایش معنای عمیقی در برداشت و هر کلمه محبتآمیزی دلیلی بر نیکدلی وی شد. هفتهها از آن خاطرهی تلخ گذشت، ماری زنده بود اما فکر میکرد که، تفاوت در مرده بودن و زنده بودن تنها حرارتی است که در رگهای او جاری است و او را سر پا نگه میدارد و به جلو میراند، و این حرارت هرگز نمیتواند جای زندگی را بگیرد.
ماری در میان بهتی کرخت کننده و واماندگی، مدام تکرار میکرد:
- آیا او را دوباره خواهم دید.
گر چه او مطمئن بود:
- از زمانی که من پای در آن قایق جهنمی گذاشتم، مرا از دست داده و خواب بر او حرام شده بود.
اما من میدانستم: ما همدیگر را گُم کردیم و دیواری بین ما قرار گرفت. او به من فکر میکند. به موهای سیاه نامرتبم به لبخندی که روی صورتم نقش بسته بود. به رنگ مهتابیم، به لباسم، به عشقی که از دست داده. به زمان از دست رفتهاش و به تقدیری که به او رکاب نداده بود. من دور بودم ولی خیالم خود را به او تحمیل میکرد. هر جا که میرفت. در خواب و بیداری من در ذهنش بودم. در پستوی آلونکش، در خرابهها، در باغها و کوهها همه جا بودم و نبودم. هر وقت مردی میدید خیال میکرد منم. میایستاد دقت میکرد. نه این نیست. کس دیگری را که میدید گمان میکرد منم و خیرهاش میشد. نه این نیست. دائم جلو چشمش بودم، ولی او نمیتوانست مرا ببیند. در حسرت دیدارم میسوخت و به هر چیز نگاه میکرد به امید دیدارم بود. عاقبت فهمید که دیدار محال است و تلاشی بیهوده. خوابی و خیالی بوده و گذشته. زیرا ما همدیگر را گُم کرده بودیم. انگار کسی دیواری بین ماها حائل کرده که یکدیگر را نبینیم.
اما برای من روشن بودکه:
من در تب او میسوختم و او در تب من. نگاههای آتشین او نشان میداد که او به من علاقهمند نبود، بلکه دیوانهی من بود و من در خیالم التماس را در آن چشمها میخواندم.
زیرا که او یار را میجست و نمییافت. ماری بدرون آلونک میرفت و با خود میگفت اندکی از یار سفر کرده را در آنجا باز خواهم یافت. اما او را بیش از آنچه در نظر آید همه جا میدید. تصویرش بر همهی اردوگاه معلق بود. او امیدوار بود دلدارش در دل هر مکانی ظاهر گردد. گر چه خوب میدانست پدیدار نخواهد شد. باز خویشتن را شکنجه میداد، تا عکس آنرا به خود بقبولاند. نشانههای خاطرات عشق خود را جستجو میکرد و مدام تکرار میکرد:
– چند روز پیش اینجا بود. با این اندیشه قلب خود را میخراشید.
همهی این روی و گریز، همهی این بیم و امید و اندوه، از برای این بود که:
فراق یکی از نقابهایی است که مرگ بر چهره میگیرد. ماری شاهد انهدام گرامیترین پاره قلب خویش بود. ظلمات نیستی دهان گشود. زندگی محبوبش ناپدید شد و درونش از احساس امنیت تهی شد. نفسهای اضطرابانگیز، به دلش راه یافت و تنهایی ماری، به نیروهای سودایی آکنده شد و تعادلش بهم خورد. فعالیت روزانه دیگر هیچ جلوهای برایش نداشت و اهمیتی که در زندگی برایشان قائل شده بود به چشمش مسخره آمد. گرداگرد زخمی که از مرگ محبوب پدید آمده بود، سراپای او را به نم عرق میپوشاند. هم تاسف شدید و مبهم از سعادت از دست رفته و هم آن قلب تپنده که در تمنای گذشته یا آینده بود، ماری را در اندوه و سودای مبهم فرو میبرد و این در عین حال او را به تحلیل میبرد.
٤
از درون قایق نگاهی به اطراف انداختم و هوا به اندازهی مرگ ساکن و خاموش بود. آسمان صاف و بادی در کار نبود. تندباد درد و خشم در وجودم لانه کرده بود. دریاچهای وسیع با آبی صاف و بدون موج. شنا کردن ساده به نظر میآمد. بدرون آب خزیدم. دستها و پاهایم بسرعت بحرکت افتاد و با برش آب پیش میرفتم و ناله میکردم. در تاریکی شب جلو خود را نمیدیدم. آیا ده دقیقه شنا کردم یا نیم ساعت نمیدانم. تا اینکه دستهایم به میان نیزارها لغزید و خراشی عمیق در انگشتانم مرا به خود آورد. به مانند جانوری زخمی زوزه کشیدم. در جای خود در آب کمعمق نشستم. درد سوزانی که سرم از آن پُر بود نالهام را در آورد. بزحمت توانستم دستم را به پیشانیم ببرم و کاکلم را که از خون دلمه شده سفت بود، لمس کنم. انگشتم از زیر دستمال به زخم رسید و انگار به یک گُر آتش خورد و فریاد زدم. تا این زمان به چیزی نیندیشیده بودم. جانم خموشی گزیده بود و تن از تاب افتاده و از ناله باز ایستاده بود. درد جانم به سطح آگاهی باز آمد و بار دیگر به بیکسی خود پی بردم. تنها بودم و زخم دیده. دایرهی اندیشههام از دور و ورم گستردهتر نمیشد. نیروی آن را نداشتم که گَلهی پراکندهی اندیشههای خود را گرد آورم. حتی نیروی آن را نداشتم که از جا برخیزم. صدای آرام موج به جای من سخن میگفت و میاندیشید. دستمال را از دور سر باز کردم. خونهای اطراف زخم سرم را شستم و دوباره دستمال را محکم بستم. پس از مدتی با وجود درد و ناتوانی، پیکر کوفتهام را به آرامی بلند کردم. صدمهی سر موجب سوزش و درد شدیدی شد. این درد که به خود مشغولم داشت به اندیشهام مجال آسایش داد. دستم را در آب دریاچه فرو بردم و بر سرم که میسوخت نهادم و دوباره در جا نشستم و شقیقهام و چشمانم را میان دو کف خیس گشته فشردم و حس کردم که پاکی یخوار آب در آن نفوذ کرد و از درد خود دورم ساخت. بلند شدم و با چند قدم به خشکی رسیدم. نقش زمین شدم. نفس نفس میزدم و قلبم به سینه میکوبید. بالاخره از آب بیرون آمدم. روی زمین تاقباز افتادم و به ستارگان چشمکزن چشم دوختم. سرم درد میکرد و خستگی مفرط بر من چیره شده بود. بیش از حد به خواب نیاز داشتم هیچ چیز بهتر از این نبود که چشمانم را ببندم و تسلیم خواب شوم. اما باید ادامه میدادم. اگر اکنون توقف میکردم به معنی شکست بود و قابل قبول نبود. دندانها را بهم فشردم و به عمق اتفاقی که برایم افتاده بود پی بردم. من نباید آن شب را که توانستم به معنای واقعی درد پی ببرم تا آخر عمر فراموش کنم. وحشت مقاومتناپذیری به من دست داد و دندان قروچهکنان روی چهار دست و پا بلند شدم و خواستم بروم، ولی باز هم بر جا ماندم و به خاموشی شب گوش دادم. همچنانکه انگشتان پوست رفتهام را بند بند به دندان میگزیدم در اندیشه بودم. نفسی کشیدم. درد بدرون سرم نفوذ کرده بود و از خونریزی زیاد دچار تهوع شدم و برای اینکه بیهوش نشوم، تکهای از علفهای بیمزهی خیس از شبنم را میجویدم. زیر لب گفتم:
چکار کردی چرا خود را درگیر این بلاها کردی. کلمات به شکلی از گلویم بیرون آمد که گویی توسط شخص دیگری ادا میشد. بلند به خود گفتم:
سعی کن نگران چیزی نباشی که روی آنها کنترلی نداری.
شنیدن افکار خودم احساس خوبی به من داد. احساس کردم کسی در کنارم است و به تنهایی برای نجات دادن زندگیم تلاش نمیکنم.
بلند شدم و شروع به رفتن کردم. بعد از طی مسیری در ساحل دریاچه و کمی دقت وضعیت جغرافیایی را متفاوت دیدم. ما از تپهای مسلط بر دریاچه پائین آمده بودیم ولی اینجا مسطح بود. به نظرم مُشکل جدی بود. هر چه بیشتر رفتم از بودن در جبههی نیروهای دشمن مطمئنتر شدم. لباس بتن نداشتم و هوا سرد و گزنده بود. هنوز سپیده نزده بود و گردا گردم شبی بود با آسمان سیاه و زمینی بینفس و بدون فریاد حشرات. راهم را در تاریگی پیش گرفتم و تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که یک پایم را مقابل دیگری بگذارم و بگریزم زیرا که پتوی شب مرا تا کوتاه زمانی دیگر مخفی نگاه میداشت. مطمئنا دشمن در این دشت حضور داشت و ممکن بود پس از روشن شدن هوا دیده شوم. آنگاه به خود گفتم:
چطور میتوانم این تن عریان را در این سرمای صبحگاهی توضیح بدهم. دوباره به خود گفتم: اگر نیازی بود همان زمان دروغی سر هم خواهم کرد.
در تمام مسیر ترس از اینکه دستگیر شوم وجودم را فرا گرفت. خاطراتی وحشی از بازجوییها، سلولهای زندان، از چشمان سرد خاکستری مردان اطلاعات که مرا مورد بازجویی قرار خواهند داد، به ذهنم هجوم آوردند. در شب تاریک راه میرفتم ولی خورشید باید برآید. به افق خیره شدم. حس کردم نوری ضعیف در پس افق از درون غرقآب تاریکی، در کار برآمدن است. کم کم روشنایی ضعیفی بر سیغ کوههایی که فلات را در میان گرفته بودند، حاشیه بست و گویی لبه زرین جامی بزرگ بود. دقیقه به دقیقه نیمرخ سیاه کوهها در متن زردتابی نمایانتر میشد. بیشتاب میرفتم، اما انرژیم تحلیل رفته بود و نفسهایم به شمارش افتاده بود. از خود پرسیدم:
آیا توان آنرا دارم با شنا به آنطرف دریاچه برگردم؟ که بناگهان صدای قدمهایی از مقابل آمد، ابتدا نفهمیدم صدا دقیقا از کجا میآید. ساکت ایستادم نبضم با سرعت بالایی میزد. گوشهایم به سکوت عادت کرده بودند و به وضوع میتوانستم صدای نزدیک شدن قدمها را در مسیر بشنوم. نمیشد حدس زد چقدر زمان دارم، اما شک داشتم بیش از یک دقیقه باشد. از دور بر جاده نیمهتاریک صدای پاهای شتابندهای را واضحتر شنیدم و اخطار خفهای مجبورم کرد بایستم. سر و صدایی را شنیدم و متوجه تعدادی شبح شدم. از هویت آنها مطمئن نبودم و روی زمین دراز کشیدم. آنها نزدیکتر آمدند. به چند قدمی من که رسیدند به عقب پریده و چند قدم دیگر از من دور شدند و تفنگهایشان را به طرفم نشانه رفتند. به زبان فارسی سخن میگفتند و قصد شلیک داشتند. از زیر چشم به آنها نگاهی کردم و صورتم را به زمین چسپاندم و چشمم را بستم. دلم به درد آمد. فکر کردم کار تمام است. نمیخواستم خوابیده بمیرم، بلند شدم و بر روی پاهایم ایستادم. یکی از آنها جوان کوتاه قامتی بود بدمنظر، سیاه چرده حدودا ٢٠ ساله که موهایی تقریبا سیاه و مجعد و چشمهایی ریز و خاکستری ولی آتشین داشت. بینش پهن و کوفته و برق سودایی در چشمانش بود. گونههایش برجسته با لبخندی گُستاخ و ریشخندی که از بداندیشی او نشان داشت. لبهای نازکش را پیوسته میکشید و در مجموع ترکیبی دور از نجابت را تداعی میکرد. آنچه که در چهرهی او بیش از همه جلب نظر میکرد پریده رنگی آن بود که به رنج میرسید و با گُستاخی و خشونت لبخندش و نیز با آتش خودخواهی نهفته در نگاهش ناسازگار بود. او جلوتر آمد و دو قدم مانده به من تفنگش را نشانه رفت. احساسم عجیب بود نه صدایی ازم در میآمد و نه تکانی به خود میدادم. به او نگاه کردم و به خود گفتم:
همین حالاست رگباری را حوالهی سر یا سینهام کند و کارم را تمام کند.
همینطور هم بود انگشتش روی ماشه بود. بیصدا به چشمانش نگاه کردم و منتظر ماندم. اما ناگهان فرماندهاش جلو آمد و او را کنار زد و با این کار به او فهماند که به من شلیک نکند. من هم فرصت را مغتنم شمردم و فریاد زدم:
من حلبچهیی بود. صدام کمیاوی! صدام کمیاوی! همه فرار، همه فرار…
آنها حدود ١٢ نفر بودند که دو جنازه را حمل میکردند و چند نفر از آنها زخمهای سطحی داشتند. کمی فکر کردم قطعا این همان واحدی بود که به ما در قایق شلیک کرده بودند و ما با شلیک متقابل دو نفر از آنها را کشته بودیم. درست بود جادهای که از پایگاه نظامی نیروهای عراقی به دریاچه میرسید در طرف دیگر دریاچه ادامه داشت. فرماندهان حکومت اسلامی، این واحد را بمثابه نیروی هشدار به آن نقطه فرستاده بودند تا در صورت پاتک نیروهای عراقی مطلع شوند.
خونریزی سرم ادامه داشت و یک طرف بدنم به خون آغشته بود. مسئول واحد نگاهی به من انداخت و گفت:
- یه جنازه را روی کُولش بذاری.
یکی از آنها با دستش مرا خم کرد و یکی از جنازهها را بر روی کُولم گذاشت. من قامت راست کردم و جنازه بر زمین افتاد. دوباره پشت سر هم تکرار کردم:
من حلبچهیی بود. صدام کمیاوی! صدام کمیاوی! همه فرار، همه فرار…
مسئول واحد نگاهی دیگر بر من انداخت و گفت:
- او اهل حلبچهاس، راه بیافتین.
با سر و روی درهمریخته و خونآلود همراه آنها راه افتادم. هیاهوی باد در کوشهایم و تودهی شکسته و درهم افراد پیش چشهایم. بود سرم خالی بود و صدای طپیدن آرام قلب خود را میشنیدم و با ضربان دل خویش تنها شده بودم. تنهای تنها. چند دقیقهای راه رفتیم. ناگهان صدای چند تکتیر را شنیدم. برگشتم دو سرباز عراقی را دیدم که دستهایشان را روی سرشان گذاشته بودند و یکی از بسیجیها به آنها اُردنگی میزد. بسیجی نزد من آمد و یک اُردنگی نیز حواله من کرد. با زدن اُردنگی، نظرشان به من جلب شد. من لخت بودم و با دستمالی دور سرم که از آن خون روی بدنم میچکید. پزشکیار همراه آنها به حال رقتبارم دلش سوخت، دستمال دور سرم را باز کرد و دور انداخت. باندی را محکم دور سرم بست و پالتو یکی از سربازان عراقی را درآورد و به من پوشاند و یک شلوار نازک پلاستیکی به من داد تا بپوشم.
بشدت ضعف جسمی داشتم. چشمانم سیاهی و سرم گیج میرفت. آروارههایم را از درد به هم فشار میدادم، چشمهایم را از شدت اضطراب به طرز کاذبی جمع کردم و عضلات شقیقهها و گونههایم و حتی عضلات ضعیف کنار بینیام ورم کرده بود. کفشی به پا نداشتم و بزور پاهایم را روی زمین میکشاندم. حدود یک ربع ساعت دیگر به راهمان ادامه دادیم و به پایگاهی کوچک بهمریخته که تعدادی پتوی عراقی بر روی زمین بود و به نظر میرسید مقر مزدوران محلی باشد، رسیدیم. واحد نظامی همراهم، من و دو سرباز عراقی را به چند بسیجی در آنجا سپرد. یک بسیجی به من و هر یک از سربازان عراقی کیسهای پلاستیکی کوچک داد که در آن نان و کمی پنیر بود. حدودا ٣٢ ساعت میشد که چیزی نخورده بودم. کیسهی پلاستیکی را پاره کردم و مقداری از پنیر را در دهان گذاشتم اما بلافاصله حالت تهوع به من دست داد و بالا آوردم. سرم گیج رفت و فهمیدم حالم بدتر از آن است که فکر میکردم. همانجا روی یکی از پتوها دراز کشیدم و به اغما رفتم. نمیدانم چه مدت از خود بیخود بودم که یکی از بسیجیها بشدت مرا تکان داد و پی در پی تکرار میکرد:
- بلند شو! بلند شو! شیمیایی زدند.
آنها من و سربازان عراقی را به سرعت سوار یک اتومبیل جیپ کردند و از آن محل دور کردند. ما را به احمدآباد بردند. پیاده شدیم و مسیری را پیاده از میان سفیر تیز باد که میوزید و توی گوشهام پیچیده بود، پیمودیم. شلیک مسلسلهای ضد هوایی که گلولههایشان با صدای گوشخراش و سوت ممتدشان شیشه گدر آسمان را میخراشید و سفیر گلولههایشان را بادزنوار رو به آسمان باز کرده بودند، میدیدم و میشنیدم. چیزی که تو قفسه سینهام قبلا به شدت خون تلمبه میکرد، انگار حالا دچار کرختی شده بود. حالا دیگر جز ولولهای تو گوشها و دردی در زخم تبآلود سرم چیزی حس نمیکردم. فکرم که از زور ترس اخیه شده بود تو سرم بشکل کلافهی سنگینی تو هم میپیچید و یخ میزد. من و دو سرباز عراقی را به نزد فردی که به نظر میآمد فرمانده باشد و بر روی تپهای نشسته و با دوربین منطقه را دید میزد، بردند. او نگاهی کرد و به آن بسیجی دستوراتی داد. من فرصت را غنیمت شمردم و بلافاصله به فرمانده گفتم:
- من عسکر نبود. یکیتی بود.!
این کلمات را چندین بار تکرار کردم. امیدوار بودم مرا به پیشمرگان اتحادیهی میهنی تحویل دهند و در پناه آنها رهایی یابم. اما موثر نیفتاد. فقط گفت:
- ببرش.
سرباز ما را همراه خود برد. چند صد متر، دورتر دو سرباز عراقی را که سالم بودند از من جدا کردند و مرا به درهای بردند که تعداد زیادی سرباز عراقی زخمی که اکثریت آنها بشدت مجروح بودند، بردند. در حال نشستن روی زمین، سربازی را روی زمین خوابیده دیدم که بینیاش بطرز مضحکی مثل یک قطعه هویج از میان باندپیچیهایی که تمام صورتش را پوشانده بود، بیرون زده بود. او به آدم برفی میماند و خیلی سنگین نفس میکشید. حال خوشی نداشتم و به محض نشستن، دراز کشیدم و به اغما رفتم.
با ضربات نوک پوتین یک بسیجی بخود آمدم و چشم گشودم. آفتاب در حال افول بود و سربازان مشغول سوار کردن اسرای زخمی عراقی به یک زیل ارتشی بودند. در مدتی که در اغما بودم، خونریزی زخم سرم ادامه داشت و باند دور سرم خونی و دور گردنم از خون نمناک بود. بلندم کردند که سوار شوم. فکر کردم که با تلاشی دیگر قبل از خارج شدن از منطقهی جنگی، خود را به پیشمرگان اتحادیهی میهنی برسانم، تا شاید به کمک آنها خود را خلاص نمایم. به مسئول سوار کردن زخمیها به زیل گفتم:
آغا. من عسکر نبود. یکیتی بود. چند بار این کلمات را تکرار کردم. فرد مذبور از من دور شد و با شخص دیگری که به نظر مسئول میآمد، صحبت کرد. او بدون اینکه حرفی بزند فقط با دست اشاره کرد و دستور داد:
- سوارش کُن.
در داخل زیل تعداد زیادی از سربازان زخمی عراقی را کتابی کنار هم چیده بودند و مرا در انتهای زیل بزور جای دادند و در برزنتی زیل را بستند. موتور به کار افتاد و زیل راه افتاد. بیحرکت در جای خود سر بر دامان گذاشتم و خود را رها کردم و معطل بودم سرعت بگیرد. قطعهای از چادر زیل پاره شده بود و از ورای پارهگی چادر دیدم، آفتاب فرو رفت و هالهای بزرگ در آسمان بجا گذاشت. داخل زیل تاریک بود، عین تونلی که دو سر آن بسته باشد. باد سرد که وارد چادر برزنتی میشد، به پشت سرم میخورد و برزنت پاره شده تکان میخورد و شلاق وار فرود میآمد. گاهی صدای ضربات برزنت فزونی میگرفت و مدام باد آنرا به هوا میبرد و هوای سرد بیشتری بر بدنم میکوبید. توان حفظ تعادلم را نداشتم و سرانجام زیر پای اسرای عراقی ولُو شدم. همینکه زیل از شیب تند جاده بالا رفت، حرکت آهستهتر شد. گاهی نگه میداشت گاهی سر پیچ عقب میزد. سرانجام با سرعت بیشتری رو به بالا با دندهی سنگین در جادهی پر از دستانداز حرکت کرد. سر ژولیدهام در کف زیل، وقتی که چرخها داخل چالهها و دستاندازها میافتاد از این ور به آن ور میجَست. زیل پرگاز و چرخها قروچه میرفت. سر سنگینم به تختههای بدنه زیل میخورد. بدن درب و داغونم از فشار بدنهی زیل کج وکوله شده بود. مثل ماهی به خشکی افتاده دهنک میزدم و در آن هوای سرد عرق پیشانیم کاسهی گُود افتاده چشمانم را پر کرده بود. به یاد جادهای افتادم که رژیم از گردنهی تهته به احمدآباد میساخت و کمیتهی اجرایی گزارشات ما را جدی نگرفت. هیچوقت فکر نمیکردم که روزی برسد و عبور از این جاده را تجربه کنم.
سربازان عراقی همگی زخمی و ناآرام و از درد، ناله و دندان قروچه میکردند. بعضا خُر خُر و بعضی دیگر استفراق میکردند. افراد نزدیک به من با پوتینهایشان بر سر و بدنم میکوبیدند و مرا که مدام به اغما میرفتم با درد شدید هشیار میکردند. داخل زیل همانند تونلی تاریک و هوایش خفه کننده و سرشار از رایحهای بسیار ناراحت کننده بود. اوضاع غریبی بود. در کف زیل مدام تکان میخوردم و درد ناشناسی از اعماق وجودم برمیخواست. خود را به کف زیل میفشردم و اندام خود را پیچانده و مشتها را گره میکردم و ابروانم را بهم میآوردم. درد به تدرج فزونی مییافت. نمیدانستم درد و رنج تا کجا پیش خواهد رفت. اما به نظر بسیار عظیم مینمود و انگار نمیخواست پایان بپذیرد. درد را در درون خویش حس میکردم و در نظرم بیپایان مینمود. آنرا در درون خود جایگیر و بر قلبم مستقر و بر تنم فرمانروا میدیدم. زیل در شیب تند جاده و هوای نمناک شبانگاهی غرشکنان بالا میرفت. صدای خوفناک زیل در وجودم روان میشد. یاد بدبختیهای روزهای گذشته بدرون فکرم لغزید و با مرور آن لرزشی خفیف در تمام تنم پیچید و اندیشیدم که: بعدها چه خواهد شد؟!
صدای چرخها، تعویض دندهها و دود اُگزوز که بدرون چادر نفوذ میکرد، همهی اینها با اشباح کابوس جور وا جور مبهم و منحوس، توام شده بود و مانند بختکی بر سینهام سنگینی میکرد و تمام وقت اشباح منحوس جلو چشمم تغییر شکل میداد. با درد وحشتناکی که آزارم میداد، سر دردناکم را بلند کردم و بدرون چادر که با سایهها و تاریکیهای مبهم محصور شده بود نگاه کردم. زبان خشکم یارای جنبیدن نداشت و دلم آب میخواست. آنقدر نیرو نداشتم تکان بخورم. چند بار به اغما رفتم و به هوش آمدم، ولی هنوز نتوانستم جایی بیابم و پاهایم را دراز کنم. ساعتها میگذشت که خسته و دردمند در کف زیل غنوده بودم. دستها و تنم داغ بود. پاهای اسرا اندامم را میفشرد. حس میکردم که بدنم بشدت خسته و کوفته است، ولی جرأت نداشتم تکان بخورم. خواب بر من چیره میگشت ولی گاه گاه غرش موتور و تعویض دندهها با نیروی بیشتری مانند فریاد دام و دد مرا آشفته میکرد. موج پهناور دقایق بکندی کسترده میشد. پارهگی چادر زیر ضربات باد در تکاپو بود. مخیلهام پیوسته در فعالیت بود و تصویرهای تبآلود از مغزم میگذشت. از درگیری درون قایق به این طرف من به وضع دردناکی تو وجود خودم با غم و غصهای که ولکنم نبود کلنجار میرفتم. حسابی تراشیده شده بودم. مثل شمع آب میشدم و یاران درون قایق، چه در اغما و چه در بیداری از جلو چشمم تکان نمیخوردند. در ناخودآگاه ذهنم با چنان پافشاری عجیبی این خاطره را زنده نگه میداشتم که از اثرش تو اغما تشنج میگرفتم. بیدار که میشدم و حواسم جا میآمد برای اینکه خواب را از خود دور کنم پلکهای بستهام را چنان با دست میچلاندم که درد به دلم میپیچید. پیاپی واقعیات غمانگیز این جنگ دهشتناک را بیاد میآوردم و چنان تصمیماتی را از جانب رهبری نمیتوانستم باور کنم.
در بامداد روز بعد، لگدی شدید به سرم خورد و هشیار شدم. سرم را بلند کردم و از ورای پارگی چادر دیدم، هوا روشن شده و زیل توقف کرده. رایحهای بسیار بد و تهوعآور و آزاردهنده از بوی عرق و خون و عفونت و استفراق و ادرار در فضای کوچک، بسته و پر ازدحام زیل پراکنده بود. با مشت چند بار به در برزنتی زیل کوبیدم. سربازی پردهی برزنتی را بالا زد و من با اشاره به او فهماندم که حالم خوب نیست و کار دستشویی دارم. مرا با زحمت بسیار از زیل پائین بردند. بشدت سرم و تمامی بدنم درد میکرد. حالت تهوع شدید داشتم و سرم به دَوران افتاد بود. زمین زیر پایم چون کشتی روی آب حرکت میکرد. گوشهایم زنگ میزد و گویی به شقیقهام چکش میزدند. عُق زدم، صداهای شدیدی از گلویم خارج شد. انگار که رودههایم آمدند توی حلقم و بعد با زحمت برگشتند سر جایشان. نتیجه این عُق زدن مقدار کمی آب زرد بود که از دهانم ریخت بیرون. تمام رودهها و حتا پوست شکمم بدرد آمدند. دوباره عُق زدم اما ماهیچههای معدهام با فشار فقط کمی اسید تلخ و بویناکی را بیرون داد. هر بار فکر میکردم معدهام خالی شده، با پشت دست دور لبانم را پاک میکردم، اما دوباره فشار دیگری سراغم میآمد و عُق میزدم و ناله میکردم و هر بار سرم را پائین میآوردم. آخرین عُق را زدم و قد راست کردم. معدهام کاملا خالی بود و غیر از کمی اسید و زردآب چیز دیگری از گلویم خارج نشد. بهر حال، با تنفس در هوای پاک مقداری بخود آمدم و فهمیدم که هنوز سرم خونریزی دارد و گردنم خیس است و خون تا درون پالتو سربازی پائین رفته است. یک رشته خون اطراف صورت و چشمانم دَلَمه بسته بود. دوباره به فکر افتادم که تلاش کنم تا شاید بتوانم به پیشمرگان یکیتی ملحق شوم و به یکی از سربازها گفتم:
- آغا، من عسکر نبود، یکیتی بود.
چند بار این کلمات را تکرار کردم. بسیجی نگاهی به من انداخت و رفت با شخص دیگری صحبت کرد و آنگاه مرا سوار یک اتومبیل جیپ کردند. راننده حدود پنج دقیقه بطرف بالای گردنه راند. در بالای ارتفاعات شخصی نشسته بود و با دوربین در حال دید زدن منطقه بود. یکی از بسیجیها مرا نزد او برد و گفت:
- این میگه پیشمرگ یکیتیه.
فرد مذبور که به نظر میآمد فرمانده باشد نگاهی به من انداخت و گفت:
- مقر یکیتی کجاست؟
در فضای از دست دادن توان و انرژیم، قدرت تفکرم مختل شده بود و نام روستایی را که یکیتی در آنجا مقر داشت از خاطرم محو شد و قلبم ناگهان به زدن افتاد و در اضطرابی که مرا فرا گرفت، هر چه تلاش کردم نام سهرگلو و بهرگلو به خاطرم نیامد و برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم:
- مالومه.
فرمانده که بخوبی اطلاح داشت، افراد یکیتی در موارد بسیار از یکیتی جا میشوند و به نیروهای حکومت عراق میپیوندند، نگاه دیگری به من انداخت و گفت:
- این قبلا یکیتی بوده، ببریدش.
مرا سوار جیپ کردند و به طرف زیل برگشتند و مرا دوباره در زیل جای دادند. چادر را پائین کشیدند و زیل حرکت کرد. من دیگر آخرین امید خود را برای رهایی به کمک پیشمرگان یکیتی از دست دادم و سخت غمگین بیاد آرزوهای بر باد رفتهام، افتادم.
* * * *
در فضای این ناکامی، از میان پارهگی چادر بیرون را پائیدم و بناگاه انگار بر زخمهایم نمک پاشیدند. کاروانهای مردم بخت برگشتهی حلبچه که سوار بر خودرو و تراکتور و پیاده در جهت کردستان ایران در راه بودند را دیدم. مردان و زنان و کودکان وحشتزده و زخمخوردهای که از غرش رعدآسای هواپیماهای مسلح به بمبهای شیمیایی و بادهای پیچان آغشته به گازهای شیمیایی که زوزهکشان از شارهزور میآمد، پای به گریز نهاده و وحشتزا از زمینهای سرخ رنگ و سرزمینهای خاکستری، با خودرو و یا پیاده از طریق کورهراهها و راههای مالرو، به صحرای آفتاب خورده پناه میبردند و از میان گرد و خاک، پس از گذشتن از صحرا، تشنه و گرسنه، از کوهها و درههای کردستان ایران سر در میآوردند. مردمانی که، نوحهی ماتمشان به فلک رسیده بود و از ته دل فریاد میزدند. بازماندگانی که از یار و دیار دست کشیده بودند و تو سرزمینهای غربت، به چنگال وحشت و مرگ از پا در میآمدند. این مردم پیاده یا سوار بر خودرو، روزهنگام در راههای فرعی روستایی جلو میرفتند، تا خود را به نقاط امن برسانند. مردم بلازده چون تاریکی بر سرشان میتاخت، پناهگاهی میجستند و در کنار برکهی آبی پناه میگرفتند. بدین ترتیب وقتی خانوادهای اردو میزد. دیگران بخاطر یافتن همسفر و همراه در آنجا اتراق میکردند و اردو میزدند. مردمی که در راه بودند و سرنشینان خودروها چون همه تنها و حیران و سرگردان بودند و چون همگی از محل فقدان عزیزان، اندوه و نگرانیها و ناکامی و شکست آمده بودند و چون همگی بسوی یک محیط امن میشتافتند، همه با هم و در کنار هم کمپ میزدند، و چون آفتاب فرو مینشست شاید بیش از بیست خانواده و بیست خودرو در آنجا رهل اقامت میافکندند. شب هنگام انگار چیز شگفتی اتفاق میافتاد. تمام خانوادهها یک خانواده میشدند و در از دست دادن عزیزان خود و خانه و کاشانه با هم شریک بودند و بچهها، بچههای همه میشدند.
در واقع از دست دادن خانه و کاشانه بصورت یک ناکامی مشترک در میآمد و از دست دادن عزیز هر خانواده تخم ناامیدی را در دل بیست خانوادهی صد نفری میکاشت. مادری زجردیده تعریف میکرد:
- سه کودک خردسال خود را با چنگ و دندان از میان جهنم دود و ابخره شیمیایی بیرون کشیدم و حیران و سرگردان در فقدان شوهرم و بیخبری از سرنوشتش، کودک شیرخوارهام را در حالی از گهواره بیرون کشیدم و به سینه فشردم که تمامی پوست بدنش از گازهای شیمیایی تاول زده بود. کودک دیگر را نیز نیمه جان بر کول گرفتم و کودک سوم را گر چه خردسال بود، ولی تا حدی توان رفتن داشت، در حالی بدنبال خود میکشیدم که چشمهایم از بخار گاز شیمیایی جایی را نمیدید و بکمک یکی از افراد فامیل مسیر را طی میکردم. در میانهی راه، تانیا بر روی کولم به اغما رفت و فرو افتاد. من که تانیا را مرده پنداشتم، در میان جنازههای بسیاری که در مسیر فرارشان از پا در آمده بودند رها کردم و با کول گرفتن کودک دیگرم که بدنبالم میدوید و میگریست و از پا افتاده بود. برای نجات دو کودک دیگرم، شتابان با یکی در بغل و دیگری بر کول گریختم.
بعد از طی مسیری برادرم را در میان مردم هراسان و وحشتزدهای که میگریختند دیدم. برادرم از تانیا پرسید و من آنچه که بر ما رفته بود با او در میان گذاشتم. برادرم که تانیا را عاشقانه دوست داشت، شوکه شد و تصمیم به بازگشت برای آوردن جنازهاش گرفت. او به گریه و خواهش و تمناهای من برای نرفتن بدرون آن جهنم که جانیان جنگ ایران و عراق برپا کرده بودند، وقفی ننهاد و با عجله ما را ترک کرد و به طرف محل رها کردن او رفت. مادر در حین گفتن این اتفاقات تلخ و دهشتناک در فراق کودک زیبای خود پیوسته اشک میریخت و ناله میکرد و از خاطرات خود با تانیای زیبا و دوست داشتنی میگفت.
هر یک از افراد دیگر به نوبت نیز سرنوشتهای اینچنین اسفناک و دلخراش را تعریف میکردند و آه و گریهی دیگران را در میآوردند.
در اواخر شب مادر رنجدیده ناباورانه دید که، بناگاه برادرش همراه با تانیای زیبا و دوست داشتنی، به خانواده ملحق شد. او تعریف کرد:
- وقتی به محل رسیدم. تانیا، در میان جنازههای زیادی که در دشت و صحرا رها شده بودند، نشسته و با حالی نزار گریه میکرد.
زنده بودن و بازگشت تانیا به نزد خانواده، در دل شب دهها نفر را به خوشی و شادی برانگیخت. خانوادههای تهیدست که در لحظاتی قبل سرگشته و حیران و و بیمناک بودند. اکنون اسباب و اثاثیه ناچیزشان را میکاویدند تا شاید لباس گرمی برای تانیا پیدا کنند. شب هنگام در کنار آتش خانوادهها یکپارچه شده بودند و به بازگو کردن جنایات حکومتهای افسارگسیخته و سرنوشت دردناک خود ادامه دادند.[3]
٥
در دور دست، کوههای بلند که از برف پوشیده شده بود، نمایان شد. زیل از تپهها بالا رفت و من دوباره در زیر پای سربازان ولو شدم. صدای تعویض دندهها و ترمزکردنها تمامی نداشت. با نومیدی صورتم را به گوشهی کف زیل فشار دادم و سرم را در دستهام گرفتم. نفسم که از کف زیل برمیگشت و به صورتم میخورد صورتم را گرم میکرد و پاهایم درد میکرد. باد سردی از پارگی برزنت به پشتم میخورد. وضع دردناکی داشتم و نمیتوانستم آنرا تغییر دهم. یک رخوت و سستی شدیدی مرا فرا گرفته بود. پس از مدتی زیل از مسیری سرازیر شد. مسیر همچنان ناهموار و پر از دستانداز بود و سربازان آه و ناله میکردند و لگد میزدند. زمان را حس نمیکردم. از کوه سرازیر شدیم و به درهای داخل شدیم. با تلاش بسیار خود را از زیر پای سربازان بیرون کشیدم. سرم را بلند کردم و از میان پارگی چادر رودخانهای را دیدم پر آب و زلال با جریانی تند. زیل در دامنه کوه در کنار رودخانه که هر دو سوی رودخانه درخت داشت.جلو میرفت.
زیل ایستاد. چه مدت گذشته بود، نمیدانم. چادر را بالا زدند به نظر آمد ساعاتی از ظهر گذشته بود. همهی افراد را در پشت پیچی پیاده کردند. چند متر دورتر از پیچ، رودخانه تقریبا به عرض چند ده متر جاری بود و چند قایق انتقال افراد را بر روی آن انجام میداد. این رودخانه در زیر پوشش سلاحهای سنگین عراق بود و عبور از رودخانه نمیتوانست ساده باشد. ابتدا من و چند نفر از سربازان را که توان ایستادن بر پاهایمان را داشتیم، برای عبور از رودخانه انتخاب کردند. بناگهان یک گلولهی خمپاره هوا را شکافت و سوت زد و سخت منفجر شد و برق زد و بعد دود خاکستری از جاده برخواست. بوی تند باروت و گل پاشیده شده فضا را پر کرد. به ارتفاعات نگاهی کردم و به نظرم رودخانه بیش از چند کیلومتر از خط جبههی عراق دور نبود. سربازی که قرار بود ما را از رودخانه عبور دهد، وحشتزده و به سرعت من و یک سرباز عراقی را در قایق نشاند و از رودخانه عبور داد. صد متر آنطرفتر در زیر کوه، بیمارستان صحرایی بود. به شدت ضعف داشتم. پاهایم را بسختی تکان میدادم و انگار جنازهام را به دوش میکشیدم. مرا آنجا بردند و بر نیمکتی نشاندند. فکر کردم شاید فرصتی پیدا کنم و خود را به قرارگاه نیروهای عراقی برسانم. احتیاج به ترمیم انرژی داشتم. در بیمارستان سربازی کُرد اهل سقز را دیدم و از او خواهش کردم چیزی به من بدهد تا بخورم. او یک قوطی آب سیب آورد. آنرا باز کرد و به من داد. جرعهای از آنرا نوشیدم ولی بلافاصله بالا آوردم و فهمیدم حالم بدتر از آن است که بتوانم خود را از مهلکه خلاص کنم.
بعد از مدتی شخصی آمد و باند دور سرم را که خونی و کثیف شده بود باز کرد و بدون مصرف دارو با یک باند تمیز بست و یک بسیجی مرا همراه خود برد و سوار یک اتوبوس کرد. تمامی صندلیهای اتوبوس را برداشته و کف اتوبوس با تشکهای ابری، کثیف و خونین پوشانده بودند. بر روی یکی از تشکها دراز کشیدم و خیلی زود به اغما رفتم. نمیدانم چه مدتی گذشته بود که با ضربات پوتینی که به پاهایم میخورد و بلند شو بلند شوهای یک بسیجی و به کمک او بلند شدم. اتوبوس هنوز در جای خودش ایستاده بود. مرا از اتوبوس پیاده کرد و حدود پنجاه متر دورتر مرا سوار بر یک هلیکوپتر شنوک ” جفت پروانه ” کردند. در کف هلیکوپتر دراز کشیدم و باز به اغما رفتم. نمیدانم هلیکوپتر کی پرواز کرد و چه وقت بر زمین نشست و باز هم با صدای بلند شو بلندشوهای یک بسیجی دیگر و ضرباتی که به پاهایم میزد، چشم باز کردم. بسیجیها و سربازان در حال حمل سربازان عراقی با برانکارد بودند. مرا نیز از هلیکوپتر خارج کردند و به یک درمانگاه در حیاط بیمارستان بیستون کرماشان بردند. شخصی مجدادا باند خونی دور سرم را عوض کرد و روانه بیمارستان کرد. مرا به سالن بزرگی بردند که در سه ردیف تختهای سهطبقه برپا بود. آنجا وضعیت اسفناکی حاکم بود و بر هر تخت، سربازی عراقی را با زخمهای مهلک خوابانده بودند. افرادی که همگی از درد شدید آه و ناله میکردند و فریادرسی نبود که به داد آنها برسد. به هر نفر ظرفی داده بودند تا ادرارشان را در آن بریزند. اکثر آنها نمیتوانستند ظرف ادرار را نگه دارند و ادرار بر کف سالن ریخته میشد. بوی مشمئز کنندهی ادرار و خون و عفونت و عرق قابل تحمل نبود. با اشغال بودن تمام تختها، تختی برای من نبود و مرا در میان دو ردیف از تختها بر روی زمین جای دادند. نشستم و بر پایهی تختی تکیه دادم و خود را در تنهایی مطلق، در آن وادی بیگانه و در میان دشمن، تنهاتر از همیشه دیدم. روز در حال افول بود و کم کم شب فرا رسید. بر زمین سرد و سفت سالن دراز کشیدم و مجدداَ به اغما رفتم. غرق در تب و درد و غوطهور در کابوس وحشتزا و سردرگم در میان خواب و بیداریهای مداوم.
بعد از ساعتهای طولانی شناور در فضای ناتوانی مطلق. شخصی مرا شدید تکان داد و در میان سر و صداهای زیاد چشمانم را باز کردم. درد سرم، مرا ملتهب کرده بود. اوایل روز بود و در میان غباری از سرگیجه، ساعت دیواری ساعت هفت را نشان میداد. حواس کاملی نداشتم که بفهم و یا بپرسم که ساعت هفت همان صبح است یا روز بعد و یا یک ابدیت دیگر. دوباره به ساعت نگاه کردم. صفحه سفید ساعت دیواری را میدیدم. عقربههای بلند سیاه شاخص زمان بود. اما از نظر من زمان محو شده بود و عقربههای ساعت، دیگر تنها سیاه نبودند بلکه تاریک هم بودند. تاریک همچون ابدیت و در پایداری لجوجانه و کم و بیش رذیلانهی خویش تغیرناپذیر، چنین مینمود که سکون عقربهها انگار نوعی شرارت بود و عقربهها میخواستند با سکون خود ثابت کنند، این شرایط که من در آن هستم داستانی است همیشه معتبر و اسفبار و فارغ از زمان و مکان و شب و روز. از آنجا که زمان از حرکت باز ایستاده بود، باید مکانی هم که در آن بودم، از بند تمام قوانین مکان رسته باشد. احساس میکردم در یک کشتی نشستهام و گویی با سرگیجه مداوم بسان دریازدگان، نه روی زمین بلکه بر آبهای همیشه پر نوسان دریای ابدی جای دارم. تنها بودم و از خود پرسیدم:
- آیا دستگیر شدهام؟
پلکهایم را بر هم زدم و خودم را در انبوهی از عرق کثیف و ادرار اسرا در کف سالن یافتم. در گوشهایم گویی طوفانی برپا بود و چند ثانیه طول کشید تا بخاطر آورم کجایم. اما نمیدانستم چرا آنجایم. درد سرم به بالاتنهام رسیده بود. میتوانستم درد را تحمل کنم اما دیگر طاقتم طاق شده بود و در اطراف سالن بدنبال راه فرار بودم. کمی بعد خاطرات یارانم و ماری در هالهای از هوشیاری ظاهر شدند. خاطرات مبهم عشقمان دوباره به مدت چند ثانیه برایم تازه شد. انگارههایی از زندگی گذشتهام ظهور کردند و دوباره به ژرفای ذهنم عقبنشینی کردند. سعی کردم چیزی بخاطر آورم اینکه اکنون کجایم؟! احساس شرایطی که در آن بودم همه به شکل واقعیت و نه خاطرهی قدرتمند که بتوانم به آنها پناه ببرم به ذهنم هجوم آوردند. گویی میتوانستم هر لحظه را احساس کنم شاید حتی انرا بو یا لمس کنم. تصویر کردن آن فراتر از توانم بود. سعی کردم خود را از آن فضا جدا کنم اما تلاشم نتیجهای نداشت و دوباره به آن بازگشتم. با زحمت زیاد بکمک آرنجهایم بر جای نشستم و به پایهی تخت تکیه دادم. پلکهایم گویی هزار تُن وزن داشتند و تنها وقت داشتم نگاهی به اطراف سالن بیندازم و دوباره پلکهایم روی هم بیفتند و به رحم و شفقت خواب سرتعظیم فرود آورم. از هوش رفتم و روحم شناور در تنهایی میان آبهای زندگی به حرکت درآمد. دوباره مرا تکان دادند. با اکراه چشم باز کردم. در حال تقسیم باصطلاح صبحانه بودند. به هر نفر دو عدد بیسکوت و یک قوطی بسیار کوچک شیر دادند. به اطرافم نگاهی انداختم. کف سالن پوشیده از ادرار بود و دستها، پالتو، مو و باند خونی دور سرم از ادرار خیس شده بود. به من هم دو عدد بیسکویت و یک قوطی شیر دادند. با خیره شدن به آلودگی دستها و بدنم به خون و ادار و کثافات، منگ و گیج ندانستم چگونه و چه وقت سربازان زخمی عراقی شیر و بیسکویتها را از دستم قاپیدند.
پرستاری در حین عبور نگاهی به من انداخت و از وضعیت رقتانگیزم دلش برحم آمد و مرا نزد شخصی برد و باند سرم را عوض کرد. آنگاه پتو و بالشی به من داد و مرا در راهرو بیرون از سالن خواباند. دراز کشیدم و در فضای بیکران در میان خواب و بیداریهای مداوم، در حالی که شَکوه داشتم که تمام جهان و طبیعت و کائنات مرا ترک کردهاند، تصمیم گرفتم تا روی آرنجم از جا برخیزم، اما بدنم قادر به حرکت نبود و دوباره در بیهوشی و بیداری فرو رفتم. در آن گیر و دار افکار درهم و برهم، ناخودآگاه نجوا کردم: چند وقت است که من در این وضع اینجا افتادهام؟. چند ساعت، چند روز؟. حیران بودم که آیا سحرگاه است یا شامگاه. در درون خود فریاد میکشیدم و شکوه میکردم. در میان فضای تلخ، بناگاه در رویایی خوش غوطهور شدم:
در خیالم لباسهایم را بدر آوردند. اندامم را شستشو دادند و لباس تمیز برم کردند و بر روی تخت بر بستری تمیز قرارم دادند. دراز کشیدم و دیدم که ماری آمد و در کنارم نشست و به رویم خم شد و موهایش با موهایم مخلوط و اشک از چشمانمان روان شد و با شعفی عمیق دیدم تمام وجود و هستی جهان بر روی بسترم خم شده و دستان سفید و قوی او مرا نوازش میدهد. دلم مملو از خوشحالی بود. به درون ژرفای بیانتهایی از شعف فرو رفتم که ناگهان با تکانهای شدید بدنم چشمانم را باز کردم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. هوا تاریک شده بود. من کلمه واپسروی را قبلا شنیده بودم ولی، معنای واقعی نهفته در آن را درک نمیکردم، واپسروی بمعنای بازگشت به یک نوع زندگی ذهنی ابتدایی است. در چنین مرحلهای زندانی آرزوها و خواستههایش را در خواب میبیند. زندانی آزادی، بستر نرم، مهر یار، غذای خوشمزه، حمام گرم و خوبی را در خواب میبیند، زیرا این آرزوها در عالم بیداری برآورده نمیشود. از این رو بشکل رویا ظاهر میشود. اینکه آیا اینگونه خوابها مفید بود یا نه، بحث دیگری است، اما زندانی باید پس از بیداری با زندگی در اسارت و تضاد وحشتناک آن با توهمات و هزیانهای رویایی روبروی شود.
شخصی که مرا بیدار کرد، پیالهای کوچک سوپ در دست داشت و آنرا به من داد. نگاهی به داخل پیاله کردم سوپی بود بیمایه با لایهای از چربی و کمی سبزی شناور بر آبی زرد رنگ. چندین روز بود چیزی نخورده بودم. با اکراه شروع به خوردن سوپ کردم.
با خود اندیشیدم: در این دنیای سرشار از ناامیدی، ماری به خوابم آمد و مرا دلخوش کرد. این چه سرنوشتیست که انسان را وا میدارد به خواب دیدن هم راضی باشد. اگر انسان خواب نمیدید در تب ناامیدی میمرد. دیدن خواب امیدی است در ناخودآگاه انسان و لبخندی که انسان را از غلتیدن به ورطهی شکست دور میکند. آیا من رسیدن به ماری را در میان خوابهایم جستجو میکردم
هنوز مقداری سوپ در ته پیاله مانده بود، که سربازی آمد و گفت:
- بلند شو، باید بری.
سرباز کمکم کرد سر پا ایستادم و مرا بیرون برد. اتوبوسی منتظر بود. با کمک سرباز سوار اتوبوس شدم. تعداد زیادی از سربازان زخمی عراقی که زخمهای جدی نداشتند، در اتوبوس نشسته بودند. بعد از لحظاتی اتوبوس راه افتاد و راننده، اتوبوس را بطرف جاده همدان هدایت کرد. من کنجکاو و نگران مسیر اتوبوس را دنبال کردم. بعد از مدتی اتوبوس در محوطهی فرودگاه کرماشان توقف کرد. سرباز ما را پیاده کرد و بطرف ساختمان فرودگاه برد. در آنجا تعداد بسیار زیادی از اسرای زخمی را دیدم که تعدادی از آنها را با برانکارد بدرون هواپیمای باربری حمل میکردند. حدس زدم که مرا به اردوگاه اسرای جنگی میبرند. اندیشیدم: اگر مرا به اردوگاه اسرا ببرند، دیگر رهایی محال است. به شخصی که میخواست مرا بدرون هواپیما بفرستد گفتم:
- آغا من عسکر نبود. من حلبچهای بود.
این کلمات را چندین بار تکرار کردم. آن مرد رفت و با شخص دیگری کمی صحبت کرد و آنگاه با همان اتوبوس مرا به بیمارستان باز فرستادند.
در بیمارستان مرا به سالنی که تعداد زیادی تخت سه طبقهی خالی در آنجا بود، بردند. با تخلیه اسرا تختها خالی شده بودند و یکی از تختها را به من دادند. از آنشب و روز بعدش، چیزی بیاد ندارم. به نظر میآمد که تمام مدت را در اغما بودم. غروب بود که با بیدارشو و بیدارشوهای شخصی چشم باز کردم. او پیالهای دیگر سوپ به دستم داد. درد سرم هنوز آزارم میداد و کیج و منگ حواس کاملی نداشتم که بفهم، همان شب است یا شبی دیگر. با تأنی سوپ را خوردم. دیری نپائید که سربازی آمد و گفت:
- بلند شو. باید بری.
او مرا به بیرون ساختمان هدایت کرد. اتوبوسی ایستاده بود و مرا در انتهای اتوبوس بر صندلی نشاند. تمام صندلیهای دیگر اتوبوس از سربازان عراقی پر بود. رانندهی اتوبوس بدرون ساختمان بازگشت و پس از مدتی کوتاه بگو و مگوهای زیادی با صدای بلند شروع شد. سرباز در پی آن بگو و مگوها بدرون ساختمان بیمارستان بازگشت. من این فرصت را مغتنم شمردم و فکر کردم شاید بتوانم بگریزم. با زحمت زیاد از اتوبوس پیاده شدم. چند متر دور از اتوبوس دیواری به ارتفاع کمتر از یک متر بود و باید از آن بالا میرفتم. بشدت ضعف داشتم و عبور از دیوار بطرزی باور نکردنی برایم مشکل بود و نتوانستم پاهایم را بلند کنم. سربازان عراقی با بصدا در آوردن بوق اتوبوس، سرباز را از پیاده شدن من مطلع کردند. سرباز بسرعت بازگشت و گفت:
- چرا پیاده شدی، میخوای رگباری بتو ببندم؟.
او سپس با نوک تفنگ چند بار به شکمم زد. من فقط با اشاره به او فهماندم که کار دستشویی داشتم. و سوار اتوبوس شدم. رانندهی اتوبوس بازگشت و همان مسیر دیشب را رفت. در سالن فرودگاه من مجددا همان کلمات شب قبل را با فردی در میان گذاشتم. او کمی به من نگاه کرد و به فرد دیگری چیزی گفت و مرا همراه خود به اطاقی برد و خود رفت. همانجا دراز کشیدم و لحظاتی بعد به اغما رفتم. با صدای بلندشو و بلندشو و ضرباتی که با نوک کفش به بدنم خورد، چشمم را باز کردم. فردی که لباس شخصی به تن داشت مرا همراه خود برد و به یک اتومبیل پیکان در کنار فردی با لباس کردی در عقب اتومبیل سوار کرد و خود در کنار راننده نشست. راننده پرسید:
- ساعت چنده؟
- ٢ و ٢٠ دقیقه.
ما را به جلو ساختمان ساواک بردند. من این ساختمان را از زمان شاه میشناختم و قطعا حالا نیز ساختمان اطلاعات سپاه بود. در خارج ساختمان دو چشمبند به من و آن شخص که لباس کردی به تن داشت، دادند. ما را با چشم بسته بداخل بردند و به درون اطاقی انداختند. چشمبند را برداشتم و چند نفر کرد از جمله دو کودک حدودا ده و دوازده ساله خوابیده بودند. من روی زمین دراز کشیدم و به باز اغما رفتم.
در ظهر روز بعد فردی پایش به پایم گیر کرد و سکندری رفت و مرا به خود آورد. در میان آمد و رفت و سر و صدای زیادی چشم باز کردم. تعداد بیشتری حدود بیست و پنج نفر که همگی لباس کردی به تن داشتند در اطاق بودند. در اطاق باز بود و خارج اطاق یک حیاط خلوت سرپوشیده قرار داشت. یک نفر به زبان کردی و لهجهی کرماشان صحبت میکرد و به زندانیان غذای برنج و خورش قیمه میداد. وقتی بخود آمدم و دقت کردم دیدم، تمام افراد درون اطاق غذا گرفته و خورده بودند. به دیوار تکیه داده و هاج و واج به افرادی که در حال خارج شدن از اطاق بودند نگاه میکردم. یکی از آنها در حین عبور به قیافهی رقتبارم نگاهی کرد و دلش به حالم سوخت و رفت یک بشقاب غذا برایم آورد. کمی به غذا و سپس به دستهایم که تماماَ خونی و بسیار کثیف بود نگاه کردم. فکر کردم نمیشود با این دستها چیزی خورد. بلند شدم و به جلو در رفتم و به کردی به فردی که غذا تقسیم میکرد، گفتم:
- آغا ممکنه قاشقی به من بدی؟
او نه تنها قاشقی به من نداد، بلکه بشقاب غذا را هم از دستم گرفت و گفت:
- قاشق میخوای چکار. برو شماها را میخوان اعدام کنن.
با تعجب به او نگاه کردم و نگاهم را بطرف افرادی که از اطاق خارج شده بودند، چرخاندم. فردی که تعداد زیادی چشمبند در دست داشت در جلو آنها ایستاده و به هر یک چشمبندی داد. رادیو روشن بود و برنامهی واپسین لحظات سال ٦٦ را پخش میکرد. اوضاع غریبی بود. در اوج ناامیدی، هاج و واج به شرایطی که در آن بسر میبردم، فکر کردم و کم کم داشت باورم میشد، اینجا دیگر آخر خط است و باید قبول کنم که: سرنوشتم همین هست و بدین سان تمام خواهد شد.
رادیو آغاز سال ١٣٦٧ را اعلام کرد.
٦
همه را با چشمبند از محوطهی حیاط سرپوشیده خارج کردند. در خارج ساختمان مینیبوسی ایستاده بود و ما را سوار کردند و دستور دادند که همگی سر بر پشتی صندلی جلو بگذاریم. مینیبوس حرکت کرد. امکان دید زدن بیرون براحتی وجود نداشت و فقط از گوشههای چشمبند میشد بخشی از اطراف را دید. مینیبوس پس از مدتی مسیری را در جهت خارج از شهر ادامه داد. ناخودآگاه بیاد اعدامهای فرودگاه شهر سنندج در تابستان سال ١٣٥٨ افتادم. عصبی و ناآرام بودم و لبهایم یک ریز میجنبید و گاه میلرزید و به لبخند بیربطی از هم وا میشد و گاه به شگل گلوله در میآمد. فکر کردم: من که از مرگ نمیترسم، پس چرا عصبیام؟! آنگاه به خود گفتم:
شاید این فضا و عمل ناگهانی آنها برایم غیرمنتظره است.
منتظر بودم که مینیبوس توقف کند و آنها همگی ماها را پیاده و اعدام کنند. در فکر خود سناریوهای مختلف از اعدام افراد درون مینیبوس که دو کودک نیز در میان ما بود، در ذهنم شکل گرفت. بعد از ساعتی و طی شدن مسیری، مینیبوس در نقطهی ایست و بازرسی شهری ایستاد. نگهبان محل جلو آمد و با فرد مسئول همراهمان در مینیبوس، شروع به گفتگو کرد و پرسید:
- اینا کی هستن و به کجا میری؟
- اینا حلبچهای هستن و مجوز اسکانشان را از استانداری گرفتهایم.
با توجه به این بحثها فهمیدم اعدامی در کار نیست و حرفهایی که آن مردک در حیاط خلوت اطلاعات زد، باد هوایی بیش نبود. مینیبوس حرکت کرد. سرم را کمی بلند کردم و از زیر چشمبند تابلو ورودی به شهر هرسین را دیدم. ما را به شهر هرسین کرماشان آورده بودند. مینیبوس از شهر خارج شد و بعد از حدود یک کیلومتر به روستایی در حومهی شهر رسید. قرار بود ما را در مدرسهی روستا اسکان دهند. مدتی منتظر شدیم ولی امکانات آنجا برای اسکان آماده نبود. ما را به شهر برگرداندند و در حیاط یک مرکز امنیتی در کانتینری جای دادند. افراد همراهم همگی سالم و پرتحرک بودند و بسرعت در جای مناسب در درون کانتینر جای گرفتند و من آخرین نفر بودم که وارد شدم و در پشت در جای گرفتم. کمی مواد غذایی تحویل یکی از افراد دادند تا تقسیم کند و من از آن نصیبی نبردم. آنگاه در را قفل کردند. جایم نامناسب و بسیار تنگ و تا صبح روز بعد افراد زیادی چندین بار با کنار زدن سرم، ادرار خود را به در و اطراف سر و بدنم پاشیدند. در اوج خستگی و درد بسر میبردم و در تمامی این یک هفته که در نظرم انگار ماها طول کشیده بود، فقط دو پیاله کوچک سوپ که فاقد مواد مُغذی بود، خورده بودم. افسوس که روز و شبهایی جز سیاهی و بیکسی و درد تنهایی هیچ نبود. دلم میخواست هرگز این روزها را بچشم نمیدیدم. بیقدرتی و بیپناهی و این که نتوانی فریادی بکشی و نتوانی دستت را دراز کنی تا کسی دستت را بگیرد و رهایت کند. به خدایی هم عقیده نداشتم تا خود را به دامانش بیاویزم. همه اینها بیش از هر شکنجهای آزار دهنده بود. صبح روز بعد با روشن شدن هوا درب کانتینر را گشودند. نوری شدید لحظاتی چشمانم را آزرَد. بعد از به خود آمدن به کنار شیر آب در نزدیکی کانتینر رفتم و بعد از چند روز خون روی دستها و خونهای دلمه شدهی روی گونه و گردنم را کمی تمیز کردم. باند پانسمان سرم را که بسیار کثیف و به ادارار آغشته بود باز کردم. ظاهرا خونریزی سرم قطع شده بود ولی درد شدید در سر داشتم و بوی عفونت شدید مشامم را میآزرد. سپس ما را با مینیبوسی به همان دبستان دیروز بردند و به هر نفر پتویی دادند و در سالن مدرسه اسکان دادند. غروب که شد به هر نفر تکهیی نان و یک قوطی کوچک کنسرو ماهی دادند. فردی که بلحاظ روحی نرمال نبود، کنسرو من را قاپید و برد. با نگاهم او را دنبال کردم و کار دیگری از من برنیآمد. نان را در جیبم چپاندم. بعد از یک هفته غذا نخوردن وضعیت معدهام بهم ریخته بود و خوردن نان خشک اوضاع معدهام را بدتر میکرد. در روز بعد افراد بیشتری را به مدرسه آوردند و آنگاه ما را به چند گروه تقسیم کردند و هر گروه را در کلاسی جای دادند. من را همراه ١٥ نفر دیگر در یکی از کلاسهای مدرسه اسکان دادند. تعدادی از کسانی که در این مدرسه بودند از فعالان و اعضای حزب بعث عراق بودند. بعد از بازجویی و تخلیه اطلاعات، تعدادی از آنها را به اردوگاههای دیگر و یا به مدارس داخل شهر هرسین میفرستادند. افراد دیگری هم که از نظر آنها مطلوب نبودند، توسط اتومبیل انتقال اسرا به زندان دیزلآباد کرماشان منتقل میکردند. من نیز خودم را برای سوال و جوابهای احتمالی آماده کردم. مردم شهر حلبچه همدیگر را میشناختند و ممکن نبود که بگویم اهل حلبچه هستم. بنابراین در ذهن خود سناریوی جدیدی را به خاطر سپردم. با این توصیف که گویا شوفر بودم و ساکن شهر سلیمانیه. مسافرانی را به حلبچه آوردهام و جنگ شروع شده و سرم در اثر ترکش زخمی شده. قصد داشتم که با شنا از سیروان بگذرم و به سلیمانیه نزد زن و بچههایم بروم و از آنجا سر در آوردم. سوالات مربوط به زندگی روزمره را با شناختی نسبی که از شهر سلیمانیه داشتم به خاطر سپردم تا در بازجوییها دچار تناقض نشوم.
تقریبا از روز سوم فروردین به نوبت افراد را برای بازجویی صدا میکردند. مرا نیز خواستند. فردی که سوال میکرد اهل کرماشان بود و بزبان کردی و لهجهی کرماشان سوال میکرد. من وانمود میکردم که گفتههای او را بسختی متوجه میشوم تا هم در میانهی سوالات فرصت فکر کردن داشته باشم و هم راحتتر او را قانع کنم که اهل سلیمانیه هستم. با توجه به عدم شناخت او از شهر سلیمانیه سوالات آنچنانی نمیتوانست مطرح کند. سوالات او نیز همانها بود که من در ذهن خودم آماده کرده بودم و راحت به آنها جواب میدادم. بیشتر هماطاقیهایم، افرادی خوب و مهربان بودند. تنها یکی از آنها بابایی بود دروغگو، صفرایی مزاج و کوشه و کنایه بار کن و از آن ناراضیهای خدایی که از دولت و جنگ بگیر و برو تا وضع شخصیش، همه چیز را میزد به کون سگ و در میآورد و هر لیچاری که به آن زبان زهریتر از نیش مارش میرسید، بارشان میکرد. در یک کلام او شخصیتی زشت و سرشتی ناجور داشت. او میگفت که در شهر حلبچه مسئول انبار خوار و بار بوده و مشکلی نداشت که عضویت خود در حزب بعث را عنوان کند. من اغلب اوقات بدلیل مریضی و درد سرم دراز میکشیدم و پتویم را بر سر میکشیدم و با کسی صحبت نمیکردم و به سوالات آنها هم با آری یا نه جواب میدادم. از زخم سرم مدام عفونت بیرون میزد و یک لایه از عفونت روی موی سرم بشکلی چندشآور دلمه بسته بود. هماطاقیهایم نسبت به این منظره احساس ترحم و رقت میکردند و چندین بار در رابطه با وضعیت رقتبار زخم سرم با مسئولین آنجا صحبت کردند. بالاخره روزی مرا صدا کردند و همراه سربازی به مدرسهای در شهر هرسین فرستادند. تعداد زیادی از مردم حلبچه را در آن مدرسه اسکان داده و اطاق کوچکی را به درمانگاه اختصاص داده بودند و دو زن آنجا کار میکردند. آنها موهای یکطرف سرم را در اطراف زخم با تیغ تراشیدند. آنگاه سرم را روی سطل آشغال گرفتند و با ریختن مایع ضدعفونی بر روی زخم و پیچیدن باندی بدور سرم و دادن چند قرص مسکن، مرا باز فرستادند.
مرد کرماشانی هر چند روز یکبار از من همان سوالهای همیشگی را میپرسید. و من نیز اتوماتیک جواب میدادم. یکی از آن روزها ضمن بازجوییها لباسهای مرا که فقط یک پالتو سربازی و شلوار پلاستیکی بود از تنم در آوردند و بدنم را بازرسی کردند. یکی از آنها که فکر میکرد فارسی سرم نمیشود، گفت:
- این یارو احتمالا باید ارتشی باشد.
من از برداشتی که آنها از وضعیتم کردند خوشحال شدم. زیرا در هرحال آنها باور کردند که من اهل کردستان عراق هستم.
در هشتم فروردین مسئولین، چند مینیبوس و یک اتومبیل تویوتای باری را به جلو درب مدرسه آوردند و اعلام کردند.
- خودتان را برای حمام آماده کنید.
بعد از نیم ساعت افراد را به اتومبیلها سوار کردند و در شهر هرسین همه را در جلو درب حمامی پیاده کردند. به هر سه یا چهار نفر قالبی صابون دادند و بدرون دوشی فرستادند. نیمساعت را هم برای استحمام هر گروه وقت دادند.
من و دو نفر دیگر بدرون اطاقک دوشی رفتیم. آنگاه منتظر شدم و در فرصتی زیر دوش رفتم و تلاش کردم آبی به تن بزنم. به صدای آب گوش دادم و آب را نگاه کردم که از پوست آویزان بازوهای لاغرم با دانههای تند پائین میرفت. بوی صابون از موهایم میریخت. هوای مه شدهای دور سرم میپیچید. آب مرا بغل کرده بود. با ضعف جسمیم فقط میشد خود را گُربهشور کنم. حولهای برای خشک کردن نداشتم و بناچار آنقدر کنار در اطاقک رختکن ایستادم تا سردم شد. در آن دوران فلاکت، خود را در آینه ندیده بودم. به آینه زنگباری که به دیوار آویزان بود نگاه کردم. بعد از مدتها تصویر خود را دیدم و یکه خوردم، تصویری دیدم به آینه چسبیده که حرکات مرا تکرار میکرد. مثل اینکه داشت مسخرهام میکرد. دقیقتر به آینه نظر انداختم. چشمهایم در عمق فرو رفته و رطوبت از آنها دور گشته بود. شقیقههایم به داخل کشیده شده و استخوانهای صورتم به بیرون جسته بود. پوستم خشکیده، لبهایم فسرده، تنفسم بیرونق، سرم کوچک و بینیم باریک و گردنم استخوانی و گوشهایم لاغر گردیده بود. این تصویر چه کسی بود؟ کم مانده بود فریاد بکشم. لبم را گاز گرفتم و جلو خودم را گرفتم و از خود پرسیدم: آیا این قیافهی شخم زده، مچاله شده، پرچین و چروک، پر رمز و راز، ترسیده و ترسناک به من تعلق دارد؟
چشمانم را بستم، زیرا که از چهرهی چُرکیده و چشمان وحشت زده و نگاهی که از چنگال مرگ گریخته بود، ترسیدم. فکر کردم، روح و روانم در گرداب چشمانم فرو رفته و از من شبهی ساخته است. زیرا که صورتم تکیده و در هم فرو رفته و عضلات و پوست صورتم کج و کوله و چروک شده بود. و موهای تراشیده شدهی یک قسمت از سرم مضحک و زخم عفونی وسط آن چندشآور و رقتانگیز بود.
شلوار پلاستیکی بدفرم و پالتو سربازی که بر تنم میگریست، پوشیدم و بیرون رفتم. خاکی بودن جاده و گرد و خاک باعث شد تا در بازگشت به مدرسه همگی تلاش کنند سوار مینیبوسها شوند. من خود را عقب نگاه داشتم تا بتوانم در پشت تویوتا سوار شوم. تصمیم داشتم مسیر شهر هرسین تا مدرسه را شناسایی کنم. شناخت از منطقه به من کمک میکرد تا در فرصت مناسب، فراری موفقیتآمیز و بدون خطر داشته باشم، زیرا که تمهیدات حفاظتی مدرسه بسیار ضعیف و امکان فرار راحت و ممکن بود.
شب را در خیال فرار و رسیدن به یاران و ماری به خواب خوشی فرو رفتم. نیمههای شب کابوسی ترسناک سراغم آمد، زیرا که در خواب از دور ماری را دیدم که با انگشتاناش پوست صورتاش را میفشرد. تلاش کردم تا خود را به او برسانم، اما هوای بین ما آنقدر فشرده بود که راه به هم رسیدن را سد کرده بود.
هراسان از خواب پریدم. بر جای خود نشستم و آشفته بر دیوار تکیه دادم. به خود گفتم:
به دلت، بد راه نده. آنگاه فکر کردم:
تقدیر مثل یک گلوله همیشه در راه است. گاه پنج دقیقه دیر میرسد گاهی زود و گاهی هیچوقت نمیرسد و مسیر زندگی عوض میشود. اکنون میتوانستم مرده باشم ولی هنوز زندهام.
نتوانستم بقیه شب را بخوابم و در ذهنم با خود کلنجار رفتم و گفتم:
آسایش بر من و ماری حرام شده. چطور میتوانم آسایش داشته باشم. من کجا هستم و او کجاست؟ چرا صدای نفسها و کمک خواستن و فریاد پیاپی من به گوش او نمیرسد؟ چرا ناچارم اسیر بمانم؟ چرا او نمیتواند مرا از دست این دژخیمان سبیل آویخته نجات دهد؟ با کسانی که له له میزنند و تفنگشان را در دل مردم شلیک میکنند چکار میشود کرد؟ آیا میشود زمان را بهمریخت و آدمها را به دلخواه در جاهای خود قرار داد. چرا من در لحظهی ناچاری به افکاری کشیده میشوم و در این دایرهی تکرار و تکرار میروم و بجای خود باز میگردم.
صبح بشدت حالم گرفته بود و از من صدایی در نمیآمد، ولی افراد هماطاقیم مدام موضوعی را برای باز کردن صحبت با من پیدا میکردند. از افراد درون اطاق، غیر از من و فردی دیگر همگی نماز میخواندند. آنها مدام به من میگفتند:
- چرا نماز نمیخونی؟
من در جواب گفتم: آخر کثیفم و نمازی نیستم.
بعد از بازگشت از حمام مجددا مرد بد سرشت به من گیر داد و گفت:
- حال که حمام رفتی و تمیزی، چرا نماز نمیخونی؟
من در حال توجیه نماز نخواندم بودم و گفتم: من لباسهایم را نشستم و…
ناگهان فردی که خود نیز نماز نمیخواند دخالت کرد و گفت:
- بشما چه ربطی داره که کسی نماز میخونه یا نمیخونه؟
بالاخره او مرا از شَر فشارها و دخالتهای بیجای آنها راحت کرد.
بعدازظهر روز دوازدهم فروردین همان شخصی که چندین بار مرا بازجویی کرده بود صدایم کرد و مرا به بیرون هدایت کرد. در خارج ساختمان یک نفر کُرد ایستاده بود که هماطاقیهایم میگفتند، مسئول اطلاعات پاوه است. مرا نزد او بردند. او از من چند سوال معمولی پرسید و آخر سر گفت:
- استاندار[4]١ سلیمانیه کیه؟
میدانستم لقب او برزنجهای است، گفتم: نمیدانم ولی فکر کنم اهل برزنجه باشه.
او دیگر چیزی نگفت. ناگهان همان مرد کرماشانی پیش آمد و گفت:
- همین الان یک نفر سلیمانیهای میآرم برای جانش.
او رفت و بعد از یک دقیقه همراه با یک نفر بازگشت. آن شخص به من گفت:
- من اهل سلیمانیه و مهندسم.
او صحبت با من را شروع کرد و مشخص بود که میخواهد به عوامل ایرانی کمک کند. او قبل از هر چیز از من پرسید:
- چرا لهجه تو مانند مردم سلیمانیه نیست؟!.
در جواب به او گفتم: من در واقع اهل روستای شیره از منطقه شلیرم. بعد از سوزاندن آن منطقه توسط صدام، ما به شهرک کناروی کوچ کردیم. بعد از تخریب شهرک کناروی از اونجا هم به شهر سلیمانیه آمدیم.
او سپس در رابطه با آدرس محلّهی سکونت ما سوال کرد و از من خواست نقشه منطقهای که محلّه ما در آنجا قرار داشت برایش بکشم. با توجه به شناخت نسبی که از شهر سلیمانیه داشتم، توانستم جواب مناسبی به او بدهم. او ناگهان به من گفت:
- شماره اتومبیل را که به حلبچه آوردی بنویس.
من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. میشد بگویم که سواد ندارم. اما غافلگیر شدم و بلافاصله شروع به نوشتن تعدادی عدد کردم. او فورا کاغذ را برگرداند و از من خواست تا دوباره بنویسم. من مجددا شروع به نوشتن عددها کردم ولی دو تا از عددها همانها نبودند که دفعه اول نوشتم و در میان اعداد هم ٦ بود و هم ٣ که شکل نوشتن عربی آنها کمی متفاوت با نوشتن فارسی بود. او بلافاصله به مسئولین ایرانی به انگلیسی گفت:
- made in iran
او فکر میکرد من این جمله انگلیسی را نمیفهمم ولی تشخیص دادم که اوضاع خوب نیست. مسئول ایرانی به من گفت:
- برگرد به اطاقت!
چند قدم دور نشدم که مرد سلیمانیهای خود را به من رساند و گفت:
- بهتره که راستش را بگی. ببین اونا به من اعتماد کردن و میخوان مرا به محوطه چادرها بفرستن. اگر تو هم راستش را بگی، تو را هم به آنجا میفرستن.
من عصبانی شدم و به او پرخاش کردم و از او خواستم دست از سرم بردارد. او سمج بود و دست بردار نبود و پرسید:
- خوب اگر راست میگی، بگو مهر شناسنامهات[5]١ گَرده یا سه گوش.
من که از دست او ذله شده بودم، گفتم: به تو ربطی نداره ولی گرد است.
راهم را ادامه دادم. به در ساختمان که رسیدم، دیدم که تمامی افراد مدرسه را به خط کرده و از همه عکس میگیرند. مرا نیز در صف قرار دادند و از من نیز عکس گرفتند.
با این اتفاقات به شدت آشفته شدم و وضعیت را خطرناک دیدم. به اطاقم بازگشتم. مرد سمج به در اطاق آمد و فرد بدذات بعثی را صدا زد و بیرون برد و مقداری درگوشی با وی صحبت کرد. آن مرد بدذات به اطاق برگشت و بلافاصله رو به من کرد و گفت:
- خدا راسته و از راستی خوشش میآد. بهتره راستش را بگی.
من که عصبی بودم. عصبیتر شدم و به او تاختم و گفتم:
- این مسائل بتو چه ربطی دارد.
او دیگر چیزی نگفت و من همچنان با عصبانیت به او که در حال نوشتن بود، نگاه میکردم. او که عصبانیت مرا دید و شاید هم ترسید. نزدم آمد و گفت:
- من در مورد تو چیزی نمینویسم. به من گفتن نام افراد بعثی را بنویسم و این کار را میکنم.
شرایط بشدت خطرناک بود و هر آن ممکن بود اتومبیل حمل اسرا بیاید و مرا به زندان دیزلآباد بفرستند. باید خود را از خطری که در راه بود رها میکردم.
من قبلا به این موضوع فکر کرده و در ذهنم برنامهریزیهای لازم را کرده بودم.
دراز کشیدم و پتو را بر سر کشیدم. در بطن فشار عصبی بشدت ناآرام بودم و آرزوی لرزانندهیی وجودم را فرا گرفت که از دسترس بیرون بود. از خود پرسیدم:
آیا یکساعت دیگر آزاد میشوم؟ اما باز با خود گفتم: ولی تا آن دم یک کلمه، یک حادثه، کافیه تا من دستگیر بشوم و مرا به زندان دیزلآباد بفرستند و در دست نفرتانگیز زور خفه شوم. از این اندیشه سراسر وجودم سر به طغیان برداشت. از این احتمال نفسم بند آمد. برای آرام کردن خود تنها به آزادی که میتوانست نجاتم دهد، میاندیشیدم. دوباره گفتم: بهر قیمتی که شده باید آزادیم را بدست بیاورم.
بعد از نیم ساعت شام مختصری تقسیم شد. غذایم را خوردم و باید بعد از تاریک شدن هوا به بهانهی دستشویی بیرون میرفتم. کفش نداشتم و همیشه کفش و یا دمپایی یکی از هماطاقیهایم را قرض میگرفتم. یک نفر از آنها یک جفت پوتین لاستیکی داشت. من قبلا آنرا امتحان کرده بودم و تقریبا مناسب به نظر میآمد.
هوا تاریک شد. در ظاهر خونسرد اما در باطن ناآرام، بلند شدم و پوتین لاستیکی را پوشیدم و بیرون رفتم. دستشویی داخل ساختمان بود، ولی آب نداشت. آفتابه را باید بیرون میبردم و از منبعی در جلو ساختمان پر میکردم. پنجاه متر جلوتر از منبع، نهر آب روستا بود و غروبها مردم روستا گلههایشان را آنجا آب میدادند.
حفاظت ساختمان بوسیله یک نگهبان که معمولا در جلو ساختمان و یا داخل راهرو قدم میزد، انجام میگرفت. چند متری از در ورودی دور شدم و پای منبع آب نشستم. نگهبان در راهرو قدم میزد. به بیرون نظری انداخت و برگشت. نفسی تازه کردم و دستم را به قلبم که گروپ و گروپ میزد فشردم. شیر آب را باز کردم و آرام و بیسر و صدا در حال نشسته، شروع به رفتن بدرون تاریکی کردم. در حالی که دم به دم میایستادم و به هر صدای مشکوکی گوش میدادم. در درون تاریکی به هیچ کس برنخوردم. افرادی در کنار نهر به چهارپایان آب میدادند و متوجه من نشدند. در تاریکی ایستادم و کمی فکر کردم و راهم را ادامه دادم و باز هم به هیچ کس برنخوردم. جلوتر رفتم و سپس راهم را کج کردم و جاده خاکی را که از هرسین به روستا میآمد قطع کردم و به سرعت به طرف تپههای دور از جاده دویدم و حدود ٢٠٠ متر دور شدم.
٧
موقتا از خطر جستم. مضطرب و وحشتزده جهت مخالف مدرسه را در پیش گرفتم و تا نفس یاری کرد بطرف تپههای دور از شهر دویدم. وقتی به جایی رسیدم در جا ایستادم و نگاهی به پشت سرم انداختم و کمی نفس تازه کردم و دوباره راهم را با سرعت تمام ادامه دادم. عبور از داخل شهر خطرناک بود و با اضطراب و پریشانحالی گریختم و راهم را برای دور شدن از شهر ادامه میدادم. از بالای تپههای بهم پیوسته شهر را دور زدم و با فاصله گرفتن از جاده به اندازهای که جهت را گُم نکنم، با بدنی درهم شکسته و سر و شکلی ناهمگون و بهمریخته، راهم را در جهت دو راهی بیستون در مسیری طولانی و ناهموار و با بالا و پائین رفتنهای مداوم ادامه دادم. ساعاتی بود که از آنجا دور شده بودم. احساس خستگی و گرسنگی نمیکردم و فقط ترسیده بودم که مبادا دوباره گرفتار شوم، زیرا زندگی در نظرم مثل دیوارهای وحشتزایی که از هر طرف احاطهام کرده باشد جلوه میکرد و اگر میتوانستم از این دیوارها بگریزم موفق میشدم که رها شوم. رهایی تنها مشغله خاطر من بود. غریزه رهایی جای غرائز دیگر را گرفته بود. رهایی از همه چیز. ولی من سالها بود که از جامعهی شهری دور بودم و با طرز شکستن این دیوارها مشکل داشتم. من میگریختم و در حال فرار بودم. وقتی خسته شدم، ناگهان ایستادم. وقتی نفسم سر جا آمد، ترس نیز فرو ریخت. ایستادم گویی هوش بر سرم آمده و نیرو گرفتهام در جای خود پاها را محکم به زمین تکیه دادم و سر را بالا گرفتم و به پشت سر نگریستم. اثری از تعقیب نبود. مه همه جا را پوشانده بود. یکساعت دیگر راه رفتم و ناگهان پی بردم که دلم از گرسنگی ضعف میرود. باید چیزی بخورم. در درون بشر حس حیوانی عظیمی نهفته است و ما را بسوی واقعیت میکشاند، باید خُورد، کجا باید رفت و چطور باید خورد. دست در جیبهای خود بردم این عمل از روی اراده نبود میدانستم که جیبهایم خالیست. قدمهایم را تندتر کردم. سمت مساعدی را در پیش گرفته بودم و بسوی شهرک یا شهری روان شدم. سرنوشت شبیه چهارراهی است و کار عمده، تعیین سمت مساعد است. در میان گرفتاریهای تاریک شانس خوبی داشتم و پیش میرفتم، ولی حتی اگر پاشنه آهنی داشتم باز هم خسته میشدم. بعد از مدتی دریافتم کفشهایم تنگ و آزاردهنده است. هلال ماه در پوششی از بخار پشت کوه ناپدید میشد. روشنایی بسیار کمرنگی روی کشتزارها موج میزد. در گودالها مه غلیظ و سفیدی مانند شیر برخواسته بود. درختان لرزان در هوای نمناک غوطه میخوردند. کوهها تماما خاکستری بود. سفید و سیاه و رنگهای دیگر از پس آن سرما برنمیآمد. پالتوم بسیار بد فرم و بد ترکیب و بد قواره بود. دامن آن بلند و آستینها کوتاه و یقه آن مثل دهان مرده باز و بیتناسب بود. شکل مسخره و مضحکی داشت. با همه نکبتی که داشت گرمی لازم را هم نداشت. سرما و خستگی متحدا مرا میکوفت. چهرهام از سرمای محزون نوروزی کبود بود و مثل بیضه حلاج میلرزیدم. سرما رفته بود توی استخوانم و اشک توی چشمم شکسته بود. بعد از حدود دو ساعت دیگر پیادهروی پاهایم تاول زد. پالتو را در آوردم و لایهی داخلی آستینها را با کوبیدن سنگ بر آن بریدم و مانند جوراب به پا کردم. از درد پاهایم مقداری کاست. سردی هوا و ضعف جسمی و خستگی و گرسنگی و راهپیمایی طولانی برایم سخت و عذابآور بود. در اوان گُرگ و میش هوا بعد از ده ساعت پیادهروی ناگهان در میان تاریکی و مه در فاصله کمی در رو به روی خود دیوار خانهها را دیدم. بالاخره با پیدا کردن محلی برای گُم کردن خود در میان مردم، امیدوار شدم و امید بر نیرویم افزود و همچون سرنشینان کشتی ره گُم کردهی چشم به خشکی افتاده، قدم تندتر کردم و هر چه زودتر خود را به محدوده منازل رساندم. به روستایی بزرگ که کوچههای آن کاملا خلوت بود وارد شدم. سرتا سر کوچهها غرق در تاریکی بود. مردم هنوز خواب بودند، قفل و بستها محکم کرده و پنجرهها را چون پلک چشمان خود بسته بودند. همه احتیاطات لازم را برای جلوگیری از بدخوابی و بیخوابی رعایت کرده بودند. روستا به خواب سنگینی فرو رفته بود و سکوت مرگ بر دهکده حکمفرما بود. با مشاهدهی روستا از تب و تاب افتادم و خسته و گرسنه چند کوچهی تنگ را پیمودم. حزن و اندوهی که چند ساعاتی قلب و روحم را ترک گفته بود، دوباره بر آن هجوم آورد. در میان کوچهها قدم زدم. هوا سرد بود و روستا تاریک و خالی. جغدی سرما زده مینالید. بیشتر به خوابگردان میمانستم. بعد از روستا به رودخانهای رسیدم. مقداری بالا و پائین کردم، ولی پلی برای عبور از رودخانه پیدا نکردم. خواستم با شنا از رودخانه بگذرم، ولی سردی آب در نظرم نقش بست و چنان میلرزیدم که موفق نشدم لباس از تن بیرون بیاروم. نفسم بند آمده بود و اندامم کوفته بود. گفتم: آه کاش چیزی نمیدیدم. چیزی احساس نمیکردم. کاش مجبور به حفظ این تن خسته به مبارزه بر ضد این حکومت فرومایه نبودم.
از رودخانه دور شدم. هوا در حال روشن شدن بود. از فرط خستگی و سرما بدرون لولهای سیمانی تقریبا ٧٠ سانتی در زیر جاده خزیدم. صدای زوزه سگ قطع نمیشد. سگ دیگری که صداش نزدیکتر بود با صدایی چکشی مدام پارس میکرد. گوشهایم را گرفتم و چشم بستم و سرم را بین زانوها فرو بردم. باد سردی به درون بدنم میوزید که بوی زننده و تندی داشت. درون لولهی سیمانی زیر جاده خوابیده بودم. ولی دهانهی آن شده بود مستراحی برای آدمهای شوربختی مثل من. بوی عفونت کهنه تا چندین متر میرفت و باز میگشت. نمیدانم چرا این چیزها برایم اهمیتی نداشت و آزارم نمیداد. حتی اگر آزارم میداد میتوانستم براحتی تحملش کنم. شاید میدانستم که اگر گیر بیفتم، میروم زیر دست کسانی که مرا با چنگ و دندان تکه تکه میکنند. کسانی که بخون تشنهاند و مدام کینه میورزند. دلم میخواست اگر گَیر میافتم بسرعت شروع کنم به دویدن و بدوم و در انتظار یک گلوله بدوم. در آن روزها و در صورت اسارت مجدد گلولهای از پشت سر اولین آرزوی من بود، آرزوی دیگرم این بود که بیمشکل خود را به کرماشان برسانم و دوستم پرویز مرا در خانهاش جای دهد.
از دهانهی لوله به بیرون نگاه کردم سعی کردم که به چیزی فکر نکنم. به ماری فکر نکنم. به خود فکر نکنم. به مرگ فکر نکنم. به تنهایی وحشتناکم و به بلاهایی که در این مدت مثل یک بغض ته گلویام چسبیده بود فکر نکنم. به هیچ چیز، به هیچ…
در هوای خواب و بیداری از خستگی و سرما تا مدتی دراز گُنگ ماندم و بیحرکت و کرخت شدم. نمیدانم چه مدت از خود بیخود بودم که، بناگاه از روی جاده صدای کامیونی را شنیدم و هراسان از جای جهیدم و سرم به سقف لوله خورد. در خارج و نزدیک به لوله، کودکی چند گوسفند را چرا میداد. با فشار پهلوهام را بر کف لوله بتنی سفت کشیدم و سرانجام از جا کنده شدم. گردنم گویی شکسته و اندامم کوفته، اما نیروی مقاومتناپذیری مرا بطرف دهانه لوله راند. خود را از درون لوله بیرون کشیدم و به سنگینی کشاندم سمت آنطرف جاده. پاهایم بزحمت قدم از قدم برمیداشت و میشد گفت عوض راه رفتن قل میخورد. در طرف دیگر جاده و در میان دشت در بغل سنگی بزرگ آرام گرفتم و کماکان میلرزیدم. به سنگ تکیه زدم و گونهام را به دستم تکیه دادم. در آسمان آبی کمرنگ باریکههایی از ابرهای صورتی و سفید بسرعت در گردش بودند، بسان پرندگان درشتی که انگار همانند خود من ترسیده و بالزنان میگریزند. رنگ لاجوردی تند و بکر آسمان پاکی و نخوت زنندهای داشت. سرم سنگینی میکرد. چشمانم از بیخوابی آماس داشت. در دشت آرامش غریبی حکمفرما بود و ضربان قلبم ناهمگون بود. بعد از کوتَه زمانی، روز بوضوع از راه رسید و خیلی زود خورشید هم از بالای کوهها پر کشید. فروغی از آفتاب بیخون صبح، شادمانه پرتو افکند و لبخند زد، اما در صبحدم اولین روزهای بهار، آفتاب مثل دخترکان تارکدنیا، گر چه جمالش کامل است ولی جمالی دارد بیحرارت و بیخاصیت. آهسته آفتاب در حال بالا آمدن بود، ولی مدتی لازم بود، تا گرمای دلپذیر اولین روزهای بهاری را بدرون بدنم تزریق کند. کم کم سایه کمرنگ روز تبدیل به روشنایی تندی شد. روشنایی تیز روز روی خانههای روستای روبرو نشست و انفجاری از نور و آتش، تیغ سرما را کندتر کرد. بتدریج بدنم شل شد، ماهیچههایم از هم باز شدند و در خلسهای دلپذیر فرو رفتم. دستم را سایهبان چشمهایم کردم تا نور تند خورشید چشمانم را نزند. در حال نشسته و تکیه بر سنگ چشمها را بستم و بخواب رفتم.
بعد از ساعاتی چشم باز کردم و تعدادی خانواده را در گوشه و کنار دشت دیدم. به یادم آمد که سیزده فروردین است و فرصتی مناسب که در میان مردم به چشم نیایم.
بقیه روز تا غروب آفتاب در مهی رنگارنگ از خاطرات و در خستگی مفرطی که جسم و روحم را فشار میداد، در همان نقطه نشستم. دلم گرفته و بیحاصل، لبهایم مثل گلویم خشک شده بود. در من جرقهای از غضب آنچه که بر من رفته بود وجود داشت، که تکان نمیخورد و مانند سوزنی در دلم میخزید و مرا آزار میداد و به یاد دوران خوشی میانداخت در فهم این معنی، که زندگی یعنی آنکه، آدمی کسی را دوست داشته و کسی او را دوست بدارد. چه شیرین دوران اقامت در چناره که ماری همنشینم بود و چه نیکو احوال روزگاری را با او میگذراندم. چگونه وصف کنم لذت آن ایام را که خوشتر از آن ایامی نشناختم و چگونه شرح دهم حسرت آن نعمت را که رخ نموده، روی گردانید. و ستارهی درخشانی که طلوع ننموده به افول گرائید.
در غروب آفتاب در جلو روستا مینیبوسی توقف کرد. بطرف جاده رفتم. مردم از مینیبوس پیاده شدند. به مردان خیره و مات نگاه کردم. مردانی با چهرهای که از سیلی برف و باران و حرارت آفتاب سوزان، قهوهای رنگ شده بودند و در پرتو شعاع نارنجی و محزون غروب مثل خود من رقتآور و غمانگیز بودند.
خود را به مردی رساندم و گفتم: آقا من سربازم، زخمی بودم و از بیمارستان مرخص شدم. گرسنهام، میتوانی کمی نان به من بدهید؟ او جواب داد:
- ما هم آوارهایم و از جنگ گریختهایم. ولی نان گیر میاد. با من بیا.
با او همراه شدم. هنوز آفتاب بتمامی از کرانه افق ناپدید نشده بود. درختان ده آشکار گردید و بانگ سگان آبادی را از دور میشنیدم. دود اجاقهایی که از هیزم میسوخت و به هوا صعود میکرد، دیده میشد. از مدخل روستا گذشتیم. رفته رفته خانهها آشکار و آبادی پدیدار گشت. رودخانه از پائین روستا حرکت میکرد و موج آب شفاف و زلال آن، زیر اشعه قرمز رنگ انعکاس مرموزی داشت. به داخل کوچهای رفتیم و مرد، بدرون خانه رفت و با دو نان لواش برگشت و نانها را به من داد. در حال جای دادن نان در جیب پالتوم بودم که کودکی مرا فرا خواند و گفت:
- آغا بیا این غذا را بخور.
سرم را بلند کردم کودک یک بشقاب برنج با خورش قیمه به من داد. نمیخواستم در کوچه جلب نظر کنم. بطرف در خانه رفتم تا اجازه بگیرم غذا را در حیاط خانه بخورم. در جلو در به زن صاحب خانه برخوردم. او هم ٦٠ تومان به من داد. به او گفتم:
- اجازه دارم در حیاط خانهتان غذا را بخورم؟ گفت:
- آره، بیا تو.
مرد وضعیت مرا برای صاحب خانه توضیح داده و او به من لطفی کرد که در آن شرایط بغرنج برای من معجزه بود. بعد از خوردن غذا از مرد پرسیدم: کجا میتوانم سوار ماشین شوم و به کرماشان بروم؟ او در جواب گفت:
- اینجا برای کرماشان ماشین نیست. اول برو دو راهی بیستون. اونجا ماشین برای کرماشان زیاده.
هوا کاملا تاریک شده بود که از روستا خارج شدم. بر روی جاده با اشارهی دستم یک اتومبیل پیکان توقف کرد. برای جلب نظر نکردن به صندلی عقب خزیدم و تا جای ممکن به گوشه ماشین چسبیدم. گویی که قصد داشتم با چرم صندلی یکی شوم. با پرداخت ٦ تومان در دو راهی بیستون پیاده شدم.
پلیس راه را دور زدم و به ابتدای جاده کرماشان رفتم. دستم را بلند کردم. یک اتومبیل آریا توقف کرد و سوار شدم. در اتومبیل چهار نفر دیگر نشسته بودند. رادیو اخبار جنگ و برخورد موشکهای عراقی به شهرهای ایران، کشته شدن، خانهخرابی و آواره شدن مردم را پخش میکرد. بیش از ده سال بود که شهری را بچشم ندیده بودم. همه چیز برایم تازهگی داشت و حیران و نگران به اطراف خیره شده بودم. به مدخل شهر کرماشان رسیدیم. به راننده گفتم: آقا لطفا مرا جایی، نزدیک به یک تلفن عمومی پیاده کُن.
در میانهی خیابان ششم بهمن، اتومبیل توقف کرد. راننده ٣٠ تومان از من گرفت و در طرف دیگر خیابان ساختمانی را نشان داد و گفت:
- آنجا کیوسک تلفنه.
به جلو ساختمان که رسیدم، یادم آمد که آنجا قبل از انقلاب سینما بود و بعدا تلفنخانه شده بود. داخل شدم. تعداد زیادی کابین را در سالن برای زنگ زدن به شهرهای دیگر تعبیه کرده بودند. به ازدحام مردمی که نشسته و ایستاده منتظر نوبت بودند، نگاهی کردم. موشکباران شهرهای ایران بعد از تصرف منطقهی حلبچه مردم را برای اطلاع از حال و روز خویشان و آشنایان به تلفنخانه کشانده بود.
یک کیوسک تلفن برای زنگ زدن به شهر در پیادهرو بود. تنها کسی را که در کرماشان میشناختم، پرویز دوست نزدیک و هماطاقی دوران دانشجویی در تهران بود. در تمامی مدتی که من در کوه بودم از او بیخبر بودم، ولی مطمئن بودم که مرا کمک میکند. سکهای تهیه کردم و به ١١٨ زنگ زدم و شماره او را گرفتم. به منزلش زنگ زدم، ولی کسی جواب نداد. چند بار دیگر تلاش کردم، بیفایده بود. در فضایی از امید به رهایی و همزمان وحشت از اتفاقات ناگوار به فکر فرو رفتم. بدرون سالن بازگشتم. هوای خفه کننده و دم کرده درون سالن انگار مرا در منگنه میفشرد. به جمعیت عبوس و خسته از جنگ و مرگ و ناامنی نگاهی انداختم. خنده و نشاط در قیافهها دیده نمیشد و مثل این که کدورت عمیقی در دل همگان فرو نشسته بود. من مانند منگها مردم را تماشا کردم و از فضای آنجا یاس عجیبی بر دلم چیره شد و بقدری درمانده شدم که وصف آن دشوار بود. مدتی در فکر فرو رفتم. آنگاه با اضطراب به خود گفتم: چارهای ندارم و باید خود را به نقطهای امن برسانم و تنها محل امن برای من شهر سنندج بود.
من پول کافی نداشتم و با وجود تعداد بیشماری از مراکز بازدید و کنترل نیروهای رژیم در مسیر, رفتن به سنندج نمیتوانست کار سادهای باشد.کمی فکر کردم و به خود گفتم: بهتر است به ابتدای جاده سنندج بروم، شاید بتوانم در آنجا به کمک رانندههای کامیونی که کُرد باشند به سنندج بروم. در پیادهرو بطرف ابتدای جادهی شهر سنندج براه افتادم. بعد از طی چند صد متر ناگهان شخصی مچم را گرفت و مرا بدرون حیاط خانهای کشاند. در حیاط خانه دو مرد و یک زن مرا دوره کردند و مدام میپرسیدند:
- قالیها را که دزدیدی کجاست. همدستانت کیا هستن؟
در نظرم این سخنان بسان سیلی سختی بود که، به صورتم میخورد. مثل ضربهای زمخت و دردناک، که گونههایم را درید و چشمهایم را از کاسه درآورد. در گردباد خشمی که به من دست داد، آنچه که در پیرامونم بود تلو تلو میخورد و قلبم از تلخی این تهمت بسختی درد گرفت. من با آن پالتو و شلوار ناهمگون، قیافهی وارفته غلطانداز، هاج و واج به آنها خیره شدم. انگار قیافه زشت و شوربخت من دلیل دزد بودنم بود تا در کمین آنها گرفتار آیم. بعد از دقایقی بخود آمدم و تلاش کردم با قسمهای آنچنانی و بدبخت نشان دادنم، خود را از آن اتهام و گرفتار شدن در دام نیروهای انتظامی رها سازم. انگار چهره تکیده و برافروختهام در آن سیمای از درد مسخ شده. لبهای خُشکیده و خونمرده در آن، صدای خراش برداشته از محنت. آن التماسهای برخواسته از جگر. آن دادخواهی بیرنگ و ریا، اما یاسبار دل کسی را به حال نگونبختم نسوزاند و موثر نیافتاد. یکی از آنها رفت و از کُمیتهی محل دو نفر مسلح را با خود آورد.
آنها مرا همراه خود به کُمیته بردند و ابتدا با مشت و لگد مرا کُتک زدند و مدام از قالیها پرسیدند. هر چه قسم میخوردم و خواهش و تمنا میکردم، موثر نبود. مسئول مقر فردی احمق و بدمنظر بود. لباسهای کثیف و ژنده را از تنم درآورد و تکههای آستر آستین که پاهای تاول زده و زخمی مرا پوشانده بود، دور انداخت. جسم رنجدیده و زخمهای چندشآور و رشته زخم چرکین دلمه شده روی سرم، که انگار بر صفحه زندگیم خط فراموشی کشیده بود، آنها را تحت تاثیر قرار نداد و عفونت بدبویی که به کف سرم چسبیده و به یک عنصر خارجی مثل یک قطعه مشمع یا یک تکه گل شبیه بود، موجب کنجکاوی و ترحم این افراد نسبت به من نشد. آنها مثل شغالهایی گرسنه که اطراف طعمهی خود را احاطه کرده باشند. با شیلنگ آب بیشتر از یک ساعت مرا کُتک زدند. تمامی بدنم کبود شده بود. آنها وقتی دیدند چیزی گیرشان نمیآید، لباسهایم را پس دادند. آنگاه مرا با یک اتومبیل پیکان به کلانتری خیابان جوانشیر که در طبقه دوم ساختمان بود، بردند.
در جلو درب کلانتری و پلههایی که به طبقه دوم میرفت، یک پاسبان قویهیکل با دستهای زمخت و صورتی زشت و کریه ایستاده بود. او پرسید:
- این کیه؟
بسیجی جواب داد:
- دزد قالیهای دیشبه.
پاسبان ناگهان با دستهای سنگینش دو کشیده و یک اردنگی حوالهام کرد و من که خواستم هر چه زودتر از دست آن وحشی خلاص شوم، خود را به سرعت به طبقه دوم رساندم. مرا به اطاق افسر نگهبان بردند. یک استوار جانشین افسر نگهبان بود. او پرسید:
- این کیه؟
بسیجی جواب داد:
- دزد قالیهای دیشبه.
استوار با دقت به من نگاه کرد و گفت:
- کلاهت را بردار.
من برای پوشاندن زخم سرم کلاه پالتو را بر سرم میکشیدم. کلاه را از سر برداشتم و او نگاه دیگری به من انداخت و گفت:
- نه این دزد نیست.
خوشحال شدم و برای یک لحظه فکر کردم مُشکلم حل شد. استوار ادامه داد:
- او دزد نیست، این همون حلبچهیی که در مراسم صبحگاهی مشخصاتش را به ما اطلاع دادند.
آخرین امیدهام فرو ریخت. حال و هوای اسارت را دو باره حس کردم. استوار، پاسبانی را صدا کرد و گفت:
- اینو بنداز تو بازداشتگاه.
من دیگر افق آزادی را تیره و تار دیدم و پایان راه را حدس زدم. من از جهنم فرار کرده بودم ولی انتهای رشتهای که به پای من بسته بودند هنوز در جهنم بود و احساس کردم با کشیدن آن دوباره به وادی جهنم کشیده شدم.
به پاسبانی که مرا از اطاق افسرنگهبان بیرون برد، گفتم: میخواهم بروم توالت. گفت:
- برو و زود تمامش کن.
در استیصال مطلق همیشه لحظات ناامیدکننده و خفقانآوری وجود دارد که میدانیم نمیتوانیم کاری انجام دهیم. معمولا انسانها در برخورد با این شرایط واکُنشهایی از خود نشان میدهند که خودشان هم نمیدانند چگونه به آن عکسالعمل رسیدهاند. نکُته همینجاست. دانستن اینکه نمیدانیم، اما مجبور به انجام کاری هستیم هر چند خیلی احمقانه، مانند فردی که شنا بلد نیست و در عمق پنج متری دست و پا میزند و میداند که شنا نمیداند و با دست و پا و تقلا نجات پیدا نمیکند، اما باز هم حرکت را به سکون و پذیرفتن مرگ ترجیح میدهد. شاید غریزهی بقا باعث شود انسان عقل خودش را در اثر این همه اتفاقات غیرمنتظره از دست بدهد.
به داخل توالت رفتم. بدون توجه به اینکه پاسبان مرا تحت نظر دارد، تلاش کردم پنجره را باز کنم و خود را از طبقه دوم به خیابان پرتاب کنم. پاسبان با لگد به در توالت کوبید و داخل آمد. لگدی محکم با نوک پوتین به من زد و مرا به اطاق افسرنگهبان بازگردانید و گفت:
- میخواس خودشو به بیرون پرتاب کنه و فرار کنه.
پرتاب شدن از ارتفاع بیش از ده متر بر روی اسفالت خیابان برای فرار کردن بیشتر به شوخی میمانست و بیمعنا بود. آنها در اطاق افسرنگهبان دستهایم را دستبند زدند و با یک دستبند دیگر به یک صندلی قفل کردند. انگار خنجری تیز قلبم را سوراخ کرد. امید و آرزوی نجاتی که تا ساعاتی قبل در درونم بود از روحم فرار کرد. تا نزدیکیهای صبح بیدار ماندم و از فرصت از دست رفته بشدت عصبی و ناآرام بودم. هوا در حال روشن شدن بود که بخواب رفتم و ساعاتی بعد بیدار شدم. سرگردی در پشت میز نشسته بود. بعد از اتمام کارهای اداری و ثبت گزارش در دفتری. دفتر را تحویل پاسبانی دادند و دستم را به دست او دستبند زدند تا پیاده به شهربانی که از کلانتری زیاد دور نبود، ببرد. در هنگام عبور از عرض خیابان ناگهان تصمیم گرفتم با یک حرکت سریع خود را به جلو یک اتومبیل که به سرعت از خیابان میگذشت، بیندازم. ضعف جسمی من و توان بالای پاسبان این اقدام مرا عقیم گذاشت. او مرا عقب کشید و چند سیلی و لگد به من زد. پاسبان مرا به ساختمان شهربانی برد و به بخش اطلاعات تحویل داد. در آنجا یک سری نوشته به دفتر اضافه کردند و با توجه به توضیحات پاسبان، اینبار مرا همراه دو نفر و با یک اتومبیل پیکان به اطلاعات سپاه پاسداران که همان ساختمان ساواک زمان شاه بود، فرستادند. در جلو درب ورودی ساختمان به من چشمبند زدند و مرا به داخل ساختمان بردند و بدرون یک سلول کوچک که توالتی در گوشهی آن بود، انداختند. وقتی در آهنی و سنگین سلول را پشت سرم بستند، فضا چنان خفهام کرد و نفسم چنان گرفت که احساس کردم در آن سلول تنگ خواهم مرد. سلولم فضای تنگ و کوچک و دیوارهای صاف داشت که هیچ پنجرهای در آن نبود و احساس بدی را از زندانی بودن به من منتقل کرد. تنها روزنهی آن دریچهی شیشهای کوچکی در سقف بلند آن و رسیدن هوا هم همان دریچه در سقف بود. من در آن لحظه که هنوز نمیدانستم زندان یعنی چه و انفرادی چه معنایی دارد با حال نزاری که داشتم ابتدا با قرار گرفتن در آن هوای خفه وحشت کردم. با احتیاط هر چه بیشتر نشستم و ساعتها خودخوری کردم و به دیوار مشت زدم. آنگاه به خود گفتم: باید با ترس مقابله کنم.
اما دوباره گفتم: گفتنش راحت است، زیرا وقتی آدم از ترس فلچ شد و نمیتواند نفس بکشد و دمای بدنش یهو ده درجه کم شد. وقتی چشماش سیاهی رفت و افتاد توی جهنمی که هرگز فکر نمیکند از آن جان سالم بدر ببرید، چطور میشود با ترس جنگید؟ اما ناگهان چهرهی غمزدهی ماری را بیاد آوردم، چهرهای که چشمان قشنگ اشکآلود پر از وحشت و تشویش او در آن برق میزد. به حال او دلم سوخت و اضطراب مانند قشری از گَل رس یخزده که بر روی دلم افتاده باشد بر دلم سنگینی کرد. برایم غذا آوردند، اما چیزی نخوردم. چشمهایم سیاهی رفت. طاقباز دراز کشیدم به خود گفتم: هرگز خود را در تمام عمر تا این اندازه خفتزده و تک و تنها مانند قطعهای ابر در آسمان بیانتها ندیده بودم. در تمام این سالها عادت کرده بودم که در انتظار چیزهای مهم و هیجانآور بسر ببرم و مدام در اطرافم جوانان پرشور و دلیر در تکاپو بودند.
روز به کندی و شب هم به بیخوابی گذشت روز بعد هم به نظرم طولانیتر آمد. معلوم نبود که در انتظار چه هستم و کی هستم. احدی هم نیامد. غروب شد و آنگاه شب فرا رسید. باران بهاری باریدن گرفت و به شیشه روزنه در سقف میخورد و آه میکشید، آهنگ غمانگیز و دردناک قطرات باران که بر شیشه روزنهی سقف میخورد، هوا را پر میساخت و چنان مینمود که غصهای محیط سلول را منجمد ساخته است.
مدتها بود که نخوابیده بودم. دراز کشیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم. در روز بعد وقتی چشم باز کردم وحشتی از کابوسهایی که بیاد نداشتم در وجودم بود. تنها چیزی که یادم بود آشفتگی و فریاد و تمسخر بود. اما این حس بزودی رنگ باخت و گفتم:
هنوز باید امیدوار باشم. اگر شناسایی نشوم، شاید دوباره مرا به میان حلبچهایها بفرستند. چند روز دیگر در سلول بودم. در تمام آن چند روز فقط روزی سه بار از دریچهی در به من کمی غذا دادند و کسی هیچ سوالی از من نکرد. سکوت مرگبار درون سلول و تنهایی و مرور مداوم وقایع روزهای گذشته، برایم عذابآور و غیرقابل تحمل بود. در آن مدت به تجربه دریافتم که چنین تنهایی طولانی یک موضوع تازه و غافلگیر کننده در پی دارد. زیرا کسی که مدتی تنها در سلول باقی میماند، خود بخود ذهنش مغشوش میشود و در اثر نگرانی روحیهای پیدا میکند که نتواند در مقابل آنچه پیش روی او میگذارند، تصمیمی منطقی بگیرد. بنابراین در افکارم تجدید نظر کردم. به فکرم مجال دادم تا به خارج زندان سفر کند. کم کم افکارم زلال و ساده و سریع شد و بدون هیچ مقاومتی مرا با خود برد. آنقدر در فکرم تمرکز کردم تا تبدیل به خود فکر شدم. آنوقت همه چیز برایام آسانتر شد و در فکرم خود را در کوهستانهای بلند کردستان یافتم. راه میرفتم و نفس میکشیدم و هنوز امیدوار بودم که هویتم فاش نشود.
چند روز بعد در سلول باز شد و مرا با چشمبند و دستبند از ساختمان بیرون بردند و سوار یک اتومبیل جیپ کردند. دو نفر دیگر که دستهایشان بهم دستبند شده بود، در اتومبیل نشسته بودند. در موقع سوار شدن از زیر چشمبند به آنها نظری انداختم. اتومبیل حرکت کرد و آن دو نفر زیر لبی با هم حرف میزدند. یکی از آن دو نفر وضعیت بهمریخته داشت و نفر دیگر سر و وضع بسیار آراسته و مرتبی داشت و زیرلبی به نفر دیگر توضیح داد که، در مرز ترکیه بازداشت و به او اتهام پیوستن به مجاهدین را زدهاند.
ما را به زندان دیزلآباد بردند. مرا بدرون یک سلول بسیار تنگ انداختند که در کف سلول تکهای موکت کثیف و خونی بود و از پتو خبری نبود. در سلول سرگشته به دیوار تکیه دادم. آفتاب کم سویی از دریچه سقف به کف سلول تابیده بود. فکر کردم اینک:
زمین و آسمان و امید و آزادی را بایستی از پشت آن دریچه تماشا کرد. در آن سلول با فکر پریشان و خاطر آزردهی خود تنها ماندم. در شرح بدبختی خود هر چه بگویم کم گفتهام. براستی که مرگ را هزار بار در آن شرایط ترجیح میدادم و اگر امید به شناسایی نشدن و نجات مانند ستاره ضعیفی در گوشه آسمان وجودم سو سو نمیزد، بلاشک رشته لرزان عمر نکبتبار را ولو با کوبیدن سر به دیوار هم که بود پاره کرده بودم. اما بیتاب از این همه پریشانی، مدام چهرهی رنگ پریدهی ماری در مقابل چشمم جلوهگر میگذشت و با لبخند غمگینی که آتش به جانم میزد مژده وصل و کامرانی میداد. در میان این افکار ناهمگون، شروع به خواندن دیوار نوشتهها و اسامی افراد ناشناس کردم. فردی بر دیوار نوشته بود:
- پدر، آنشب اگر آن حجله برپا نمیکردی،
و تو مادر اگر آن سور چشمیها نمیکردی،
و تو ای آتش شهوت اگر آن شور برپا نمیکردی.
این موجود بیچاره را در دام مرگ، رها نمیکردی.
داشتم فکر میکردم، بدبخت نویسنده این نوشته در اوج ناامیدی میدانسته که، حیاط برای او بقا و ثباتی ندارد که، ناگهان دریچهی روی در باز شد و شخصی بدمنظر گفت:
- ظرف غذا.
گفتم ندارم. او تکهای نان سنگگ بداخل سلول پرتاب کرد و بتندی دریچه را بست.
روزی سه بار دریچه باز میشد و تکه نانی بداخل سلول پرتاب میشد و روزی یکبار با چشمبند مرا برای دستشویی بیرون میبردند. چند روز گذشت. در تمام این روزها بدون اینکه کلامی با من سخن بگویند و یا از من سوالی شود.
تنها و خسته در سلول بودم. تا اینکه روزی قبل از ظهر نگهبانی دریچه را گشود و گفت:
- چشمبندت را بزن و بشین.
بعد از لحظاتی دو نفر وارد سلول شدند و نشستند. لحظاتی سکوت مرگبار بر سلول حکمفرما شد و پس از دقایقی یکی از آنها گفت:
- خوب آقای سیار حالت چطوره؟!
یکه خوردم و به خود گفتم، یعنی شناسایی شدم و آنگاه دریافتم:
امید نجات و آن ستاره ضعیفی که در گوشه آسمان وجودم سو سو میزد، بناگهان محو شد و آخرین امیدم برای رهایی به یاس مبدل شد.
در خلایی محزون فرو رفتم و سکوتی مرگبار سلول را تنید.
بعد از فرارم از هرسین. حراست اردوگاه عکسم را که ساعاتی قبل از فرارم گرفتند، به مراکز اطلاعاتی فرستاده بودند و آنها توانسته بودند با بهرهگیری از عکس، هویتم را شناسایی کنند. بعد از لحظاتی یکی از آنها گفت:
- خوب آقای سیار دیگه چه کسانی همراه تو از دریاچه گذشتند و در میان حلبچهایها هستند؟
آرام جواب دادم: هیچکی. او گفت:
- مظفر محمدی و محمد نبوی، که همرات بودند؟
گفتم مظفر و محمد کسانی نیستند که سوار قایق بشوند.
لحظاتی سکوت سلول را تنید. او سپس ادامه داد:
- ما تمامی گردان شوان را نابود کردیم و تعدادی از آنها را هم دستگیر کردیم. هوشنگ زندی مسئول سیاسی گردان را هم دستگیر کردیم.
من فکر کردم آنها برای تضعیف روحیه من این داستان را سرهم کردهاند. جواب دادم:
من روانشناسی نیروهای کومهله را خوب میدانم. ممکن است یک گردان پیشمرگ ضربه بخورد ولی نابود نمیشود. او بعد از جواب من، چیزی نگفت و عکسالعملی نشان نداد. بعد از لحظاتی نفر دیگر پرسید:
- چرا از هرسین فرار کردی؟
میخواستم به کومهله ملحق شوم. با تمسخر گفت:
- پس میخواستی ملحق شی؟!
لحظاتی دیگر سکوت حاکم بود. آنگاه او پرسید؟
- کومهله در مورد تو چه فکر میکنه؟
گفتم: فکر میکنند، کشته شدم. او گفت:
- آره همینطوره. زنت بسیار ناراحت و افسردهست و مدام گریه میکنه.
با وجود اینکه میدانستم هدف از گفتن این واقعیت، تضعیف روحیه و تحت فشار قراردادن من است اما، او در اوج بیرحمی با حرفهایش احساس سرکشم را کشت و در سردخانهی حقیقت زندگیام کفنپیچ کرد. من خود در این دوران سخت بارها قصد دفن کردنش را داشتم، ولی هر بار با شَکهایم لحظهیی جان را به پیکر احساسم برمیگرداندم و قصد گرما بخشیدن به وجودم داشتم، اما چه فایده که با سرمای رخنه کرده در وجودم دیگر مجال گرم شدن نبود. آنها رفتند و مرا در آن سلول کوچک با دنیایی از فشار روحی بجا گذاشتند. آخر ماری برایم بتی بود قدیس که پرستیدنش هر دم و هر لحظه باعث آرامش روح و روانم میشد. آندوران که دنیایم رنگ خاکستری غم را ندیده و دردش را نچشیده بود، عشق او آبیترین دیدنیها و چشیدنیها در کام دل بیتابم بود. ولی این وقایع، غمی را بر سر دلم آوار کرد و پتکی را بر احساسم کوبید که، در نظرم غمانگیزترین حادثهی تاریخ عشاق بود. کجا بود فرهاد تا غم فراق خود را از یاد ببرد و برای دل درد کشیده من هق هق کند. این جدایی، سختترین تیشه را به ریشهی زندگیام کوبید.
بر دیوار سلول تکیه دادم. نیروی جوشان خشم را در خود احساس کردم. انگار دور افتاده و دهنبسته و به زنجیر كشیده و زمینگیر شده بودم. این احساس درونی در افکارم جریان یافت و هنوز توان آن را نداشتم که این سوداهای ناساز را در افکارم تجزیه و تحلیل کنم و بفهمم، زیرا که این آخرین سخنان بازجو، چهرهی غمبار ماری را، در نظرم گویی که در موم نقش انداخت. آنگاه در سلول دراز کشیدم، اما چهرهی اندوهبارش را با چنان حدتی مجسم کردم، که انگار خود او در برابرم نشسته بود و مدام از آن دستخوش اوهام میشدم و التماس نگاه غمانگیز او را در چشمخانههای خود احساس میکردم، زیرا تمام خاطرات او در نظرم زنده میشد و در خاطرم جان میگرفتند.
بلند شدم و در سلول قدم زدم و همه چیز را بیاد آوردم و بفکر فرو رفتم. خیال ماری دست از سرم برنمیداشت همه جا با او بودم. مثل سایه بدنبالش میرفتم و او را میپائیدم. تا چشم به هم مینهادم او را واضح و آشکار میدیدم و او به نظرم زیباتر و جوانتر از همیشه، اما بشدت نگران میآمد. صدای نفس کشیدن و پای او را میشنیدم. خیلی دلم میخواست درد دلم را با کسی در میان بگذارد، اما در این سلول غیر از سایهام مرا مونسی نبود. بمرور هر لحظه غضبم بیشتر شد و ابری تیره از غصه در من نفوذ و سینهام را از آن سرشار کرد و ضربان قلبم را دشوار ساخت. تا اینکه چشمها و پاهام خسته شدند بیحرکت ماندم و مثل اینکه در پرتگاهی غلتیده باشم در خواب عمیقی فرو رفتم. اما، ماری در خواب هم دست از سرم برنمیداشت و کابوسی دیدم که:
ماری به من خیره شده بود و چشم از من برنمیداشت. موهایم خیلی آشفته و گُر گرفته بود و انگار صورتم شعله میکشید. من صدای غمگین او را شنیدم. سرم را در دستهایم گرفتم و از درد مچاله شدم. آیا بیدارم یا خواب؟ دست به صورتم مالیدم و از خود پرسیدم: آیا من هستم که زندگی او را زهرآلود کردهام و دار و ندارش را در قمار باختهام. مانند جسدی در برابرش آرام خفته بودم. او سرش را روی قلبم گذاشت و سعی کرد ضربانش را بشمارد، ولی هیچ طپشی نداشت. ماری در کنار جسدی نشسته بود که روزهای پیش انگار شاقترین کار دنیا را انجام داده بود و از خستگی بیهوش شده بود. آدمی که سنگینترین بار را بر دوش کشیده بود با صورتی تکیده و در هم فرو رفته و عضلات و پوست کج و کوله و چروک شده و آن چشمهای براق که مثل دو شمع در جوار باد خاموش شده بود.
صبح روز بعد مثل هر روز از خواب برنخواستم. دهانم بقدری تلخ بود که گویی از لبهایم سم میتراوید. فکرم نومیدانه در تلاش بود تا آن پیامهایی را که میتوانست در وجودم رسوخ کرده و به روحم دست یابند بهم بپیوندند. گویی. دلم میخواست بخوابم و به آن زودی برنخیزم. آرزو میکردم اتفاقی بیفتد و مرا از رنجی که از همان لحظهی ملاقات که بازجوها، مرا به نام خطاب کردند و حرکت امواجش را در روح و تنم حس کردم رها سازد. رنجی که میرفت مرا از پا در آورد و روح و روانم را به نابودی بکشاند. مثل کسی که جادو شده باشد خود را در دایرهی نفوذ سحری میدیدم که یارای جهیدن از آن را نداشتم.
٨
بعد از گذشت دو روز از آن ملاقات دردناک، در غروب آنروز مرا با چشمبند از سلول بیرون بردند. از حیاط خلوطی عبور دادند. هوای زنده و جانبخش غروب جان تازهای در من دمید. در خارج ساختمان و در حیاط زندان یک اتومبیل بزرگ استیشن ایستاده بود. مرا در قسمت عقب اتومبیل به پشت خواباندند و به دستهایم دستبند و به پاهایم پابند زدند و دستها و پاهایم را با یک دستبند دیگر بهم قفل کردند. بیحرکت خوابیده بودم و مقاومت نکردم. گویی دستگاه بیجانی بودم که مرا به دستگاه دیگری میبستند. اتومبیل حرکت کرد. فکر کردم کی بودم و کی شدم؟ آخرآدم وقتی در کوهستان مبارزه میکند، به او میگویند پیشمرگ. وقتی پیشمرگ هستی، شکار میکنی و ترس هم نداری. قوی هم هستی و هیچکس نمیتواند به پیشمرگ حرف زور بزند. اما وقتی خودت شکار شدی، دیگر اوضاع خیلی فرق میکند. و هر چند که دندان قروچه بری بیفایده است. حدس زدم که مرا به شهر سنندج میبرند. از زیر چشمبند و از شیشه اتومبیل فقط میشد قسمتی از آسمان را دید. بعد از حدود یک ساعت اتومبیل از داخل تونلی عبور کرد و پس از مدتی از تونل دوم گذشت و حدسم به یقین تبدیل شد که مرا به شهر سنندج میبرند. بعد از مدتی اتومبیل وارد حیاط اطلاعات شد. دست و پای مرا آزاد کردند و صورتم را با کیسهی پارچهای پوشاندند و سپس مرا از اتومبیل خارج کردند و یکی از آن دو نفر که در سلول زندان دیزلآباد مرا ملاقات کرد، جلو آمد و گفت:
- از حالا به بعد نامت محمد سیار نیست و نامت رضا عبداللهیه.
او مرا بداخل ساختمان برد و با همان نام مستعار در دفتر زندان ثبت نام کرد. و آنگاه بعد از عبور، از راهروهایی در سلولی را باز کرد و کیسه را از سرم کشید و مرا بدرون سلول هُل داد. چشمبند را برداشتم. مات و متحیر، خود را در سلولی بسیار کوچک با دو متر طول و نیم متر عرض و یک توالت کوچک در گوشهی آن و سقفی بسیار بلند و روزنهای و لامپی ضعیف در سقف آن یافتم. سلولی که بوی خون، ادار، عرق و نم فضا را پر کرده بود. سلولی آکنده از بوی مرگ و نفرت و انتقام و کشتن. سلولی که فقط ترس و خوف در آن موج میزد و آنرا از ترس بنا کرده بودند و فقط برای ترساندن بود. سلول خالی و بغیر از یک پتوی کثیف و بخون آغشته چیزی در آن نبود. تا زندانی را به حیوان تبدیل کنند. با خود اندیشیدم: چه بدَا، سالها زندگی و مبارزه در کوهستانهای وسیع و بیانتها و اینک سلولی کوچک که با دیوارهایی از سیمان محکم و سخت بنا شده. آن دیوارهایی که صدا و تواناییها را در خود خفه میکند و دیده را کور میکند. آن دیوار، نگهبان از پا افتادن و از یاد رفتن و کر و کور و لال شدن. دیواری که همیشه و هر زمان و دقیقه و ثانیهای فریاد میزند، ای زندانی تو بیچارهای، تو میشکنید، تو میترسی و تو تسلیم میشوید. زندانی تو باید نابود شوید. تو زندانی منی و من صاحب تو هستم. تو باید خود را به من بسپاری. غیر از من و تو کس دیگری وجود ندارد.
آن طرف دیوار، چه بود و چه چیزی وجود داشت نمیدانستم؟!
اما حدس میزدم: چیزی نباشد به جز تاریکی و شکنجه و صدای ناله و فریاد…
به آن دیوار نفرتانگیز نگریستم. خطوط و نامهای زیادی بر دیوار نقش بسته بود. از خطوط و یادگارهایی که روی دیوار نوشته بودند، معلوم بود که پیش از من بسیار اشخاص بخت برگشتهی دیگری نیز در میان آن چهار دیواری و در زیر آن سقف، شبهای تلخی را بروز آوردهاند. خلاصه آنکه از زمین و آسمان و از در و دیوار سلول آثار دلتنگی و جنون و بیزاری میبارید. چنین وضعیتی در آن زمان برایم بسیار ملالآور و دردناک بود. از تماشای آن در و دیوار حزنی عمیق بر دلم نفوذ کرد. برایم غذا آوردند. نتوانستم چیزی بخورم و تاقباز افتاده و به تماشای دریچهی سقف مشغول گردیدم. خسته و ناامید دوباره یکماه گذشته را در ذهنم مرور کردم. من بارها دلایل غلتیدن به این دوران سخت و پرتلاطم را که در ذهنم انگار سالها بدرازا کشیده بود مرور کرده بودم. اما بینتیجه و فقط دور باطل بود. آخر میدانستم:
کرم ابریشم وقتی در پیله گرفتار آید و مدتی در دور خود پیچید و تنید، از برکت آن تلاشها و پیچشها پروانه در میآید. ولی من فلکزده از وقتی در تلاطم افکارم گرفتار گردیدم دیگر روی رستگاری ندیدم و همانند محکومی که در مردابی فرو افتاده بیشتر در گرداب حیرت و سرگردانی فرو رفتم. باید قبول کنم فکر کردن زیاد در این دور باطل عاقبت خوبی ندارد و نکبت ببار میآورد. در هر صورت من در زندان نفرتانگیز اطلاعات بودم و به نظر میرسید که در و دیوار این زندان همه مبتلا به بیماری خوره شده. باشند و از این نظر باید به خود بیایم و خود را از این گرداب ذلالت برهانم.
طاقت نیاوردم و بلند شدم و دوباره به دیوار سلول خیره شدم. دیواری که پوشیده از نوشته و تصاویر عجیب و غریب و اسامی اشخاصی بود که بسیاری از آنها را میشناختم و سالها با آنها زندگی کرده بودم. گویی هر یک از آنها خواسته بودند یادگاری از خود بر جای بگذارند. نام یاران را بارها و بارها خواندم و تک به تک آنها را از بر کردم. روی این دیوار کثیف یک لکه نبود که من آنرا بدقت بررسی نکرده باشم. آه از این دیوار لعنتی!…
من با چه کنجکاوی حریصانهای زندگی برباد رفتهی یارانم را بیاد آوردم. بلی این دیوار سلول که بسیار چیزها روی آن نوشته، میتوانست حکایتها بگوید پیش از این به سرنوشتها اینچنین نیاندیشیده بودم. من اگر در این غرقآب و بحران فکری نبودم و خیالی آسوده داشتم، میتوانستم این اسامی و نوشتهها را کنار هم بچینم و معنی به بخشم و این جملات بهمریخته و این کلمات را که بر جایجای دیوار سلول نوشته بودند جمعبندی و به هویت صاحب هر خط پی ببرم و زندگی و بسرآمد آنها را ثبت و کتابی عجیب و سرگذشت دردناکی را بنویسم. بر روی دیوار نوشته بودند:
- حسرت که در شب نشینی زندانیان نُقل مجلسشان دانههای زنجیر است.
براستی که عمل این جلادان که انسانها را بنام مقتضیات سیاسی و بجرم اینکه فکری داشته و خیال خوشی را برای آزادی و برابری انسانها و مردمشان در سر داشتهاند، به زنجیر میکشند و دچار حقیقتی وحشتناک بنام اعدام میکنند چقدر شرمآور است!
در جایی که با آنها این چنین کرده و میکنند، دیگر من که سالهای متوالی در جایگاه فرماندهی گردان کار کردم و صدها عملیات را علیه آنها رهبری کردم، چرا نباید با خیال راحت به انتظار اعدام بنشینم؟ البته من یقین داشتم که محکوم به اعدامم و خود را گول نمیزدم و حقیقت حال را بروشنی میفهمیدم، زیرا که این فکر، از وقتی که آن دو بازجو در سلول دیزلآباد نامم را صدا زدند، بر ذهنم چیره شد و از آن زمان میدانستم دیگر کار تمام است، اما تسلط کاملش از وقتی بر من نمایان شد که به این سلول قدم نهادم و سرنوشت تک به تک یاران برایم تداعی شد و در همین وقت بود که یقین واپسین مثل خورشید در دلم تابان شد. دیگر نمیتوانستم بیشتر این نوشتهها را دنبال کنم. ناگهان بر جای خود نشستم و سر در میان دو زانو فرو بردم. اما دوباره کنجکاویم تحریک شد و برخواستم و به خواندن ادامه دادم. بر دیوار نوشتهی دیگری اینچنین بود:
- نه مرا مونسی بجز سایه و نه مرا محرمی بجز دیوار.
و در زیر این خطوط، اسامی زیادی را که تعدادی از آنها را میشناختم و سالهایی را در کنار آنها بسر برده بودم، دیدم. اسامی بسیاری مانند:
اردشیر، نوید، توفیق، صدیق، رضا، اسد و علی. من از خواندن این اسامی بیاد خاطرات شومی افتادم. این بینوایان هر کدام سالهای طولانی در صف پیشمرگان کومهله با تمام توان، دلسوازانه فداکاری کرده بودند. اما وقتی که دیگر نخواستند پیشمرگ باشند، ناجوانمردانه رها شدند و خدایان قدرت از هر کمکی حتی کمک مالی به آنها طفره رفتند. آنها تلاش کردند به ترکیه بروند، تا بتوانند بکمک یو – ان در کشوری امن پناهنده شوند، اما در مناطق مرزی ترکیه در کمین سربازان ترک گرفتار آمدند. سربازان ترک از آنها تقاضای پول کردند و اگر آنها فقط مقداری پول همراه داشتند، میتوانستند به آنها رشوه بدهند و نجات پیدا کنند، اما متاسفانه نیروهای امنیتی ترکیه آنها را به دژغیمان مرگ در ایران تحویل دادند و همگی اعدام شدند.
از این خاطرات جانگداز، لرزش و رعشهی تبآلودی سراپای بدنم را تکان داد و گفتم:
بینوا مهمانان این سلول، قبل از من چه کسانی بودند و جانوران خونآشام حکومت اسلامی چگونه خون آنها را ریختهاند. آنها در درون همین چهار دیواری تنگ و محدود قدم زده و گام برداشته و هر یک به نوبه خود و در فواصل کوتاه آمده و رفتهاند. چنین پیداست که این سلول هرگز خالی نخواهد ماند. آنها اینجا را گذاشته و رفتهاند و من نیز قطعا در قبرستان به آنها ملحق خواهم شد. من نه کهنهپرست بودم و نه خرافاتی اما وقتی شب به خواب رفتم، در گردابی از کابوسهای وحشتناکی غلتیدم و در خواب: یارانم در سلول جان گرفتند و همگی به من خیره شده و سرهایشان گُر گرفته بود و از من میخواستند آنها را از جهنم بیرون بکشم. چه درخواست عجیبی، آخر من خود در وادی جهنم سقوط کرده بودم و در آن سیَر میکردم.
ناگاه با صدایی زنگبار دریچه باز شد و نگهبان با صدایی نخراشیده و کریه فریاد زد:
- صبحانه
بخود آمدم و دیدگانم را باز کردم. بهر حال اگر از آن کابوسها و خواب عجیب بیدار نمیشدم، از ترس و وحشت دیوانه میشدم.
خواب از چشمانم پرید و به دیوار تکیه دادم و در بهت و حیرت این خواب فرو رفتم.
صبحانه مختصری خوردم. توان حرکت نداشتم و دوباره به دیوار سلول تکیه دادم.
بعد از مدتی در سلول باز شد و با گفتن چشمبندت را بزن، بازجو وارد سلول شد. انتظار داشتم که با تهدید و بدرفتاری و دشنام روبرو شوم. بنابراین خود را آماده کردم که با تکبر و تحمل جواب دهم، اما مایوس شدم.
او بسیار خشک و سرد و رسمی چند برگ کاغذ و خودکاری به من داد و گفت:
- نام محلّهای اختفای اسلحه و مهمات، نام فرماندهان و نیروهای حکومت اسلامی که با کومهله در ارتباط هستند، نام فعالان و هواداران کومهله را بنویس.
به او جواب دادم:
- من که مسئول تسلیحات نبودم تا محل اختفای اسلحه را بدانم.
در کمیتههای تشکیلاتی نیز فعال نبودم تا آن اطلاعات را داشته باشم.
او با تحکم و تمسخر گفت:
- این حرفها را خیلیها زدند ولی پشیمان شدند. اگر به خود اجازه بدی چنین جوابهایی را بدی از آن متاسف میشی.
من خاموش ماندم و او ادامه داد:
- به سود شماست که سریعا اعتراف کنی، زیرا که خواهی دید و مجبور میشی همه چیز را بگی.
و سپس مکثی کرد و گفت:
- باید بدونی در پس تجاهل و انکار رفتن بیثمر است. فردا یکدیگر را میبینیم.
او رفت و من شک نداشتم که روزهای سیاه در راه است. در روز بعد با اخطار نگهبان و زدن چشمبند به دیوار تکیه زدم. بازجو وارد سلول شد. نگاهی به کاغذهای سفید و دست نخورده انداخت. کمی مکث کرد و به تندی و خشونت و ضمنا با طعنه گفت:
- فداکاری و قهرمانی در سیر خود بسیار عالیست، اما افراط در آن بیفایده است.
و این خطاییست که شما جوانها همه در ابتدا مرتکب میشید. فکر کن برای تو چه سودی داره خود را دچار مخاطره کنی و زندگیات را تباه سازی.
در چهرهی من سایهای از خشم نمایان شد. اما سایهای بیرنگ از چیزی شبیه به استهزا در صدای او نفوذ کرد و گفت:
- به نفعت است حرف بزنی. ما تو را بر سر عقل میآریم.
اما گفتههای او بجای بر سر عقل آوردنم، خشمگینترم کرد.
او رفت و پس از نیم ساعت بازگشت. صورتم را با کیسهی پارچهای پوشاند و با عبور از چند راهرو بداخل اطاقی برد. کیسه را برداشت. از زیر چشمبند او و بازجوی دیگر را خشمگین دیدم. آنها با خشونت مرا بلند کردند و بر روی تخت کوباندند. دستهایم را با دستبند به کمانی بالای تخت بستند. دو انگشت بزرگ پاهایم را با نخ محکم بهم بستند و با کشیدن بدنم و رساندن به کمان پائینی تخت، پاهایم را طوری بستند که کف پاهایم رو به هوا باشد و بدون مزاحمت لبه تخت، بر کف پاها ضربهی کابل را وارد کنند. من دیدم آنها مرا بشکل برهای که بخواهند کباب کنند، بستند و به همان شکل که دلشان خواست، بدون آنکه وجدانی قانونمند داشته باشند، بدون در نظر گرفتن ذرهای معیار انسانی هر رفتاری را که خواستند با من کردند. در مقابل آن عمل، این من بودم که ضمن اینکه منتظر شکنجه ماندم، مجبور بودم مدام با خودم نیز بجنگم و از ترسی که بر وجودم سایه انداخته بود شرمنده باشم. گویی این حق قانونی آنان بود که مرا شکنجه و تحقیر کنند و اعصاب و احساسم را ببازی بگیرند و من نمیبایست هرگز به ذهنم برسد که در مقابل آن رفتار اعتراض کنم و میبایست به این راضی باشم که هر روز کُتکم بزنند. گویی قاعده این بازی وحشیانه هم از سوی شکنجهگر و هم از جانب شکنجه شونده پذیرفته شده باشد.
از ضبطصوتی آهنگ نوحه با صدایی کریه شروع شد. از زیر چشمبند سایه کابلی کُلفت را دیدم و احساس کردم تنم در انتظار و التهاب فرود آمدن ضربههای سنگین آن کابل متشنج شده است. با اولین ضربه از جا پریدم و تا استخوان زانوهایم از درد تیر کشید و سوخت و فریادم به آسمان رفت. حتی تصور هم نمیکردم که درد کابل آنچنان شدید باشد و مرا چنان به جلز و ولز و داد و بیداد وا دارد. ضربههای بعدی بلافاصله و بیامان پی در پی فرود میآمد. با هر ضربه، درد از استخوانها و اسکلتم بالا میآمد و تا مغزم را میسوزاند. ضربهها چنان سنگین بود که بدنم را تکان میداد. هر چه بر تعداد ضربهها افزوده میشد درد هم شدت مییافت و غیرقابل تحملتر میشد. تنها کاری که در مقابل آن شکنجه و ضربات پی در پی کابل میتوانستم بکنم، تکان خوردن و فریاد زدن بود که در میان صدای بسیار بلند نوحهخوانی به جایی نمیرسید. صدایی که از من در میآمد، صدای آدم نبود و صدای حیوان بود. صدای گاوی بود که از اعماق تاریخ نعره میکشید و از دردی ستمگرانه بر خود میپیچید. درد را واقعا نمیشد تحمل کرد و فقط فریاد میزدم. تمام بدنم به تنورهای شباهت یافته بود که فریادی به همان کلفتی از سوراخ بالایش به بیرون فوران میزد و چنان نیروی دفاعی فوقالعادهای در من بوجود میآورد که تخت را به شدت تکان میدادم. دیگر اوج تحمل من بود و کم کم حس کردم بسان بادکنکی که در هوا بر آن کوبیده میشود در فضا شناورم. دچار یک نوع منگی شدم و حافظهام مختل شد. دستهایم سرد گشته و بر چهرهام عرقی سرد نشست. ضربان نامنظم قلبم سست شد. در همان اثنا که در آستانهی فرو رفتن در ورطهی بیهوشی بودم. یک اندیشه بیشتر نداشتم: کاش زودتر از هوش برم…
نمیدانم بعد از چه مدت بخود آمدم. وقتی، چشم کشودم، سوالی در سرم دور میزد:
- کجام و از کی از خود بیخودم؟!
سرم به عقب گرائیده و گردنم بر آستانهی در تکیه داشت. چنانکه گویی بر کُندهی قصابی نهاده بودند و پیکرم در زاویه تنگ سوی دیوار جا گرفته بود. مرا کشان کشان بدرون اطاقی تاریک هُل دادند. اطاق مرطوب و کثیف بود. بوی وحشتناک قارچ بحدی بود که بازجویان آزردهخاطر را راضی کند. هنگامی که بدرون سلول رانده شدم و در آنرا در قفایم قفل کردند، دستها را بر کف اطاق نهاده و از هم گشودم و با احتیاط بر روی زانوهایم چهار دست و پا به اندازهی چند گام جلو رفتم و بمحض برخورد سرم به دیوار در جای خود نشستم. درد شدید پاهای خونآلود که بمرور زمان بسان بادکُنک بر حجم آن افزوده شد، همراه با درد و تب و لرز ناشی از عفونت زخم سرم، تمام وجودم را فرا گرفته بود. بقیهی روز در سکوت و تاریکی یکنواخت سپری شد. شب نیز تغییری بهمراه نداشت. بتدریج در این خلا محض و فقدان هر گونه تاثیر خارجی، حساب زمان از کفم خارج گشت. در نیمههای شب با صدای باز شدن دریچه با هراسی ناگهانی از جا پریدم. قلبم دیوانهوار تپیدن گرفت و غرشی در گوشم طنین افکند. گویی به عوض چندین ساعت ماهها از نور و صدا محروم بودهام. دریچه باز شد و بدنبال تابیدن نوری کم فروخ بدرون سلول که به نظر نور خیره کننده مینمود، غرشی در گوشم طنین افکند:
- سحری:
بدون آنکه بتوانم سخنی بگویم با حرکت دادن دست به او فهماندم که غذا نمیخواهم. او نیز به تندی دریچه را بست و رفت. معلوم شد ماه رمضان شروع شده. از بلندگو با قدرت تمام صداهای غیرقابل فهم بزبان عربی پخش میشد. حالت عجیبی بود. دچار خشم وحشیانه شدم ولی با گذشت ساعاتی حساب زمان و مکان، هر چه بیشتر از کفم میرفت. تاریکی چنان نامحدود مینمود که گویی نه آغازی دارد و نه پایانی و زندگی برای من از حرکت باز ایستاده بود. زخم سرم عفونی و سردرد شدید آزارم میداد. میدانستم بازجوها منتظر هستند آماس پاهایم فرو نشیند. تا دو باره شکنجه را از سر بگیرند. در دو شب اول، بعد از شکنجه به علت وحشت و اضطراب فوقالعادهای که به من دست داده بود، نتوانستم بخوابم لیکن شب سوم از فرط کسالت و خستگی خوابیدم و به خواب عمیقی فرو رفتم و از دنیا و مافیها فارغ شدم. نخستین ساعات استراحت و آسایش که پس از روزها رنج و اضطراب و تشویش نصیبم شد، همان ساعاتی بود که آنشب در خواب گذشت. هنوز در گرماگرم آن خواب خوش و سنگین بودم که آمدند و مرا بیدار کردند. اینبار برای بیدار کردن من تنها صدای پوتینهای زندانبان و دسته کلید او و صدای خشک باز شدن در سلول کفایت نکرد. بلکه برای بیرون کشیدنم از آن حال اغما لازم آمد که زندانبان با صدای مهیب و زنندهی خود در گوشم صدا کند و با دست خشن و زمخت خود بازوانم را تکان دهد و بگوید:
- زود باش برخیز.
من چشم گشودم و وحشت زده از جا پریدم و بر جای خود نشستم. در این اثنا از ورای در سلول انعکاس اشعه زرینی بر دیوار سلول دیدم. آن فرد با فریادی خشن از من خواست چشمبند بزنم و بیرون بروم. گیج و متحیر سر برداشتم و چشمانم را از نوری که به آن عادت نداشتم، بستم. از اینکه نمیدانستم چند ساعت و یا چند روز در آن گور بسر بردهام، دچار سرگردانی مبهمی گردیدم. از جا برخواستم و بیاراده مانند یک مست با ناپایداری عجیبی تلو تلو خوران پیش رفتم و همزمان رگ و عضُلهی پاهایم که در آن مدت سَر شده بودند بشدت درد گرفت. مرا بدرون همان اطاق شکنجه بردند و بهمان شکل قبلی به تخت بستند. لبهایم ترکیده و خشک شده بودند. بدنم خسته و تمام وجودم از درد فریاد میزد و ذرهای نیرو و آرامی در وجودم نمانده بود.
دو بازجوی شکنجهگر که از شکنجه لذت میبردند، در تکاپو بودند. چشمانم بسته بود و من آنها را نمیدیدم. خسته بر روی تخت افتاده بودم و اسارت و بیچارگی و ناچاری درد در وجودم زبانه میکشید. ناامید و رنجدیده به صداها گوش میدادم. احساس میکردم که زمان تصمیم برای مرگ و زندگی رسیده. به خود گفتم:
تصمیم خود را گرفتهام باید بمیرم، آری بمیرم تا رها شوم. چون دیگر امیدی به رهایی نمانده و اقتدار و تواناییم از دست رفته و دیگر پیشمرگ کوهستانهای بلند کردستان نیستم. دیگر کسی خبری از بودن و نبودن من در این زندان مخوف ندارد. زندگی هر روز در این زندان مرگ است و هر روز یکبار میمیرم. که براستی مرگ از این مردن هر روزه بهتر است و قطعا رهایی است.
یکی از بازجوها در پشت سرم ایستاد و با اقتدار به سخن در آمد.
- حالا وقتش رسیده، تصمیم خودتو بگیری. یا به سوالات ما جواب میدی و زنده میمونی و یا در زیر شکنجه لت و پار میشی و میمیری. برای آیندهات دو راه داری، یا مردن یا زنده ماندن.
به آرامی سرم را بلند کردم و لبان خشک و ترک خوردهام را با زبانم خیس کردم و به او گفتم:
- من در تشکیلات علنی فعالیت داشتم و اطلاعات من همان است که شما خود بخوبی بر آن واقفی.
او گفت:
- ما این حرفها را زیاد شنیدهایم دست بردار. کسی از وجود تو خبر ندارد. تو مردهای. اگر همکاری نکنی زیر شکنجه تکه و پاره میشی و به حرف میای.
در جواب به او گفتم:
- هر کاری دلتان میخواهد بکنید، من چیزی ندارم به شما بگویم.
باز هم فرود آمدن ضربههای سنگین کابل شروع شد و با هر ضربه از جا میپریدم و استخوان زانوهایم از درد تیر میکشید و میسوخت و فریادم به آسمان میرفت. کمتر انسانی هست که ببیند یک انسانی دیگر چنان از درد فریاد میکشد و او باز بر آن باشد که همچنان با ضربههای پی در پی بر درد و فریاد و فغان او بیفزاید. نه این شایسته انسان نیست که چنین شکنجه شود و شکنجهگرانش چون دیوان پلید بر فراز سر او به رنج و درد او بیافزایند و زبانش را به کام خشک کنند و درد را در تار و پود او بپیچانند و نابودش سازند. درد در هوا میپیچد و ذرات وجودم همهی عالم را در مینوردید و به آسمان میرسید و بر زمین کوبیده میشد و باز همچنان ادامه مییافت. به نظرم آمد زمین دارد میلرزد و تخت تکان میخورد. دیوارها به هم نزدیگ و بعد هم دور میشوند. تصور کردم نورهای پراکنده در درون اطاق انعکاس عجیبی دارند. احساس کردم پرت شدم توی خلا روی کیسههای پر از پشم یا پنبه. تمام بدنم درد میکرد و گویی بطرف پائین کشیده میشدم. سردم شده بود فکر میکردم در حالت بیوزنی هستم و سرم گیج میرود. کم کم حس کردم در مغزم بر طبل میکوبند و در فضا شناورم و از خود بی خود شدم. بعد از بهوش آمدن مرا کشان کشان بدرون همان سلول سیاه انداختند.
صبح روز بعد همینکه چشم گشودم، دوست داشتم لحظهی بیداری را به تعویق اندازم. زیرا خستگی وحشتناک شکنجه که قلبم را در هم میکوبید در کمینم بود و میترسیدم آنچه را که پیش از این تجربه کردم، بازیابم. کاش دیگر بیدار نمیشدم. با اینهمه بیدار شدم و از دریافت اینکه در همان سلول تاریک و نمناک بودم احساس تلخی به من دست داد. سرم درد میکرد و بشدت سنگین بود. مچ دستهایم بخاطر بسته شدن به تخت و تقلاهای بیوقفه در هنگام فرود آمدن کابل کبود و میسوخت. احساس میکردم که واقعیت زندان و شکنجه بسیار سنگینتر از آن چیزی است که قبلا شنیده بودم. در لحظهی بیدار شدن و درست در همان دم، تلخی جانگاهی را حس کردم که مدتی مرا در یک سکوت سنگین فرو برد. بعد با دست زدن به زخمهایم چندین مرتبه آب دهانم را قورت دادم و همزمان این واقعیت را در دل پذیرفتم که اینجا زندان مخوف اطلاعات است و بهرحال من در بندم و باید آنرا بپذیرم زیرا: در این زندان سرعت مرگ را طوری تنظیم کردهاند که بآرامی به سراغم بیاید، تفریح کنان بیاید و همه وقت آدم را به خود مشغول کند. وقت مرا که دیگر، آنها مرا آدم نمیدانستند و وقت آنهایی را که هنوز مرا زیر نظر داشتند. در این شرایط از عقل چه کاری برمیآمد. امان از کُندی، کُندی همان دشمن اصلی که پیراهن مرگ تنم کرد و به زخمهایم آنقدر فرصت داد تا باز بمانند و خوب نشوند. کُندی که قلب مرا با آهنگ آدمهای نیمه مرده به طپش در آورد. باز هم شب شد و در طول آنشب سرشار از درد و رنج و همراه با کابوسهای رعبآور خوابی دیدم که در آن موقعیت دیدن آن خیلی عجیب بود. خواب دیدم که: من بیمار و رنجور در کنار ماری در کلبهی روستایی واقع در مکانی زیبا با سنبلههای گندم و گلهای بنفشه و بتهها و قناریها که روی شاخ درختان آهنگ نشاطآور را تکمیل مینمودند، بودم. او مرا در آغوش گرم خود گرفته بود و تمام مدت مواظبم بود. ما در آغوش هم غلتیدیم و برای چند لحظه فضای جهنم از خاطرم محو شده بود. من در آن خواب شیرینی که عصاره لذات وجود بود، گونههای گلبرگش را با لبهای سوزان خود میفشردم و او با مژگان سحرآمیز خود قطرات اشک را که بر روی چشمان شهلایش بود، میزدود.
ما در دامن سبزهها در آغوش هم و در دامن جُلگهی زیبایی بودیم، که صحنهی خواب محزونی بود. آدمهای ناخوش احوال خوابهایی میبینند که برجستگی، زنده بودن و شباهتشان به حقیقت فوقالعاده است و همه وقایعش قابل قبول به نظر میآید. این قبیل رویاهای ناشی از بدحالی، همیشه تا مدتهای بعد در یاد میماند و تاثیر عمیقی در مزاج مختل شده و تحریف شدهی انسان بجا میگذارد. این جلکهی مرموز، پایان خوابی از نوع پناهجویی بود که مرا واداشته بود در آن شب بیدفاعی و درد به امنترین مکانی که در ناخودآگاهام میشناختم پناه ببرم. این بود که با صدای بلند به خود گفتم:
میبینی ماری به چه روزی افتادم. الان تو را نیاز دارم و باید درکنارم باشید. چون بدون تو از پسش بر نمیآیم. مدتها بود که نامش را با صدای بلند نبرده بودم. به او نیاز داشتم و بهترین کار این بود که با پناه بردن به عشقم، دردم را کنترل کنم. آری نیاز داشتم دوباره عشق را احساس کنم. سعی کردم عشقی را که نسبت به او داشتم به خاطر آورم. سعی داشتم آنرا از اعماق وجودم بیرون بکشم. همچون آبی ارزشمند در چلهی تابستان که از چاهی در میانهی کویر بیرون میکشند. نفس عمیقی کشیدم و کمی آرام شدم. در آن بامداد و بعد آن خواب و در آن حال دریافتم که اگر همه چیز را از انسان بگیرند ولی آدم فقط به محبوب خود بیندیشد، میتواند خوشبخت بماند. زیرا، در آن بیچارگی شدید وقتی مرگ نمیتواند هیچ کار مثبتی انجام دهد، تنها کار شایسته این است که رنجهای خود را تحمل کنم. در چنین حالی میتوانم با تصویر عاشقانهای که از محبوب در ضمیر دارم، خود را راضی و شاد نگه دارم. زیرا که وقتی عشق از وجود مادی معشوق فراتر میرود، هیچ چیز نمیتواند از نیروی عشق بکاهد و تصویر خیالی او را در نظرها تار کند. با این تفکر بیهیچ خللی در آن تصویر رویایی محو شدم و آن احساس عشق را در من آشگار و زیبا نمود. تمرکز به زندگی درونی برای من پناهگاه و کمکی بود چون، این تمرکز مرا تا اندازهای از زیست تهی و فقر روحی دور کرد و با بازگشتن به گذشته، حال را به فراموشی سپردم. وقتی مهار فکر آزاد شد، تَصور با وقایع گذشته بازی کرد. در دوران آزادیم، تخیل من در رویدادهایی از گذشته سیر میکردند که اغلب مهم نبودند و وقایقی جزیی بشمار میرفتند. اما اینک ذهن دلتنگ من به آن رویدادها شکوه بخشید و خصوصیات عجیبی به خود گرفتند، در حالی که وجودم در زندان با آنها فاصله زیادی داشت، اما روحم با حسرت و اشتیاق در آن نفوذ کرد و متاثر شد. من در عالم خیال به اردوگاه بازگشتم و بدرون آلونکمان رفتم و ماری را دیدم. اندیشهی من حتا تا این جزئیات پیش رفت و این خاطرهها توانست مرا تا حد گریه برانگیزد، همچنانکه زندگی درونیم ژرفتر شد و در اثر لمس واقعی آنها گاهی حتا وضعیت هولناک خود را نیز فراموش کردم و بعد از آن شکنجههای نزدیک به مرگ احساس کردم روحم تیرگی را شکافته و من با نیروی تازهای برمیخیزم و واقعا هم همانطور بود. زیرا که من در شب قبل احساس کردم که در آن سلول خواهم مرد، اما صبح روز بعد زنده بودم و علارغم تلخی جانگاهی که از آن یاد کردم، فهمیدم که آن دردها و شکنجهها را باید پشت سر بگذارم و مقاومت کنم و زنده بمانم. زیرا که من واقف بر این امرشدم که:
سرمایهی من از دو جز تشکیل شده. بدن و مغز. تصمیم گرفتم بهر قیمت که شده فکر و شعورم را حفظ کنم. آنها اختیار بدن مرا دارند و با آن هر کاری دوست دارند، میتوانند انجام به دهند. میتوانند بدون دست زدن به بدنم شکنجهام کنند. میتوانند جسمم را هر طوری بخواهند آزار دهند. اما افکارم باید از دسترسشان دور بماند. این افکار، آزادی و حیاتم بود. مصمم شدم مغزم را با هشیاری کامل به کار اندازم، زیرا که اینطور شانس نجاتم از شکنجه زیاد میشد. آنگاه مصمم گفتم: بس است دیگر. امید هست. نوبتی هم که باشد نوبت حاکمیت عقل و روشنی است. حاکمیت اراده و نیرو. مرا باش که جدی جدی به دام مرگ و نیستی رضایت داده بودم. چیزی که من میخواهم نیروست و بدون نیرو به هیچ جا نمیرسم. نیرو را هم فقط با قدرت میتوان بدست آورد. غرور و اعتماد به نفسم دقیقه به دقیقه افزونتر میشد. چنانچه هر دقیقه آدم دیگری میشدم و با یک دقیقه پیش فرق داشتم. مثل غریقی که به هر پر کاهی چنگ بیاندازد ناگهان این فکر از خاطرم گذشت که باید کماکان زندگی کنم و این دوران سخت فعلا به معنای خاتمه زندگی من نیست. اما چه چیزی باعث شده بود که چنین دگرگون شوم، انگار آنچه که در رویای شب قبل دیدم تاثیر داشت. من آنچه از زندان شنیده بودم مسائل ابتدایی و گُنگی بود که تصورات غیرواقعی راجع به این مکان در من پدید آورده بود. این سلول و زندان و بازجو و شکنجه مفاهیم متفاوت و کاملا گوناگونی برایم داشت. شنیدههای من بیشتر اطلاعات کلی و شعارگونهای از زندان و مقاومت بود که هرگز بدرد کسی که در آن شرایط دشوار قرار میگرفت، نمیخورد و او را کمک نمیکرد، تا از پس بازیهای روانی و شکنجههای بدنی برآید. آنها چنان بازیهای روانی و جسمی مهلکی با زندانی به پیش میبردند که من وقتی با آن روبرو شدم تازه فهمیدم که، چیزی در این باره نمیدانم و باید روش مقابله با این بازیها را کشف کنم و بکار گیرم و اولین کشفی که در اوج آن لحظههای بیدفاعی و ذلت در زیر شکنجه به آن رسیدم این بود که بفهمم:
چرا بازجویان من در تلاشند که هویت و اسارت من برای کسی مشخص نشود؟
این اقدام آنها برای چه هدفی است و بر وضعیت من چه تاثیراتی دارد؟
آنها برای به زانو درآوردن من چه برنامهای دارند؟
باید به جواب این سوالات برسم، تا بتوانم تصمیم مناسب بگیرم. در دوران مبارزهام و حتا در زمان اسارت کوچکترین توهمی نسبت به حکومت اسلامی نداشتم و در میدانهای نبرد و مبارزه در عمل نشان دادم که برای از دست دادن جانم در راه اهدافم مشکلی نخواهم داشت. پس میدانستم که آنها مرا اعدام میکنند و بلحاظ فکری آمادگی لازم را داشتم، اما من به هر اندازه که مقاومت میکردم فشار و شکنجههای جسمی و روحی بازجوها افزایش مییافت. شکنجه در حکومت اسلامی حد و مرزی ندارد و میتواند، انسانی را بشکند و به زانو درآورد. پس باید با درایت در جهت فریب بازجوها پیش رفت و شرایط را در جهت کمکردن فشارها تغییر داد.
سه روز در آن سلول بودم و کسی از من چیزی نپرسید. پاهایم بشدت آماس و درد داشت و وضعیت عمومیم هم تعریفی نداشت. اما با وجود این شرایط، تلاش کردم روحیهام را نبازم و با فکر کردن به خواستهای آنها، برای فریب بازجوها یکسری سناریو را آماده کنم.
در روز چهارم در سلول باز شد و بازجو به من گفت:
- چشم بندت را بزن.
با خود گفتم، باز هم زمان شکنجه فرا رسیده است. کیسهای بر سرم کشید و دستم را گرفت و بدنبال خود کشاند. با هر قدمی که برمیداشتم زخمها و جراحات پاهایم روی زمین کثیف مالیده میشد و سر باز میکرد. و خون از آن جاری میشد و با هر فشاری درد و سوزشی جانگاه تا بالای زانوهایم را بدرد میآورد و هر قدم برایم زجرآور بود. با تحمل دردی جانگاه، مسیری را طی کردم. او گفت:
- حق نداری که حتی یک کلمه حرف بزنی.
بدون آنکه بدانم برنامه چیست، خود را در آستانهی اطاقی یافتم و وارد اطاق شدم. فردی در کف اطاق نشسته بود. مرا به گوشهی اطاق به پشت سر او بردند. به او گفتند:
- حرف بزن.
او شروع به حرف زدن کرد و گفت:
- شما هر کسی باشی و یا در کومهله هر سمتی داشتی، باید بدونی که مقاومت بیفایدهس. آنها میتونن شما را به حرف آورند. خیلیها ابتدا سکوت کردند ولی بعدا پشیمون شدند و فقط وضعیتشان بیشتر خراب شد.
صدای او را شناختم. کسی را که وادار کرده بودند تا برای من موعظه کند در واقع یکی از پیشمرگان خوب و محبوب کومهله بود که در تابستان سال ١٣٦٦ بهمراه تعدادی دیگر از پیشمرگان واحد شهر سنندج دستگیر شده و اینک به این روز افتاده بود. قبل از اینکه به وی اجازه بدهند حرکتی بکند، مرا از اطاق بیرون بردند و به سلول تاریک و نمناک باز گرداندند. میدانستم هدف آنها از این نمایش و وادار کردن او به گفتن آن حرفها فشار مضاعف برای وادار کردنم به همکاری بود.
روز بعد مرا بدرون همان اطاق شکنجه بردند و بهمان شکل قبلی به تخت بستند. فرود آمدن ضربههای سنگین کابل شروع شد. باز هم با هر ضربه از جا پریدم و تا بالای استخوان زانوهایم از درد تیر کشید. اینبار ضربات سنگینتر و عذابآورتر بود و با زدن کابل به زیر پاهایم، ضرباتی نیز به پشت و سرم میزدند. تنها کاری که در مقابل آن شکنجهها میتوانستم، بکنم تکان خوردن و فریاد زدن بود و باز نعره کشیدن که در میان صدای بسیار بلند نوحهخوانی به جایی نمیرسید. من از دردی که واقعا نمیشد تحمل کرد بر خود میپیچیدم. در اوج آن نعرههایی که به صدای هیچ انسانی شباهت نداشت و در اوج آن درد مهیب طاقتفرسا، بازجو مویم سرم را گرفت و بتندی سرم را بلند کرد و روزنامهای را بزیر صورتم کشاند و گفت:
- بدبخت، دیروز متینگ اسرای ضدانقلاب بود، زود باش بخون و ببین همفکرهایت چی گفتند:
او آنگاه سرم را به تندی بر روزنامه کوبید و از دماغم خون فوران زد و بر چشمبند و صورتم پاشیده شد.
دوباره ضربهها شروع شد. این بار ضمن تهدید و توهین، درد دیگر واقعا طاقتفرسا شده بود، زیرا که در اثر همان توقف کوتاه پوست و گوشت پاهایم چنان منقبض و بهم فشرده شد که با اولین ضربههای مجدد حس کردم پوستم ترکید. اینبار سوزش تیزی بر درد افزوده شد و حس کردم استخوانهایم شکسته میشود.
من که در سلول و در ذهن خود یکسری سناریو را آماده کرده بودم، گفتم:
- بس کنید! همه چیز را میگم.
زدن را متوقف کردند و بازجو گفت:
- خوب، پس حرف بزن.
گفتم:
- من مخفیگاه دو انبار اسلحه و مهمات را در کوههای چهلچشمه را میدانم. میتوانم شما را آنجا ببرم و به شما تحویل بدهم.
امیدوار بودم که با مطرح کردن این انبارهای گذایی، در مرحله اول شکنجه متوقف شود و در مرحله بعد شاید مرا به ارتفاعات چهلچشمه ببرند و با این شگرد یا بگریزم و یا در حین فرار به من شلیک کنند و مرا بکشند. از نظر من نتیجه هر دو مورد، خلاصی از شکنجه و زندان بود. بازجو پرسید:
- دیگه چی میدونی.
به او گفتم:
- تعدادی از فرماندهان نیروهای شما را میشناسم که با کومهله در تماسند.
میخواستم با این ترفند، تعدادی از مزدوران شرور و منفور را نام ببرم تا باعث بدبینی رژیم به آنها و شاید تحت فشار قرار دادن آنها شود.
شکنجه متوقف شد و مرا از تخت پائین کشیدند و با کشیدن کیسه بسرم بدنبال خود کشیدند. با هر قدمی که برمیداشتم زخمها و جراحات پاهایم روی زمین کثیف مالیده میشد و سر باز میکرد. و خون از آن جاری میشد و با هر فشاری درد و سوزشی جانگاه تمام وجودم را بدرد میآورد. با تحمل درد زیاد و تلاشی بسیار مسیر را طی کردم و به سلول روز اول رسیدم. نشستم و به دیوار تکیه دادم.
با حالی خراب به پاهای خونی و کثیف و ورم کردهام خیره شدم. پاهایم به شدت درد میکرد و چنان حال سنگین و کوفتهای داشتم که حتی قادر نبودم خونها و گرد و خاک نشسته بر آن را تمیز نمایم. دراز کشیدم و حس کردم که ابعاد در و دیوار و دریچهی سقف، توالت و تصویرهایی دیگر از جلو چشمم همگی کج و کوله و ناپایدار رژه میرفتند، در بهتی ناشی از درد و گیجی و خستگی مفرط به خوابی فرو غلتیدم که دلم میخواست سالها بدرازا بکشد، تا کابوس وحشت و مرگ را فقط رویایی در خواب پندارم. وقتی دوباره بخود آمدم، یک روزنامه را در کف سلول یافتم. قبلا سابقه نداشت که به من روزنامه بدهند. گویا آنها میخواستند که پیامی را به من برسانند. روزنامه را در مقابل نور خورشید که از روزنهی کوچک سقف سلول بدرون سلول میتابید، گرفتم و شروع به خواندن کردم. در روزنامه نوشته بود:
- ضدانقلاب، دستگیر شده در مراحل مختلف عملیات والفجر١٠ با شرکت در متینگ و سخنرانی در شهرهای مختلف کردستان از قدرت رزمندگان اسلام در رابطه با نابودی ضدانقلاب و گردان شوان کومهله سخن گفتند و یکی از مسئولین گردان شوان گفت:
قدرت و سرعت رزمندگان اسلام به حدی بود که ما نتوانستیم هیچ عکسالعملی
نشان دهیم.
با خواندن این عبارات کوتاه متوجه شدم که تعدادی از پیشمرگان گردان شوان دستگیر شدهاند. ولی نمیتوانستم باور کنم که گردان شوان بکلی نابود شده. از نظر من غیرممکن بود یک گردان از پیشمرگان کومهله که بارها و بارها از آزمایشهای سخت و دشوار سرفراز بیرون آمده بودند، نابود شوند.
در روز بعد هر دو بازجو نزد من آمدند. یکی بسیار خشک و خشن و دومی با لحنی آرام و دوستانه. هر کدام به شیوه خاص خود، به من توصیه کردند که با آنها همکاری کنم و لازم است اطلاعاتم را مکتوب کنم.
من میدانستم که اطلاعات آنها در رابطه با تشکیلاتها و بخشهای مختلف کومهله با توجه به تخلیه اطلاعات صدها نفر از افراد تسلیمی و اسیر کامل است و من باید در نوشتههایم وانمود کنم که میخواهم اطلاعاتی تازه را در اختیار آنها قرار دهم. من اعلام کرده بودم حاضرم مخفیگاه دو انبار بزرگ اسلحه و مهمات را که در واقع وجود خارجی نداشتند در کوههای چهلچشمه به آنها نشان دهم. من امیدوار بودم، آنها مرا به این کوهها ببرند تا نقشهی خود را عملی نمایم.
در رابطه با نام عواملی از حکومت که با کومهله همکاری داشتند، من بخوبی میدانستم رژیم همیشه به مزدوران محلی سوًظن دارد و هر نوع خبری در رابطه با آنها از نظر رژیم میتوانست قابل بررسی و شکبرانگیز باشد. تلاش کردم داستانهایی از ارتباط مزدوران منفور حکومت با کومهله را بشکلی در جزئیات و دقیق و منطبق با واقعیات توضیح دهم، که واقعی به نظر آیند.
بازجو که میخواست اقتدار و توان اطلاعاتی رژیم را به رخم بکشد، با کارتنی بزرگ وارد سلول شد و آنرا در کف سلول گذاشت. با تعجب به او و کارتون نگاه کردم. از حالت صورتش فهمیدم که محتویات آن مربوط به من است. به درون آن نگاهی انداختم. مملو بود از عکسهایی در اندازههای متفاوت. عکسها، کپی عکسهایی بود که ما در آن دوران پر از خوشی و ناخوشیها از خود و یاران دیگر گرفته بودیم. کوتاه زمانی از دیدن عکسها بشدت خوشحال شدم و به آن دوران خوش پرتاب شدم. تعدادی از عکسها را برداشتم. عکسها را طوری در دست گرفتم که گویی به دنیایی دیگر پرتاب شدم. عکسهایی از تمامی یاران. اندکی بعد، در میان آنها عکسی از خودم و ماری که با عشق به هم نگاه میکردیم و لبخند میزدیم را دیدم. ناخودآگاه لبخندی بر لبانم نقش بست. لبخندی که در دور لبانم ظاهر شد. لبخند عادی نبود بلکه لبخند ذاتی بود. این لبخند همیشه دور لبها و زیر چشمانم لانه کرده بود، اما چقدر فرق است با خنده طبیعی که در عکس برجسته شده بود. این لبخند من در این شرایط از شادی نبود، چون لبخند نشان نمیداد که از زندگی برخوردارم، بلکه این لبخند از فرط تاثر بود. کرخت شدم و به دوردستها خیره شدم، گویی که گذشته احاطهام کرده بود و تنها لازم بود دست دراز کنم و آنرا بگیرم. اما، بیکباره دلم به شور افتاد، چشمهایم سوخت و پلکهایم ورم کرد و یاد آن یارانی که دوستشان داشتم به قلبم چنگ انداخت. عکس یکی از پیشمرگان را که فردی بسیار مُضحک بود و همیشه حرفهایش خندهدار بود، دیدم. ناخودآگاه میخواستم بخندم، اما خنده از لبم بیرون نیامد و حالم متغیر شد. فکر کردم در فضا رها شدهام و بجای خنده لکههای قرمز روی گونههایم پدیدار شد. مسخره است، زیرا که عبارات از عهده بیان واقعیات برنمیآمدند. به تندی نفس میکشیدم. دستهایم را بهم فشار دادم و دوباره عکسها را زیر و رو کردم و به تک تک یاران دور و نزدیک که به من مینگریستند و لبخند میزدند، نگاه کردم. نومید شدم و افکارم در هم شد، بسان گردبادی دوارانگیز در صحرای برهوت و انگار به قدر ده سال پیر شدم.
به فکر فرو رفتم، چگونه این عکسها بدست بازجوها رسیده و بالاخره فهمیدم: اطلاعات به عکاسان دیکته کرده بودند که، تمامی فیلمهایی را که افراد مسلح در آنها حضور دارند، بدون هیچ عکسالعملی چاپ و عودت دهند و یک کپی از آنها را نیز به اطلاعات تحویل دهند.
هر روز تجاربم از زندان، مرا با واقعیتهای بیشتری آشنا میکرد. برای مثال:
روزی بازجو به سلول آمد و کاغذی بزرگ به من داد و گفت:
- نقشه اردوگاه چناره را برام بکش!
خود او نیز همانجا ایستاده بود. من در واقع نمیدانستم هدف او ارزیابی من است؟ چون دوست نداشتم چنین کاری را انجام دهم، شروع به خط کشیدن و اتلاف وقت کردم. او از این کار من عصبانی شد و بیرون رفت. دلیل رفتن او را نفهمیدم، اما بعد از دقایقی او با یک برگ كاغذ لوله شدهی بزرگ بازگشت. کاغذ را با عصبانیت بطرفم پرتاب کرد و گفت:
- بیا نگاه کن!. فکر میکنی ما در مورد کومهله اطلاعات نداریم؟
کاغذ را باز کردم. نقشهی اردوگاه چناره خیلی دقیق و با جزئیات بسیار ریز رسم شده بود. او به من فهماند که آنها از تمامی اطلاعات تشکیلاتهای علنی کومهله بخوبی مطلع هستند و من نمیتوانم آنها را بازی بدهم.
من نیز به این واقعیت پی بردم که مخفیکاری در رابطه با اطلاعاتی که تمامی افراد تشکیلات از آن مطلع هستند و قاعدتاَ اطلاعات رژیم نیز همواره به آن واقف بود، بیمورد است. من فکر کردم که در رابطه با اطلاعاتی که بازجوها بخوبی آنها را میدانند، اعتماد آنها را جلب کنم تا امکان دادن اطلاعات غیرواقعی و جعلی به آنها وجود داشته باشد. به سوالات آنها فکر میکردم و در مواردی که اطلاعات آنها محدود بود و امکان فریب وجود داشت، میتوانستم با بزرگنمایی کومهله و یا جوابهای غیرواقعی، آنها را فریب دهم. من تلاش میکردم اعتماد آنها را جلب کنم و آنها را در رابطه با وعده انبارهای اسلحه و مهمات به کوههای چهلچشمه بکشانم. زیرا با توجه به فصل بهار و برف در ارتفاعات و درهها و شناخت دقیقم از منطقه، میتوانستم در فرصتی مناسب با لغزیدن بر برف، سریع به عمق دره سرازیر شوم. در آن صورت آنها به من شلیک میکردند که یا کشته میشدم و یا موفق به فرار میگردیدم، که در هر دو مورد نتیجه یکی بود. از آن زمان به بعد هر وقت بازجوها به سلول میآمدند. رفتن و مصادرهی انبارهای اسلحه و مهمات کومهله در کوههای چهلچشمه را با آنها مطرح میکردم و میگفتم:
- باید تا قبل از بازگشت پیشمرگان به منطقه، آن کار انجام شود و گر نه در غیر اینصورت، مسئله منتفی خواهد شد.
من به نیت آنها واقف نبودم، ولی آنها بشدت تلاش داشتند تا هویت من آشکار نشود. به من هواخوری نمیدادند و موی سر و ریشم بلند شده و از حمام کردن هم خبری نبود. از همان روز اول دریافتم که شپش در تنها پتوی سلول لانه کرده و با حضور من ضیافت نفوذ به بدنم آغاز شد، اما شکنجه و فشارهای روحی و روانی مجالی برای اندیشیدن به این مهمانان ناخوانده که از بازجوها سمجتر بود،ند نگذاشت. شپشها در سر تا پای بدن و لباسهایم لانه کرده و به ستوهام آورد بودند.
مشخص بود بازجوها از اطلاعاتی که از افراد تسلیمی یا اسیر شدهی کومهله بدست آورده بودند، میدانستند که کومهله کشته شدن مرا قطعی میداند. اما آنها برای من چه نقشهای را ریخته بودند که بدان سان مرا ایزوله و در انزوای مطلق نگاه میداشتند، امری بود که باید به آن پی میبردم…
٩
زمان قطره قطره میچکید و موج پهناور روزها بکندی گسترده میشد. روز و شب همچون جزر و مد دریای بیکران بیکم و کاست میآمدند و میرفتند. روزها و هفتهها سپری میشد و سلسله روزهای متوالی به روز واحدی میماند. روزی بس دراز و کم سخن که جز آهنگ یکنواخت و ضربان هستی موجود کرختی که در سلول خویش تنها بود و گویی روز و شب را با خود میآورد، نشان دیگری بر آن نبود. لنگر ساعت زندگی به سنگینی حرکت میکرد. هستی موجود به تمامی، در تپش آهستهی آن متمرکز گشته بود. اما در میان این سکون و سکوت، آنچه در فضای سلول معلق بود، تیکه پارههای خوابی بود با کابوسهای بیشکل و در هم ریخته، که بسان گردبادی دوارانگیز، موجب هراس، فریادها، دردها و ترسها میگردید. سنگینی این سکوت داشت داغانم میکرد. آن روزها چه سخت میگذشت و چه راحت گوشزد میکرد که دل تنگم و تابوت نقش گرفته در انتهای ذهنم هم دیگر خسته از خودنمایی شده. در ذهنم فقط نگاه یار بود که به دل بینوایم زهر میزد. مسیر زندگیم در هالهای از ابهام، گُم شده بود و ساعتش روی این دوران تلخ باطری تمام کرده بود. آنقدر روحم خسته و مبهوت بود که بهر طریقی پا میگذاشتم گیج، راه پیموده را باز میگشتم. از که باید کمک میطلبیدم، گزینهای نداشتم. هر روز که طی میشد، دیدن سرآب، درد سینهام را بیشتر میکرد. مانند ماهی دور مانده از آب بال بال میزدم. لحظهیی، فقط لحظهیی کوتاه دلم هوای دیدن یار کرده بود و در فقدانش جان به لبام رسیده بود.
بازجوها دیگر به من کاری نداشتند و هفتهای یکبار هم از آنها خبری نبود. اما آنها میدانستند چگونه روح آدمی را خورد کنند، تا به شکنجه احتیاجی نباشد. آنها وقتی که با دستهای آلوده به روح آدم دست میزدند از شکنجه فیزیکی دردناکتر بود. زیرا: در آن شکل از شکنجه که شکنجهی سفید نامیده میشود. سلول انفرادی عصارهی نحوهی حکمرانی بازجوهاست. نتیجهی این نحوهی حکمرانی را بخوبی میشد فهمید، که آنها چطور بر آدمها حکم میرانند. آنها دست زندانی را از هر چیزی کوتاه میکنند تا فریادرسی نداشته باشند و حتی تنهایی او را هم جهنم کنند.
سلول بسیار کوچک بود و امکان هرگونه تحرکی ناممکن. بودن در آن سلول کوچک حالم را بهم میزد و از آن فضای سرد و خاموش چندشم میشد. از یاد و خاطرهی بر جا مانده از آن همه انسانهای آزاده که در آن سلول قدم زده بودند، شب و روز رنج میبردم و جان میکندم. به سقف خیره میشدم و فکر میکردم به تالاب زندگی، به این برگهی گندیدهی همیشگی، به این شرایط اجباری، به مرگ، به بازجویانی که هر وقت میآمدند، سخت، ساکت و سرد بودند. مدام میپرسیدند و من هم از جواب دادن هراس داشتم. باید فکری بحال تنهاییهایم میکردم. تنهایی مثل خوره به جانم میافتاد. ساعتها به روزنهی سقف خیره میشدم و با سکوتی مزمن به درون سلول نگاه میکردم که فضایش سرد بود و گاهی به خود میگفتم باید به این وضع عادت کنم، اما معنی این سخن را خوب میفهمیدم و اندازه بینهایت تاثیر این سخن را در خودم حس میکردم. میدانستم مثل سیب کال کرم خوردهای میپوسم و رفته رفته انهدام خودم را باور میکنم. دوباره از آنهمه تنهایی و سکوت حالم به هم میخورد، و در میان آن همه دلتنگی دلم تنها به آن دوران بودن با ماری خوش بود، گر چه باور داشتم دیگر هرگز او را نخواهم دید، اما وجودش را حس میکردم، وجودی که دقایقی آرامم میکرد و نوری بود در تاریکی محض و ساحلی امن در طوفان.
در سلول سکوت حکمفرما بود. این سکوت روی وجودم فرود میافتاد. مرا در بر میگرفت و دست آرام خود را روی شانههایم میگذاشت. سکوت گردش آرام خون، سکوت خیالاتی که بارها و بارها از خاطراتم میگذشت و دور باطل بود. سکوت نگهبانان که علامت روزمرگی و خستگی بود. سکوت سایهی خاطرات سوخته، سکوت آسمانی مُهر و مُوم شده که هیچ نشانهای از آن به من نمیرسید. سکوت نیستی، سکوت مرگ، سکوت زندگی مرگآور…
در فضای این سکون و سکوت مرگآسا شپشها با تغذیه از خونم، به تخمریزی و زاد و ولدی باور نکردنی دست زدند. شپش از سر و کولم بالا میرفت و هر چاله و چولهای از بدنم، محلی برای جولانگاه آنها بود. با خاراندن مدام پوستم گوشههای زیادی از بدنم زخم شده بود. نبود هواخوری، عدم استحمام و امکانات بهداشتی، مزید بر نکبت بود و باید راهی جُست برای نابودی این جانوران خونخوار که میخواستند حتی در زیر پوستم لانه کنند. فکر کردم با وجود عدم امکانات لازم و کافی برای نابود کردن آنها، تنها امکانم نبردیست جانانه با تک به تک آنها. این تصمیم علاوه بر جنگ با این خونخواران، میتوانست هر روز ساعاتی از وقت تنهاییم را نیز پُر کُند.
در کُنج سلول و گوشهی نمناک توالت، دو عنکبوت قد و نیمقد برای خودشان لانه کرده و تار تنیده و تورهایشان را کسترده بودند و گویی در آسمانی جنبده معلق و سرگرم مراودات مخفیانه بودند. تا آنزمان عنکبوت در نظرم باین اندازه جالب نبود. قبلا دلم از آن برمیآمد، اما در سلول دقایق طولانی مینشستم و به آنها خیره میشدم و همدم روزهای پر از سکون و سکوتم شدند و تنهاییهایم را با آنها قسمت میکردم.
هر روز با تابیدن نور خورشید از روزنهی سقف به کف سلول، برنامهی شکارم شروع میشد و تا پر کشیدن نور از سلول ادامه داشت. شپشها را از درز لباسها و تار و پود پتو بیرون میکشیدم و بر روی تور عنکبوتها میانداختم. این کار روتین، روزها و هفتههای متوالی اوقات روزهای تنهایم را پر میکرد. افکار مغشوشم را آرام و عنکبودها را چاق و چله و ریشهی شپشهای خونخوار را که زندانبانان خود را از قید آنها برای شکنجه بیشتر زندانیها، رها کرده بودند، خشکاند. با غلبه بر آنها و نابودی کامل آن مهمانان ناخوانده، از آن ساعت به بعد، دور از وجود هزاران دشمن خونخوار فاروغالحال آسوده و سبک شدم و دیگر نیشهای جانگداز این حشرات خونخوار آزارم نمیدادند و شاد بودم که طریقه دفع آنها را بکار گرفتم.
در غروب یکی از روزهای اواخر اردیبهشت بازجو به سلول آمد و به من گفت:
- فردا برای انبار اسلحهها و مهمات اقدام میکنیم.
او رفت و من بشدت خوشحال شدم. نمیدانستم رفتن، به چه شکلی صورت میگیرد. کمی فکر کردم و حدس زدم مرا با ماشین به دامنهی ارتفاعات خواهند برد و از آن به بعد بقیه مسیر را پیاده خواهیم رفت. تمام شب را بیدار ماندم و در رویاهایم غلت زدم و نقشه کشیدم و به یک فرار موفقیتآمیز فکر کردم.
بامداد، بعد از صبحانه بازجوها به سلول آمدند. یک دست لباس سربازی به من پوشاندند و کیسهای بر سرم کشیدند و مرا همراه خود بیرون بردند. در محوطه زندان مرا سوار یک اتومبیل کردند و به یک مرکز نظامی در شهر سنندج بردند و سوار هلیکوپتر کردند. در هلیکوپتر فقط بازجوها بودند و خلبان و کمکخلبان. این شکل از برنامه با طرحی که من در نظر داشتم بسیار متفاوت بود. اگر هلیکوپتر ابتدا به ارتفاعات و نقطهی استراتژیک شانشین میرفت، امید آن وجود داشت که اقدامی انجام شود. اما آنها هلیکوپتر را به کوهپایههای پشت روستای نرگسله بردند. هلیکوپتر بر زمین نشست و ما پیاده شدیم. خلبانها کنار هلیکوپتر ماندند و بازجو گفت:
- ما را به انبار ببر.
اوضاع بیریخت شد. آنها را کمی در داخل دره جلو بردم تا به درهای تنگ به سنگهای ناهموار و دیوار مانند رسیدیم. محل را میشناختم، ولی امکان مانور و اقدامی برای فرار وجود نداشت. من باید کاری میکردم تا شَک آنها برطرف شود. در داخل دره، بخش رو به سایه را که برف زیادی بر آن نشسته بود نشان دادم و گفتم:
- اسلحه و مهمات داخل غاری زیر آن برفهاست.
در ادامه، خودم را نباختم و بلافاصله گفتم:
- اگر نارنجکی روی برفها بندازی، برفها فرو میریزند.
آنها کمی تامل کردند و سپس گفتند:
- برمیگردیم.
من که ناامید شده بودم، بلافاصله گفتم:
- ما میتوانیم به شانشین برویم. مطمئنم که انبار آنجا رو به آفتاب است و برف ندارد ما میتوانیم اسلحه و مهمات را برداریم.
اصرار من بیفایده بود. سوار شدیم و هلیکوپتر پرواز کرد. توی هلیکوپتر دوباره پافشاری کردم، شاید قانع شوند و به نقطهی استراتژیک شانشین برویم. موثر نیافتاد و هلیکوپتر فرود آمد و مرا با صورت پوشیده به زندان برگرداندند. از اینکه رفتن به چهلچشمه برایم نتیجهای نداشت نگران و ناامید شدم.
روز بعد بازجو به سلول آمدو من اظهار تاسف کردم و دوباره گفتم:
- انباری که در شانشین است با ارزش است، باید دوباره برویم.
بازجو گفت:
- شاید در وقت دیگری بریم.
این گفتگو کمی موجب امیدواری برای فرار و رهاییم شد.
هفتههای دیگر در سکوت و سکون و غیبت بازجوها گذشت. در سلولها، بازجو برای زندانی فقط بازجو نیست در تنهایی کشنده روزها و شبهای انفرادی، بازجو تنها امکان برای حرف زدن با دیگریست. بازجوها نقش و تاثیرشان را بر زندانی در سلول انفرادی خوب میدانند. آنها هم با آمدن و هم با نیامدنشان روح و روان زندانی را بهم میریزند. هم با برخورد عادی و هم با کُتک جسم و جان زندانی را در هم میکوبند.
وضعیتی غیرقابل تحمل بر سلول حکمفرما بود، اما چارهای نبود و باید صبور بود. من شَک نداشتم که آنها مرا اعدام میکنند و این موضوعی نبود که مرا ناآرام کند، بلکه آنچه مرا ناآرام میکرد انتظار برای رسیدن به آن لحظه بود.
بعد از دو هفته بازجو به سلول آمد و گفت:
- فردا برای آوردن اسلحهها میریم.
اینبار خوشحال و امیدوار بودم. بیشتر عینی بودم و میشد دقیقتر عمل کرد.
در روز بعد بازجو به سلول آمد و بسان دفعه قبل سوار هلیکوپتر شدیم و پرواز کردیم. بازجو گفت:
- به شانشین میریم.
هلیکوپتر به ارتفاعات چهلچشمه نزدیک شد. در ظاهر آرام و در درون ناآرام بودم. به نزدیکی شانشین، نقطهی استراتژیک چهلچشمه رسیدیم. خلبان گفت:
- باد شدیده و امکان جلو رفتن و فرود هلیکوپتر نیست. برمیگردیم.
شوکه شدم، آیا شانس و امکان رهایی از دستم رفت؟.
بازجو به خلبان گفت:
- تلاش کن، شاید محل مناسبی برای فرود پیدا کنی.
خلبان به او گوش نکرد و دور زد. معلوم بود بازجو اتوریتهای بر خلبان نداشت.
من به بازجو گفتم:
- بهتراست هلیکوپتر در نقطهیی کم ارتفاع فرود بیاید و بقیه راه را پیاده برویم.
امیدوار بودم که او را راضی کنم و از این فرصت که شاید آخرین شانس باشد، استفاده کنم. بازجو کمی تامل کرد و بعد رفت و با خلبان صحبت کرد. خلبان، دوری زد و هلیکوپتر را در صد متری پایگاه روستای ابراهیمآباد فرود آورد. یکی از بازجویان بدرون پایگاه رفت و بعد از دقایقی بازگشت و بدون هیچ توضیحی به بازجوی دیگر گفت:
- برمیگردیم.
هلیکوپتر پرواز کرد و مرا به سلولم بازگرداندند. ناامید در کوشهی سلول سرم را تو دستهایم گرفته و به شانس بد و رهایی بر باد رفته نفرین کردم.
چند روز بعد بازجو به سلول آمد و من فرصت را غنیمت شمردم و گفتم:
- از اینکه موفق نشدیم به شانشین برویم، متاسفم. اما ما میتوانیم یکبار دیگر بریم. حتما دفعه دیگر موفق میشویم.
او جواب داد:
- نه، دیگر این موضوع تمومه و به آن فکر نکن.
او رفت و من ناامید به دیوار تکیه دادم و به فکر فرو رفتم. همهی امیدهایم دود شد و هوا رفت. نگران و ناامید از اینکه امکان فرار و رهایی از دستم رفت، در دور باطل افکارم غرق شدم و باید منتظر باشم حکمم را که قطعا اعدام بود به اجرا در آورند.
یکماه دیگر در سکون و سکوت ناامیدی گذشت. هرگز تصور نمیکردم که زمان به این آهستهگی بگذرد. مثل هزارپایی به نظرم میآمد که پای آخر نداشته باشد. دقیقهها کش میآمدند و ساعتها بصورت سالها در میآمدند. روز هرگز به شب نمیرسید و امان از شبها که هر ساعتی از ساعتهای هولناک و سرشار از کابوس آن بمراتب سختتر از روزها بود. یک ماه دیگر در اندیشهی مرکبار تنهایی بسر بردم. در تمامی روز و شبهای این دو ماه، انیس و ندیمی جز دیوار نوشتهها نداشتم. سر و پایم از احساس تنهایی یخ زده و تنم در زیر فشار توانفرسای سکون و سکوت خمیده بود. دیگر در انتظار اعدام بودم و آن را تنها راه رهایی میدیدم. اما روزگار در نظرم چنین مینمود که سالها محکوم به اعدام شدهام نه ماهها. مداوم با خود میاندیشیدم:
من روزگاری مردی آزاد و آزاده بودم. هر روز هر ساعت و هر دقیقهی آن برای من معنی و مفهوم خاص خود را داشت. مغز جوان و پربارم هزاران فکر و خیال زیبا و پر نقش و نگار داشت، که تمام روزهای زندگیم را با آن میآراستم. این خواب و رویاهای شیرین از همسر زیبا و جوانم و نبردهای پی در پی که به پیروزی منجر شده بود، بسان نمایشهای زیبا و پر سر و صدای تاتر در مغزم دور میزد. آنگاه به اندیشهی یاران رزمنده و جوان و به پیادهرویهای شبانه در زیر شاخ و برگهای انبوه درختان بلوط باز میگشتم و بیاد میآوردم که در طربخانهی خاطرم همواره بزم و شادی بود. من به هر چه میخواستم، میتوانستم بیندیشم و به هر چه که اراده میکردم میتوانستم دست یابم، زیرا من مردی آزاد و مختار بودم. اما اکنون اسیر بودم و جسمم را در سلولی تیره و تار به زنجیر کشیده بودند و روحم را در ظلمات اندیشهی مرگبار به زندان انداخته بودند. دیگر بجز آن تنهایی شُوم که برای من به حقیقت پیوسته بود و جز ایمان قلبی من شده بود فکری نداشتم و آن این بود که من به تنهایی مطلق محکوم بودم و در انتظار اعدام که برای من رهایی از دست شکنجهگران بود. اما من تا رسیدن به روز رهایی، هر چه تلاش میکردم تا افکارم را کنترل کنم. اندیشه جهنمی تنهایی مطلق همیشه در برابرم حاضر بود و دست از سرم برنمیداشت. همچون هیولای مخوفی که از سرب ریخته باشند روبروی من نشسته و حتا همهی اندیشهی آرامشبخش و خیالات شیرین و دلنواز را از سرم بدر میکرد. همواره مراقب من بود و هر وقت میخواستم سر برگردانم یا چشم بر هم نهم با دو دست سرد و منجمد و بیروح خود تکانم میداد و نمیگذاشت از یادش غافل شوم و من هر چه میکوشیدم که از آن فکر غافل شوم و بگریزم باز میدیدم شکلی تازه گرفته و بهمراه خیالات دیگر به نهانخانهی خاطرم خزیده است. وقتی به عمق خیالات خوشم میرفتم، باز هم مکررا کلام دلآزار به گوشم میخورد. وقتی به دیوارهای سلول تکیه میکردم، میدیدم که او نیز با من به آن دیوارهای نفرتانگیز چسبیده است. در بیداری مرا به ستوه میآورد و چون میخواستم بخوابم در کمینم نشسته بود و آن اندیشه نفرتانگیز را در قالبی از کابوس در خواب خود میدیدم. وقتی از خواب میپریدم، نفسی راحت میکشیدم و با خود میگفتم آه چه خوب شد که خوابی بیش نبود. اما پیش از انکه پلکهای سنگین و خوابآلود خود را بگشایم, این رویای شوم را همچون لوحی حقیقی و برجسته بر اشیای محیط خود یعنی بر کف سلول و نور پریده رنگ لامپی که در سقف سلول بود و تار و پود زمخت پتویی که بر تن میکشیدم و بالاخره بر چهره تیره و خشن نگهبانی که از ورای دریچهی دَر سلول غذایم را میداد، حس میکردم.
اما در این تنهایی مطلق شُوم و این شرایط بغایت سخت و عذابآور حاکم بر سلول بیوقفه از خود میپرسیدم: چرا آنها مرا مخفی میکنند؟ برایم چه برنامهای دارند؟
یکماه دیگر در این تنهایی مطلق گذشت. روزی بازجو به دیدنم آمد و حرف تازهای نداشت. اما من به او گفتم:
- چرا مرا در سلول انفرادی نگه داشتید؟ مرا به بند عمومی منتقل کنید تا امکان هواخوری، حمام و ملاقات با خانوادهام را داشته باشم.
بازجو به خواستههای من جوابی نداد و سکوت کرد. او رفت و مرا با تنهاییهایم تنها گذشت. یک ماه دیگر گذشت و تنهایی و ماندن در چنین سلول انفرادی تنگ مرا بیش از پیش بیتاب کرده بود. موی سر و ریشم بسیار بلند و تنم خیلی کثیف و بد بو شده بود و از همه بدتر مدام از خود میپرسیدم: چرا مرا در این وضعیت نکبتبار نگه میدارند؟
بالاخره بازجو به سلول آمد. من مجدادا به او گفتم:
- چرا منو در سلول انفرادی نگه میداری؟ منو به بند عمومی منتقل کنید، تا امکان هواخوری، حمام و ملاقات با خانوادهام را داشته باشم.
او سکوت کرد و پس از لحظهای گفت:
- ما تصمیم داریم تو را نزد کومهله بفرستیم. ما روی موضوع کار کردیم. وضعیت و شرایطی که تو در آن بسر بردی و بودنت همراه مردم حلبچه در هرسین این تصمیم را ساده و عملی کرده است.
او توضیح بیشتری نداد و رفت و من بلحاظ فکری در بحرانی عمیق فرو رفتم.
در سلول دراز کشیدم و این تصمیم بازجو مرا در بهتی باور نکردنی فرو برد. مات و مبهوت به فکر فرو رفتم و کوشیدم از موقعیت جدیدم و از خودم و امکان و توان واقعیم یک ارزیابی واقعی بدست آورم. از خود پرسیدم:
آیا این ترفندی برای بدام انداختن و پرتابم بدرون بحرانی فکری نیست؟
زمانی که آزاد بودم، فکر میکردم که میتوانم برای همیشه آزاده باشم. در کوهستان در میان مردم کردستان و اسلحه در دست احساس چالاکی میکردم. میتوانستم مثل فنر به هوا بجهم. توی آن شرایط که تمایلات پیشمرگایتی مرا داد میزد و به نمایش میگذاشت، ترهای برای نیروهای حکومت خورد نمیکردم. من تا آنزمان و در تمام این دوران هیچ وقت پاسداری را در قدرت ندیده بودم و همیشه آنها را زبون و شکست خورده، در مقابل خود میدیدم. ولی واقعیت تلخ زندان، فشار شکنجه و تهدید واقعی اعدام و فشارهای احتمالی بعدی برای شکستن سد توان و تحمل، مرا وا میداشت که خود را در ابعاد واقعیم نگاه کنم. در زندان دریافته بودم که ترس یک عامل انسانی و کسی را در این جهان نمیتوان یافت که از شکنجه واهمه نداشته باشد. از خود پرسیدم: آیا واهمه داشتن از شکنجه سبب میشود که انسان یکسره خود را ببازد؟
آیا میشود با واهمه و ترس مبارزه کرد و بر آن غلبه یافت؟ دریافتم که تفاوت آدمها در نداشتن واهمه نیست بلکه در سرعت و میزان غلبه بر این واهمه و یا تسلیم شدن به آن است. اگر کسی نمیتوانست حداکثر مقاومت را داشته باشد به این معنی نبود که هر کاری غیر از آن بیهوده است. بر خلاف تصور ما در درون حزب، بین تسلیم و مقاومت فقط یک مو فاصله نبود، بلکه طیفی وجود داشت که در یک فراگرد میتوانست هر انسانی را به مرز قهرمانی یا ذلت برساند. دنیا یکسره سیاه و یا سفید نیست و در تحلیل نهایی است که وزن حرکت آدم باید بسوی مقاومت سوق کند و نه بسوی شکست. مقاومت نیز درجات و انواع دارد. مهم این است که آدم نشکند. اینکه درجه مقاومتش را چگونه ارتقا دهد بستگی به وضعیت و آگاهی او از شرایط دارد. با توجه به این پیشنهاد بازجو، تلاش کردم نزد خود تجسم کنم که در صورت رسیدن به این تصمیم:
در کومهله یاران و همفکرانم در بارهی من چگونه میاندیشن؟
چه تغییری و چه شیوهای از برخورد رهبری حزب به من بوجود میآید؟
داشتن آگاهی و تصویر عمومی میتوانست کمک زیادی به زدودن ناتوانیها و در ادامه به درک اغراقها، افراط و تفریط در من کُند. من باید بفهمم:
آیا این تصمیم برای ادامهی مبارزه علیه حکومت اسلامی است و یا توجیهی برای برون رفت از این وضعیت و رهایی؟ شکی نداشتم که در دورانیکه در اسارت حکومت اسلامی بودم هیچ اقدامی علیه کومهله انجام نداده بودم و این ادعا بوسیله کومهله قابل بررسی و از نظر من به حق قابل دفاع بود. من شَک نداشتم بمحض ملحق شدن به کومهله موضوع را مو به مو توضیح خواهم داد و هدف خود را به کومهله تفهیم خواهم کرد.
در رابطه با دامی که ممکن بود بدان گرفتار شوم، فکر میکردم، من که از دسترس حکومت اسلامی خارج میشوم و دیگر از آنها هیچ کاری ساخته نیست.
اما من در رابطه با این پیشنهاد دوباره از خود سوال کردم:
آیا این تصمیم فرصتطلبی برای نجات جانم نیست؟
فعالیت در یک تشکیلات ایدئولوژیک ما را از انسانی معتقد به انسانی مومن تبدیل کرده بود و بهمین دلیل من در برخورد به موضوع نمیتوانستم منطقی باشم و از بعدی ایدئولوژیک به آن مینگریستم. بنابراین احساس میکردم که در سینهام آتشی روشن شده، ولی زبانه نکشیده و بجز دود، آشفتهگی و تشویش چیزی در آن دیده نمیشود.
شرایطی که من در آن بسر میبردم شرایط غریبی بود. ماهها بود بیکس و بیپناه و غرق در تنهایی و بدور از هرگونه دسترسی به وسایل ارتباط جمعی انتظار میکشیدم. خسته و افسرده روزی صدها بار زیر لب تکرار میکردم:
من از تنهایی اشباعم. غروبی سرد و بیروحم، پائیزم.
تنها ارتباطام هر چند هفته یکبار چند دقیقه تماس با بازجوهایم در سلول بود. در تنهایی مطلق، اندیشههای درهم و آشفته هر دم بسان سیاچاله، بیشتر مرا در خود فرو میبرد و فرسوده میکرد. آن فضا و شرایط مرا بکلی خسته و بلحاظ روحی و روانی ویران کرده بود. اما تصمیم گرفتنم در مورد پیشنهاد بازجو برای من فشاری مضاعف شد و من میبایست تصمیم خود را بگیرم و به آن بحران و فشار روحی پایان دهم. بر اساس این وضعیت من یک ارزیابی اصولی از خود به خودم ارائه دادم و خودم را در یک فراگرد واقعی و غیررمانتیک کشف کردم و امکاناتم را شناختم.
در خیال خود نامهای برای ماری نوشتم. نامهای که در خیالم با یک مداد روی کاغد نوشتم و با یک قاصدک برایش فرستادم و چنین نوشتم:
- حتا با آنکه مردهام و همه آنطور فکر میکنن، باز هم باید کاری کنم و به نزد یارانم باز گردم. حق ندارم دلتنگی کنم و احساساتی باشم. چگونه میتوانم خیال تو را راضی کنم. ماری جان، میدانم غمگینی. فکر کن من مسافرتم و دارم دنیایی ناشناخته را کشف میکنم. دارم خود را کشف میکنم و هر روز که میگذرد چیز بیشتری یاد میگیرم. عمیقا ناراحتم که ماجراهای مربوط به من ناراحتت کرده است.
دو هفته دیگر گذشت. یکی از بازجوها به سلول آمد و یک صابون به من داد و گفت:
- آماده باش باید دوش بگیری.
سلول من آخرین سلول و در انتهای راهرو قرار گرفته بود و درست در ضلع دیگر دیوار سلول من، اطاق کوچکی قرار داشت که به نظر میآمد انبار باشد. آنها در آن اتاقک، یک دوش آب سرد تعبیه کرده بودند. آنها دوست نداشتند که مرا از سلولم دور کنند. در سلول و همزمان در آن اتاقک را باز کردند و دو در تقریبا بهم رسیدند. آنها تلاش کردند تا بدون اینکه کسی مرا ببیند، مرا بدرون اطاقک بفرستند. هوا گرم ولی آب باندازه کافی سرد بود. بعد از حدود هفت ماه توانستم حمام کنم. از آن مقطع به بعد برخورد بازجوها با من متفاوت شد و تلاش کردند ظاهری دوستانه داشته باشند و در ظاهر با لطف به من رفتار کردند که موجب وحشت من شد. زیرا که میدانستم، توجه و عنایت زندانبان بوی مرگ میدهد. در روزهای بعد یکبار برایم میوه فرستادند. یکی از بازجوها نیز دو تا سه بار در هفته با من ملاقات میکرد آنها میخواستند مطمئن شوند که:
- آیا من بعد از ملحق شدن به کومهله با آنها همکاری خواهم کرد؟.
من خود نیز متعجب بودم که چگونه آنها به من اعتماد میکنند. اما روزی یکی از بازجوها گفت:
- اگر ما تو را اعدام کنیم، کومهله از تو قهرمان میسازه. ولی اگر تو به نزد کومهله برگردی و بتونی یک نفر را از ادامهی فعالیت با کومهله پشیمون کنی اینکار برای ما مفیدتر است. در ضمن ما میدونیم اگه تو به نزد کومهله برگردی در اولین کُنگره عضو کمیتهی مرکزی خواهی شد. تو میتونی با ما همکاری کنی و زندگی خود را گارانتی کنی. تو زندگیت را با همسرت ادامه بده. اگر خواستی به اروپا بری مشکلی نیست و در رابطه با ارتباط با ما لازم نیست تو به آن فکر کنی. در موقع مناسب ما خود ترتیب آنرا خواهیم داد.
در میان صحبت با بازجوها فهمیدم، وضعیت واقعیم و اقامتم همراه با دهها نفر از اهالی شهر حلبچه در شهر هرسین و قطعا بازگشت آنها به کردستان عراق در ماههای بعد و تماس آنها با کومهله دلایلی مستند خواهد بود برای توجیه غیبت هفت ماههی من در نزد کومهله. اما مدام از خود میپرسیدم:
چگونه بازجوها باور دارند که من باین اقناع رسیدهام که جذب اهداف آنها بشوم؟
و اگر باین اقناع نرسیدهاند،
آیا آنها باور دارند من باندازه کافی مجاب و مرعوب شدهام که با آنها همکاری کنم؟
اما بعد از مدت کوتاهی دریافتم، آنها مترصد نقشهی وحشتناکی بودند تا با وجود اینکه از دسترس آنها خارج هستم، درصد بیم و خوف از کومهله را در من باندازه کافی بالا ببرند و مرا مجاب به همکاری کنند.
در غروب یکی از روزهای اواخر شهریور، بازجو در سلول را باز کرد و گفت:
- بلند شو باید بریم.
او کیسهای بر سرم کشید و مرا از سلول بیرون برد. در خارج ساختمان بازجوی دیگری منتظر بود. آنها مرا سوار اتومبیلی کردند و حرکت کردند. خارج کردنم از زندان در برنامهای غیرقابل پیشبینی و غیرمنتظره بوی مرگ میداد و بشدت دچار هراسم کرد. اتومبیل چند کیلومتری رفت. مرا پیاده کردند و چند ده متری مرا پیاده بدنبال خود کشیدند و از چندین پله پائین بردند. خشمگین و نفسزنان با چشمان بهتزدهی پر از اشک و پاهای کرخت بدنبال آنها رفتم. وقتی از پلهها پائین رفتم، احساس کردم خون به مغزم نمیرسد و رنگم سخت پریده است. بعد از لحظاتی بازجوها توقف کردند و دقایقی دور از من و آهسته صحبتی کردند. یکی از بازجوها برگشت و کیسه را از سرم برداشت. چشمم را باز کردم و بناگهان با صحنهای بغایت وحشتناک و دهشتناک روبرو شدم. گفتی سرمای زمهریر به دلم ریخت. همان حس قدیم و آشنای ترس و وحشت. تمام بدنم لرزید، ولی من از سرما نمیلرزیدم. نگاهی کردم و تونلی بتونی بطول تقریبا ١٠ متر و عرض ٣ متر را دیدم، که در آن تعدادی زندانی با چشمبند و دستهای بسته از پشت با فاصله تقریبی یک متر از همدیگر در کنار دیوارها ایستاده بودند و سکوتی مرگبار بر تونل حکمفرما بود. آرام خود را پس کشیدم و با چهرهای پر از وحشت دستها را پیش رو گرفتم، درست مانند کودکی که یکمرتبه از چیزی بترسد و بهتش بزند و ساکت به آن مرکز وحشت خیره شود. مدتی با درماندگی و با چشمهایی که دما دم خیرهتر و بهتزدهتر میشد به آن وادی وحشت و مرگ خیره شدم. آنجا همه چیز برایم حالت عجیبی داشت و به نظرم بیشتر محو جلوه میکردند و انگار ثقل خود را از دست داده بودند. از دیدن آن منظره حس کردم که خواهم مُرد زیرا که، وقتی به داخل تونل رسیدم احساس کردم خون به کلهام نمیرسد و چهرهام مثل گچ سفید شده. پاهایم سست شد بسان چوب بیحس و حرکت و در دلم آشوب بود. مثل اینکه گلویم را میفشردند و در حلقم احساس خفگی داشتم. احساسی مانند وقتی که از چیزی سخت ترسیده باشی و وقتی دقایق بسیار ناگواری را میگذرانید. من که بشدت وحشتزده بودم گویی ضربهی شدیدی بر قلبم وارد شد. دندانها را بهم فشردم و از خشم پا بر زمین کوبیدم. وقتی خود را تنها در برابر این نمایش وحشتناک دیدم، ناگهان چنان مرعوب شدم که بیاختیار حرکتی به عقب کردم حتا بدرون پلهها برگشتم و خواستم دوباره بدانجا پناه ببرم، ولی بازجوها را دیدم که با حرکت دست و نگاه غضبناک تهدیدم کردند که باید به راه خود ادامه دهم. از کف دست تا کف پاهایم تیر میکشید. حواسم سر جا بود ولی هیچ توانایی برایم نمانده بود، مثل کسی که در برابر یک خطر حتمی باشد. مثل وقتی که خانه دارد بر سر آدم خراب میشود. بعید بود در آن حال از هوش بروم، زیرا که ناگهان با آلدرنالینی که بدرون خونم روان شد مغزم با شدتی بیسابقه زنده و فعال شد. با نیروی بسیار و سرعت بینظیر مثل ماشینی که دور برداشته باشد. در مغزم فکرهای گوناگون، فکرهای ناتمام مانده، مثل چکش بر مغزم میکوبید. خونم با شتاب جریان داشت و تنم میلرزید. طبیعی بود که نمیتوانستم آشکار به مرگ خود فکر کنم، اما همه جا جلو چشمم بود. با چشمهایم میدیدم و با گوشهایم میشنیدم. اما آن جسم دیگر متعلق به من نبود و از جسمم عرق میریخت و میلرزیدم و من آنرا دیگر نمیشناختم. مجبور شدم آنرا لمس کنم و به آن نگاهی بیندازم تا از حال آن خبردار شوم، اما از تن خودم ترسیدم چونکه دیگر خاکستری و تنها بودم. با آنکه هوای درون تونل تاریک و مهآلود به نظر میآمد، اما هر چه در اطرافم اتفاق میافتاد از نظرم دور نمیماند و من همه را بوضوع میدیدم. دو نفر از زندانیها را شناختم. آنها پیشمرگانی بودند که در تابستان گذشته همراه با واحد شهر دستگیر شده بودند. جزئیات این مناظر هر یک برای من رنج و دردی مخصوص به خود داشت. اضطراب و التهاب درونم بحدی بود که کلماتی برای تشریح آن نبود. در میانهی این شرایط سرشار از اضطراب و التهاب، بناگهان با ورود و فریادهای فردی، سکوت مرگبار درون تونل در هم شکسته شد. مردی کریهالمنظر درشت اندام و حدودا پنجاه ساله پدیدار شد. او با کُلتی در دست و با فریاد و سر و صدا و تقلید از گویندهی رادیو کومهله و به سخره گرفتن اخبار اعدام مبارزین، با صدایی زمخت و گوشخراش و با حرکاتی چابک و چشمانی آنقدر تیز که بتواند درندهخویی و میل به قدرت بیمارگونه را در چهرهی حریصش به نمایش بگذارد، وارد شد. او مستقیم بطرف یکی از اسرا رفت و بدون معطلی به سرش شلیک کرد. انگار که درختی را از بن قطع کنند، او مستقیم نزدیک من بر زمین افتاد و قطراتی از خون بر روی پاهای لختم پاشید. من که تمامی بدنم همانند بید میلرزید فکر کردم که میخواهند مرا عنقریب، بعد از این نمایش دهشتناک اعدام کنند. دوست داشتم هر چه زودتر این کار به نتیجه برسد و راحت شوم. او این کار را نکرد، اما، شرایط و فضایی را که آن دژخیم درندهخو رقم زد، اینبار مرا بکلی مسخ و بیاراده کرد. مغزم دیگر کار نمیکرد. قبلا خود را به لحاظ فکری برای مرگ آماده کرده بودم، ولی چنین نمایش دهشتناکی تحملناپذیر بود. مرا چند متر جلو بردند. وحشتم فزونی یافت. ترسیدم مبادا از حال بروم. این آخرین مرحله غرور ذاتی و کَبر و تشخیص غریزی من بود. در آنجا دوست داشتم خود را به کری و کوری بزنم تا چیزی نشنوم و نبینم. دوباره احساس سرمای شدیدی کردم و لرزیدم. درد شدید در شکمم پیچید. باید خیلی ترسیده باشید تا معنای عبارت عرقهای سرد را بفهمید، یا خیلی مضطرب بوده باشید تا بفهمید شکم گره خورده واقعا یعنی چه؟ ناگهان فضای درون تونل برایم مبهم، مغشوش و نامفهوم شد. من دیگر موجودی مست و لایعقل و گیج و مبهوت و بیحس بودم. راستی که تحمل بار سنگین چنین فضایی برای انسان مشکل و بلکه غیرممکن است. من در جایگاه خود حیران و لرزان بودم و دیگر توجهی به بازجوها نداشتم. از میان گفتگوی بازجوها که در اطرافم بگوش میرسید، دیگر قادر نبودم کلمات را از هم تشخیص بدهم. چشمانم را بسرعت به اطراف تونل انداختم و با تحریک حس کنجکاوی عجیبی که گریبانم را گرفته بود، تلاش کردم تا سر برگرداندم و ببینم چه میخواهند با من بکنند. این حرکت آخرین نشانه تفکر و تعقلم بود، اما جسمم با اندیشهام همراهی نکرد. نگاهم در جای خود خشک شد، اما آنها نمایش را کش میدادند. وقتی که مرا به دیدن همهی آنچه که در برابرم بود مجبور کردند، انگار خنجری بر قلبم فرود آوردده باشند دیگر نیرویی برایم نماند که در برابر خوفی که به درونم هجوم آورد ایستادگی کنم. مات به فضای درون تونل در جای خود خشکم زده بود، که یکی از بازجوها جلو آمد و کُلتی را در کف دستم قرار داد و با دست دیگر، دستم را بلند کرد و گفت:
- تو هم شلیک میکنی.
بازجو همینکه دستم را رها کرد، دستم مانند یک چوب خشک بسرعت پائین افتاد و تنم لرزید. آنها با دیدن عکسالعمل دستم بتندی خندیدند. او از بازجویی دیگر که در پشت سر من قرار داشت، با صدای بلند پرسید:
- عکس را گرفتی:
او جواب داد:
- آره گرفتم.
داخل تونل نیمهتاریک بود و نور فلاشی نتابید و عکسی هم گرفته نشد. میدانستم آنها ریسک قرار دادن کُلت مسلح در دستم را نمیپذیرند، ولی آنها میخواستند این موضوع را به من القا کنند که به اندازه کافی از من مدرک دارند که مرا وادار به همکاری کنند. بعد از آن نمایش مسخره و وحشتناک، همان مرد جلاد جلو آمد و به مغز یک نفر دیگر نیز شلیک کرد. بازجوها کیسه را بر سرم کشیدند و در سکوتی مرکبار از تونل خارجم کردند. همزمان از درون تونل صدای شلیکهای دیگر به گوش رسید.
اصلاَ نمیدانم چه مدت آنجا بودم. تا جایی میدانم که زمان در هم شکسته و من وارد چرخهی بیپایانی شده بودم. انگار در ذهنم صدای برفک میآمد و حس میکردم شن در گلویم است. تحقیر در حد نهایت بود و هیچ سلولی در وجودم نبود که به آن آغشته نشده باشد. لَنگ لَنگان بطرف اتومبیلمیرفتم و انگار کُل دنیا داشتند رفتنم را تماشا میکردند و هزار سال طول کشید تا اتومبیل به زندان رسید. تمام احساساتم از کنترلم خارج شده بودند. ذهنم داشت به خودش حمله میکرد و تمام لحظههای رویارویی را واضح مرور میکرد. عجیب بود که از بدبختی نمردم. عجیب بود که حیاتم متوقف نشد حس کردم هوا سردتر و سوز قریبی دارد. تمام وجودم و بدتر از همه زانوهایم میلرزید. دلم سنگینی اعماق اقیانوس را یافته بود و مانند آبی که میخواست به همان سنگینی نادیدنی موج بردارد, از جا کنده میشد. مرا به سلول باز گرداندند و در را بستند. به دیوار تکیه زدم و از خشم بیحد و مرز میسوختم. حس عجیبی داشتم زیرا که کسانی باید از آنها متنفر باشم، میبایست بازجوها باشند ولی آن لحظه آنها نبودند. کسی که از او متنفر بودم خودم بودم. از خودم متنفر بودم که فریب خورده و گول خورده بودم، برای اینکه خواسته بودم از خود برای ادامه مبارزه مایه بگذارم اما، به راحتی به طعمه آنها تبدیل شده بودم. باید بهتر فکر میکردم، باید بهتر از خودم مراقبت میکردم. ولی حالا در آن لحظه سوررآل پس از شوک، تنها چیزی که میتوانستم حس کنم این بود که بشدت از خودم ناامید باشم.
در آن مدت کوتاه، شکنجههای جسمی روزهای نخست را اما، در ابعادی صدها بار بیشتر و دهشتناکتر تجربه کردم و زخم عمیقی در عمق روح و روانم رخنه کرد. تمامی انرژیم برای ایستادن بر روی پاهایم، تخلیه شده بود. در جای خود به دیوار سلول تکیه کردم و نشستم. مغزم کار نمیکرد و به دیوار روبرو ماتم برده بود. اصلا نمیدانستم چه مدت است نشستهام، قادر نبودم فکر کنم، و هنوز لکههای خون را بر روی پاهایم میدیدم. این خون نمایانگر جنایتی بود که تازه رخ داده بود و قطراتی از خون آنها جایی بود که نباید میبود. وقتی چشم میبستم وجودشان را و صدای تیز اصابت گلوله به مغز آنها که در فضای تونل طنین افکند بود را حس میکردم. توان شستن لکههای خون پاشیده شده را نداشتم. دست را روی صورتم گذاشتم. آرامشی در کار نبود هر لحظه قلبم فشردهتر و دردم بیشتر میشد. آن فضای پرغوغا، برایم مرزی را بین رویاها و واقعیتها ساخت، که برای عبور از خط ممنوعهاش احتیاج به جسارتی داشت، که دیگر در توان خود نمیدیدم. هفت ماه بود که واقعیتهای پشت این مرز را برای دل و عقلم مشق کرده بودم که بتوانم در هر شرایطی آنرا در هم بشکنم. ولی، اینبار آنقدر کوبنده شوک را وارد کرد که، تمام حسهای سرکوب کردهام بیدار شد و با بیرحمی به قلبم چنگ زد و داغانم کرد. دست را از روی صورتم برداشتم و روی قلب گذاشتم و نالیدم:
تا کجا باید بکشم، آیا پایانی هست؟ بیشتر به کسی میماندم که در اغما نفس میکشید و باید یکه و تنها با آن جنایتی که مجبور به دیدن نمایشش بودم، کلنجار بروم و در سکوت ممتد سلول در تفکری با خود درگیر شوم.
تمایلی به خوردن غذا در من نبود و تا ساعاتی از شب را در سکون و بیداری و تشویش و نومیدی گذراندم. دلم پَر پَر میزد. بغض گلویم را گرفته بود و از سرگردانی خود به وحشت افتاده بودم. چرا قفسهی سینهام نمیشکافت و قلبم بیرون نمیزد که آسودهام کند. هیچ صدایی از من بیرون نمیآمد. صدا در تالار جمجمهام میپیچید و چرخ میخورد و انعکاسش در مغزم لایه لایه منجمد میشد و میماند. سرم بزرکتر از بدنم شده بود و انگار دیگر توان کشیدن آن بار سنگین را نداشتم. صداهایی میشنیدم که هیچ کدام از آنها را نمیشناختم. صداهایی که مثل موج میآمد و یکباره فرو مینشست. همه صحبت میکردند و نمیشد فهمید که چه میگویند. سرگردان و گیج به اطراف نگاه میکردم. در تالار جمجمهام عدهای راه میرفتند و میدویدند و بیتاب بودند. عدهای که از مرگ و زندگی فقط دویدن و جیغ کشیدن را یاد گرفته بودند و با دست مرا به همدیگر نشان میدادند و من آنها را به وضوع میدیدم. فکر کردم:
چرا کسی نیست که دردم را به او بگویم. دردی فزاینده در سینه، دردی نافذ، دردی سوزان که پشت قفسه سینهام را میسوزاند و بعد بالا میآید و به گلو میرسید. شاید تنها راهی که درد میتوانست به بیرون هدایت شود این بود که، ذوب و به اشک تبدیل شود. حس کردم که چشمانم میسوزد. بناگاه بغضم ترکید و دیگر گریه امانم نداد. بغض راه نفسم را بسته بود و اشک همچنان میآمد.
به دستان لرزانم نگاه کردم و از خود پرسیدم: آن اتفاق در بیداری نیافتاد و یا اگر افتاد، در و تختهاش بهم جور در نمیآید. اما من که خواب نبودم و همهی وقایع در بیداری بر من گذشت. به باتلاقی افتادم که نمیبایست دست و پا میزدم، باتلاقی که هرچه تقلا میکردم بیشتر فرو میرفتم. اسیر در گردابی تند، که میبایست پیش از اینکه درد بکشم. خود را در این گرداب مرگ که چرخهی تقدیر برایم رقم زده بود، تسلیم میکردم و میمُردم.
عاقبت شب ترسناک فرا رسید. من از خوابیدن میترسیدم. اما از شدت خستگی در فضای خواب و بیداری فرو رفتم و در کابوسی غوطهور شدم. شبی که برای بیشتر مردم آنهمه شیرین و برای من آنقدر وحشتخیز بود. در خواب گرداگردم را تصاویر غولآسا فرا گرفته بود. اشباحی که در فکرم جای داشتند. کرمهایی که در نیمهروشنایی یا در تاریک و روشنی شوم بیماری میلولیدند. ولی امید داشتم که این وحشتها بزودی در مقابل مرگ، آن هراس بزرگ که درون همه مردم را میخورد، محو گردد.
صبح باز واقعیت به شدت شب گذشته تلخ بود. در فضای تنهایی انگار هیچ کاری نداشتم که در آن تنهایی تلخ بکنم و آنچه که در آن غروب تلخ کشتن یارانم پیش آمده بود از نظرم محو نمیشد. باید روزهای طولانی و شبهای دراز را با یادها و خاطرهها سر میکردم. سعی کردم به صحنههای ناجور فکر نکنم، اما انگار انبارهای از تصویرها و تصورها که چون تودهی فشردهای بر هم خوابیده بود، خودبهخود از اعماق ذهنم ورقه ورقه کنده میشد و پیش میآمد تا من یک به یک صحنهها را از لحظه رانده شدنم بدرون تونل تا آن چشمان بسته و دستهای بسته شده از پشت را ببینم و شلیک گلوله را شاهد باشم و انجام اعدام را درست در همان لحظهای که من دیگر از شدت فشار عصبی و وحشت و سوز چشمها بیهوش میشدم، ببینم. دوست داشتم از رویا بدر شوم و بخود آیم و بدانم، آنچه که همان دم دیدهام و فریادی که شنیدهام خوابی در آن شب کابوسی پیش بوده است یا خیالی در همان لحظه موجود. چشمها را بستم و در جای خود طاقباز دراز کشیدم. اما با وحشت سر برآوردم و در جای خود نشستم و به پاهایم که قطرات خون بر آن پاشیده بود، نگاه کردم. واقعیت این بود که روز قبل، آن جفا بر من رفته بود و با تمام اینها من نمیتوانستم باور کنم در همین لحظه که نشستهام، هنوز چیزی از تراوت و تازگی وجود زنده دیشب آنها نگذشته است و آنها دیگر در این دنیا نیستند. از تصور اینکه آنها در این دَم زیر خاک خفته باشند بر خود لرزیدم. اما پاسخم تنها سوت سکوتی بود که در گوشم میپیچید و سر پایان گرفتن نداشت. انگار هوایی خفه از دریچه سقف سلولم، در جسم و جانم نفوذ میکرد و من میدیدم که این جهان به سختی تلخ است. روزهای متوالی دیگر بدان منوال جسم و روح و روانم درهم میلولید و گُر میگرفت.
پس از یک هفته بازجو به دیدن من آمد، روبرویش نشسته بودم و تکان نمیخوردم. سکوت سلول را تنیده بود و دلم پَر پَر میزد. بغض گلویم را گرفته بود و از سرگردانی خودم به وحشت افتاده بودم و توان صحبت نداشتم. دو بار با گوشهی چشم نگاهشکردم. نگاهی خالی، سرد، و بیرمق. حلقم مدام خشک میشد. دستهایم همچون یخ سرد بود و تنها به آن لحظات دشوار درون تونل مرگ فکر میکردم و نه غیر از آن. بازجو نیز صحبت آنچنانی نکرد، میدانست بشدت یَکه خوردهام. او فقط رو به من کرد و گفت:
- آن کار لازم بود.
او از من جوابی نشنید، زیرا که من دیگر هیچ اراده، توان و تصوری از آنچه که اتفاق افتاد و پیش رفت نداشتم. من در آن شرایط دشوار در سکوت و سکون خودم با روح و جسم و جانم در کلنجار بودم.
چند روز بعد بازجو با یک کیف وسائل اصلاح به سلول آمد. موی سر و ریشم را کوتاه کرد و بعد از دوش آب سردی که گرفتم کمی حالم بهتر شد و توانستم بعد از چندین روز کمی غذا بخورم ولی کماکان تمامی شب را کابوس میدیدم.
چند روز بعد بازجو با یک دوربین عکاسی بزرگ به سلول آمد و از روبرو و نیمرخهای راست و چپ صورتم عکس گرفت. آنها تلاش داشتند تا پرونده هر چه زودتر آماده و مرا آزاد کنند.
چند روز دیگر گذشت. در اوایل شب، باز هم بازجو به سلول آمد و گفت:
- بلند شو امشب باید بری.
او یک شلوار و یک پیراهن دستدوم به من داد و گفت:
- بپوش و آماده شو.
و کیسهای را بر سرم کشید و مرا همراه خود برد. وقتی که به دم در خروجی ساختمان به حیاط رسیدیم، بازجو مقدار زیادی با شخصی که آنجا مسئول بود بحث کرد و از میان صحبتها متوجه شدم که بازجو نمیخواست به او بگوید کی هستم و مرا کجا میبرند، بنابراین شخص مسئول موافقت نکرد که او مرا از زندان خارج کند.
بازجو رو به من کرد و گفت:
- مشکل داریم.
و بازجو مرا به سلول برگرداند.
چند روز بعد، نزدیک غروب بازجو مجدادا به سلول آمد و کیسه را بر سرم کشید و مرا با خود بیرون برد. مشکلات را ظاهرا حل کرده بودند. در حیاط زندان بازجوی دیگری به ما ملحق شد. مرا سوار اتومبیل کردند و در اتومبیل به من گفتند:
- ما تو را آزاد میکنیم اما باید مواظب باشی که شناسایی و دستگیر نشی. تو باید هر چه زودتر به کومهله ملحق بشی. چونکه اگر بر حسب اتفاق دوباره دستگیر بشی، ما تو را نمیشناسیم و مسئولیت تو بعهده ما نیست و حتما اعدام میشی.
اتومبیل در خیابانی بدور از خانهی خواهرم، در محلی خلوت توقف کرد. منتظر ماندند و مرا در فرصتی مناسب پیاده کردند و رفتند.
١٠
نزدیک غروب بود. با دو دلی تصمیم گرفتم بطرف خانهی خواهرم بروم. هفت سال بود که از خواهرم و ده سال از محل زندگیش بیخبر بودم. در آن وقت از روز باید او در منزل باشد. خاطرات خوشی از او در خاطرم مانده بود و همچنین خیلی دلم برایش تنگ شده بود. البته رفتن به منزل او از این نظر که تصمیم داشتم نیروهای اطلاعاتی حکومت اسلامی را دور بزنم بیمبالاتی بود و از این نظر قدمهایم پیش نمیرفت و مُردَد بودم. اما چاره دیگری نداشتم و باید تا خارج شدن از شهر چند روزی در جایی میماندم. هنوز مسیری را باید بپیمایم و به این خیال میرفتم که در این مدت تصمیم قطعی خود را بگیرم. به تقاطع کوچه و خیابان که رسیدم از هیجان غیرعادی خود تعجب کردم. هیچ انتظار نداشتم که قلبم از شدت طپش اینجوری درد بگیرد. مدتی در جای خود ایستادم، آنگاه بناچار تصمیم گرفتم راهم را بطرف خانهی خواهرم ادامه دهم. سخت رنگ پریده و گیج و ویج و گرفته بودم. قیافهام به کسی میماند که جراحت بدخیمی برداشته باشد، یا از درد جسمی شدیدی رنج بکشد. ابروهایم بهم کشیده و لبهایم بهم فشرده و چشمانم تبآلود بود. بعد از پیمودن مسیری، خانهی خواهرم در درون کوچه نمایان شد. در حالی که به در خانه نزدیک میشدم حس کردم که نفسم به شماره افتاده و ضربان قلبم بیشتر بالا رفته. زنگ را به صدا در آوردم. کسی در را باز نکرد و پاسخی نیامد. دوباره زنگ زدم. در نیمه باز شد و خواهرم در آستانه در ظاهر گردید، اما مرا نشناخت. وقتی که او را دیدم، چهرهی رنگپریده و اخمآلودم یک آن روشن شد، اما جای آن حالت گیجی غمزده را فقط آثار رنجی عمیق گرفت و روشنی چهرهام بیدرنگ خاموش و آثار رنج بجا ماند. تلاش کردم قبل از اینکه کسی مرا ببیند، سریع بدرون خانه وارد شوم، ولی او با دست مرا پس زد. من نیز با فشار خود را بدرون خانه کشاندم. رنگم پریده بود رعشههای ریز و گذرا چهرهام را آرام نمیگذاشت. همچنان سخت پریشان بودم. در چشم او خیره شدم و بدیدن نگاه عجیب و آتشین او در جا خشکم زد. این نگاه بناگاه آخرین دیدار را بیادم آورد. او هفت سال پیش در روستایی از منطقهی سارال بدیدنم آمده بود. ما در آمادهباش در برابر نیروهای حکومت اسلامی بودیم و او در روز بعد و در شرایطی ناجور در فضای درگیری و تیراندازیها از من جدا شد. حالا بیش از هفت سال بود که یکدیگر را ندیده بودیم. او را که دیدم بار غمی بر دلم سنگینی کرد. مدتی در جای خود ایستاده ماندم. او یکراست در چشمانم خیره شد و چشمهایش لحظهای با برق تندتری درخشید و بناگاه مرا شناخت و شوکه شد. در حالی که تمام بدنش میلرزید، شدیدا به گریه افتاد. بعد از اینکه هر دو حواس خویش را باز یافتیم، یکدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم. ماهها بود که خبر کشته شدن من به خانوادهام رسیده بود و این ملاقات برای خواهرم کاملا باور نکردنی بود. ضربهی این ملاقات غیرمترقبه به قدری قوی بود که هر کدام گیج و مبهوت صدای هق هق گریه دیگری را میشنیدیم.
سه روز در شهر سنندج ماندم و در غروب روز سوم به کمک خانوادهام از سنندج بهطرف شهر دیواندره رفتم. در نزدیکی روستای کوله در پارکینگی پیاده شدم و به انتظار تاریک شدن هوا ماندم. در مدت انتظار، تک به تک روزها و ماههای سرشار از رنج و سختیهایی را که پشت سر گذاشته بودم مرور کردم.
در غروب آفتاب، از مدخل روستا در جهت منطقهی سارال، راهم را بر روی جاده شوسهای ادامه دادم که از جادهی سنندج، دیواندره جدا شده و به روستای هزارکانیان واقع در کوهپایههای چهل چشمه میرفت. من منطقه را بخوبی میشناختم و بارها از این جاده عبور کرده بودم، ولی هرگز آنرا مانند آن شب زیبا ندیده بودم. گرچه در آنشب پائیزی، جانم از تخیلات سر در گُمی و ماههای بس دراز بیمراقبتی برآشفت و میخواست آنها را زنده و دنبال کند، ولی دلم راه نداد. انگار اندوه، حواس انسان را تیز مینماید. کویی پس از آنکه اشک اثر پژمردهی خاطرات را فرو شست همه چیز در نگاه انسان بهتر نقش میبندد. آن طبیعت چقدر زیبا بود. در ساعات شب، همچنانکه براه خود ادامه میدادم و با وجود اینکه در دلم غم لانه کرده بود، حس میکردم که همه چیز در نظرم زیباست و میتوانم لحظاتی اسیر اندوه نشوم و از نیروی خود لذت ببرم. شاد و خوشبخت. به هیچ چیز اعتنا نکنم و آزاد باشم و آزاده…
جادهی شوسه به روستای هزارکانیان که پایگاهی بزرگ از نیروهای حکومت اسلامی در آن بود، میرفت. در مسیر، از هر جایی که گذشتم خاطراتی برایم زنده شد. به مدخل روستای تیتاخ بر روی این جاده رسیدم و ناگهان بیاد زمستانی سرد و پربرف افتادم. یک متر برف بر زمین نشسته و رژیم برای رساندن امکانات به پایگاه هزارکانیان با زحمت زیاد جاده را برفروبی کرده بود. من با واحدی از پیشمرگان در مدخل این روستا با پوشیدن لباسهای سفید در میان برفها به کمین نیروهای حکومت نشستیم. یک خودرو نیسان پاترول با دو سرنشین از نیروهای رژیم در کمین گرفتار شدند. هر دو نفر اسیر شدند. بار خودرو صدها جعبه کلوچهی لاهیجان و بستههای خرما بود. تمامی جعبهها را به روستا منتقل کردیم و با پوشیدن لباس آن دو سرباز به تن دو پیشمرگ و وانمود کردن به خرابی خودرو و بالا زدن کاپوت اتومبیل، به کمین نیروهای کمکی نشستیم…
تمامی شب را راه رفتم. با عبور از رودخانه و گذر بر تپههای دور از روستای هزارکانیان، در هوای گرگ و میش صبحگاهی به کوهپایههای چهلچشمه رسیدم. در برابرم درهای پهناور نمایان شد. در هوای پائیزی، دره مانند تختهی رنگ نقاشان جامهی صد رنگ پوشیده بود و با خرمنهایی از انواع گل و گیاه که در وزش نسیم صبحگاهی آغشته به عطر گیاه پیچ و تاب میخوردند. چه زیبا کوهستان با آسمان آبی روشن، درهای سبز و پر گل، نسیم خُنک پائیزی و بوی خوش کوهستان. چه فضای لذتبخشی. لحظاتی خود را شاد و اندکی سرمست دیدم. جویباری بزرگ از میان دره میگذشت و درختانی روی آب خم شده و برگهای کنگرهدارشان همچون دستهای کوچک در آب فرو رفته و در برخورد امواج بحرکت در میآمدند و تا میشدند و تصویر درختان در جویبار منعکس میشد. تختهسنگ گردنهای در کوهستان، تاکستانی در دامان کوه و باز از نو کوه، گل، پرندگان، طلوع آفتاب و توده سبز رنگ. انگار از درون جهنم به بهشت پرتاب شدم. به دنیایی آزاد و بدون ترس از دژخیمان. خاکستر گذشته را با انبر اشتیاق از روی آتشدان خاطراتم پیش و پس زدم و یادگارهای گرانبهای دوران مبارزه مانند گلهای آتشین برافروخت و فروزان یک به یک از زیر غبار فراموشی سر بیرون دوانید. پرندهی خیالم همه جا چرخید دور زد، بالا و پائین رفت، دور شد و گرد مدار حافظهام به ایام گذشته برگشت و یاد آن روزهای خوشی که در میان یاران و همرزمان در این کوهستانهای وسیع سر به فلک کشیده، دشمنان یارای مقاوت و ایستادن نداشتند، در نظرم زنده شد. مشاطه طبیعت کم کم از اشعه زرین و سیمین آفتاب خروارها خروار پولکهای رنگ وا رنگ بر سر عروس کوهستان نثار کرد. پرندهها همزمان شروع به خواندن کردند و آغاز روز را اعلام کردند. انگار برایم آغاز اولین روز پس از خلقت بود و چنین مینمود که این دره منظور و مقصدم بوده است. آرام شدم و همانجا اتراق کردم و در سایه، بر صخرهای تکیه دادم. دیده را به کوه و دره دوختم و نفسهای عمیق کشیدم. هوا از گلهای معطر مملو بود. بشدت خسته بودم. مدت هفت ماه ماندن در یک سلول تنگ و عدم تحرک، تمامی عضلات بدنم را خشک کرده بود. ساعتها پیادهروی طولانی، عضلاتم را منقبض و بدنم بشدت درد میکرد. احساس کردم که از خستگی از پا در آمدهام. مدتی در سینهی آفتاب ملول صبحگاه پائیزی نشستم و با گذشت زمان و گرمتر شدن هوا غرق در لذت شدم. آثار بیخوابی شب گذشته بسرعت در من ظاهر گردید. در محوطهای وسیع که از برگهای طلایی رنگ پوشیده شده بود و اشعه آفتاب بر روی این قالی طلایی میتابید، طاقباز افتادم. رنگهایی که جلو چشمانم به اشکال مختلف در حال رقص بودند به خواب تحریکم کردند. چشمانم را بستم و احساس کردم که روی ابریشم آرام گرفتم. بازویم را خم کردم و سرم را روی دستم گذاشتم و آرنج را به تخته سنگی تکیه دادم و در حالتی از خلسه و کرختی خود را رها ساختم. خواب بر من غلبه کرد و بلافاصله به خواب خوش و فرحانگیز غلتیدم. اما دیری نپاید که خوابی حزین بسراغم آمد. در خواب دیدم:
بناگاه منظرها ناپدید شدند و جویبارها روی نهفتند و هوای لطیف شفق موج زد. خود را آشفته و دگرگون دیدم و ضربان تند قلبم در درون سینهام با توانی آتشین برخواست. و قلبم از تاثر لرزید. دیدم رخسارهایی با آهنگی پرافسوس مرا صدا میزدند. با چشمان دردناک و چشمانی آمرانه و سراسر رنج، چهرههایی رنگ پریده با لبهای بهم فشرده که به من خیره شده بودند. عجیبتر از همه چهرهی عشقم ماری با چهرهای رنگ پریده و چشمان غمزده و کنجکاو و برانگیزنده مرا مینگریست. آه چه چهره زیبا و پرمدارا و مهرآمیزی که دلم را از محبت لبریز کرد. وه که چه لذتبخش است اگر هنوز دوستم بدارد و باز هم بر من لبخند بزند و از پیشم نرود. او را فریاد زدم و خواستم به نزد او بشتابم، اما درهای عمیق راه به هم رسیدن را سد کرده بود و افسوس او دور شد و در مههی خاکستری محو گردید و من هم به قهقرا رفتم و در حفرهای بیانتها افتادم.
سراسیمه مرتعش و خیس از عرق سرد از خواب پریدم. تمام تنم بسختی میلرزید. خوابی بس ترسناک بود. رویایی بودکه همچون ضربهای شمشیر بر سرم فرود آمده بود. احساس کردم که در سینهام خلایی است و انگار دستی دزدانه قلبم را به تصرف در آورده و بطرز بیرحمانهای نَرم نَرم فشار میدهد. سر و صورتم عرق کرده و برافروخته بود. نفس زنان و هراسان از جا برخواستم و بر تخته سنگی تکیه زدم و نفسی عمیق کشیدم و از خود پرسیدم: نکند این علائم پریشانی باشد؟
تمام بدنم انگار مور مور میکرد. روحم ظلمانی و آشفته بود. دو آرنج بر دو کاسه زانو گذاشتم و سر میان دو دست، گفتم:
چه خواب وحشتناکی. آیا ممکن است دوباره گرفتار شوم؟ آیا ممکن است دوباره آن دوران شوم و حزنانگیز تکرار شود؟
تمام بدنم درد میکرد و دیگر نخوابیدم و آن خواب حزین دوباره مرا افسرده و در دور باطل افکارم غوطهور کرد. این حال برایم سخت سنگین بود و پرداختن به آن رویای ترسناک، نفرتآور و دردناک بود. تلاش کردم بیاری یاد ماندههای ذهنم، خود را به افکار خوش در گذشته بند کنم و از آن خواب حزین فاصله بگیرم. اما با نخستین نگاه به اطراف، همان فکر سیاه در ذهنم جان میگرفت. همان فکری که میخواستم هرطور شده از آن بگریزم و امیدوار باشم که آن دوران پر از وحشت و مرگ تکرار نشود.
در اوان غروب و نزدیک به ساعت هفت، بخار تیرهای، خورشید را در سراشیبی افول لحظهای پوشاند. هوا سنگین شد و انگار از طوفانی در درونم خبر داد. راهم را بطرف ارتفاعات ادامه دادم ولی پیمودن شیب تند کوه بسیار سخت بود. به ستیغ کوه که رسیدم فکر کردم کمی استراحت کنم و انرژی ذخیره کنم. ولی آن استراحت کمکی نکرد و در عوض سرمای خفیف اما گزندهای چشمایم را سوزاند و به سینهام فشار آورد. سرمای پائیزی شبهای کوهستان وضعیت جسمیام را بدتر میکرد. هوای خشک و سرد بدنم را احاطه کرد و گلو را فشرد و سوراخهای بینیام را گزید.کمی فکر کردم و بهتر دیدم به روستای درهگاوان بروم. میدانستم حکومت در روستا پایگاه ندارد و مردم روستا را میشناختم و میشد به مردم اعتماد کرد و در خانهای شب و روز بعد را استراحت کنم و با بهتر شدن وضعیت جسمیام راه را ادامه دهم. بطرف دره و روستای درهگاوان سرازیر شدم. با پیمودن مسیری طولانی، از کنارهی سراشیبی پائین آمدم و کنار جویباری در پائین روستا و مدخل دره آرام ایستادم و با نگاهی پرسشگر به روستا نگاه کردم؟ درختان چنار با ریشههای درهم و برهم پیرتر و بههمریختهتر به نظرم آمدند. جویبار نیز زمزمه نمیکرد. با احتیاط به روستا وارد شدم و به اولین خانه که رسیدم بسرعت وارد شدم. با اینکه صاحبخانه مرا بخوبی میشناخت، اما ملتهب و بیحرکت ایستاده بود و بر و بر نگاهم میکرد. انگار مرا نمیشناخت، واقعا هم با موهای بهمریخته، قدمهای ضعیف، صورت دگرگون و سنگینی و رخوت رنگپریدهام چنان با پارسال فرق داشتم که در یک نظر کمتر کسی میتوانست مرا بجا آورد. شوکه شد و با تعجب پرسید:
- کی هستی؟!
جواب دادم:
- پیشمرگه کومهله.
صاحبخانه لحظاتی در سکوت به من نگاه کرد و مرا بجا آورد و با ترس گفت:
- جاش و پاسدارها در روستا هستند.
من که به شدت خسته و تمامی انرژیم را از دست داده بودم، به او گفتم:
- خیلی خوب فقط یک استکان چای مینوشم و میرم.
سریع دو استکان چای خوردم و از خانه بیرون زدم و بدرون دره خزیدم. به روستا نگاهی انداختم و در افق نیروهای حکومت اسلامی را روی بام مسجد دیدم. بسرعت بطرف ارتفاعات رفتم. شیب کورهراه بسیار تند و با وجود درد در عضلاتم و انرژی از دست رفتهام، چارهای نبود و باید مسیر را ادامه میدادم. به بالای کوه که رسیدم از پا افتاده بودم. اما در آن بالا امنیت نبود و باید بیشتر دور میشدم. مسیر را بطرف روستای شاقلا ادامه دادم و بعد از طی مسیری از کوه سرازیر شدم. پس از مدتی طولانی و در اوان طلوع آفتاب با درد شدید عضلانی، از پا افتاده و وامانده بدور از روستای شاقلا به درهای رسیدم. خسته و کوفته چند ده متر دورتر از آبگیری در شیار کوه دراز کشیدم و خیلی زود بخواب رفتم.
با گرم شدن هوا از خواب بیدار شدم. از روی تپه، نگاهی کردم و در چشمانداز درون دره تعدادی بته در زیر آفتاب دیدم. چشمم بدنبال آبگیر بود که آبی به صورت بزنم. بطرف آبگیر رفتم و در کنار یک ردیف از بوتههای کوتاه کنار آبگیر، در حالی که با اندیشههای خود در کلنجار بودم، در آب به تصویر خود و سر و وضع بههمریختهام نگاهی کردم و به شستن دست و صورت مشغول شدم. بناگاه از دور و از خلال شاخهها سه نفر مسلح را با لباس کردی دیدم که از ارتفاعات با شتاب سرازیر شدند. هراسی به دلم راه یافت و با قلبی فشرده خود را عقب کشیدم و در پس پرچین بوتهها پنهان شدم و در حالی که ناخونهایم خاک را میخراشید و کلوخههای خشک خاک زیر انگشتانم خُرد میشد بر زمین نشستم. موج خون بر رگهایم و گونههایم دوید. اندیشیدم:
حال مرا با خودشون خواهند برد. همچنانکه چهرهام در عطف تلخ شاخههای آفتاب خورده فرو رفته بود، از پس پردهی برگها سرک کشیدم و همزمان کوشیدم تا همهمهی خون را در گوشهای خود متوقف سازم تا بتوانم در آنسوی بوتهها بهتر به صداها و فریادهای افراد مسلح گوش دهم. خون در رگهایم متوقف شد. نفس را در سینه حبس کردم و گوش فرا دادم. دیگر نمیتوانستم نفس بکشم و در یک آن، تمامی آن دوران سرشار از مرگ و درد در جلو چشمم ظاهر شد. انگار چیزی در گلویم بالا میآمد و میخواست خفهام بکند. آنها به من نزدیک شدند و در حالی که با تفنگهایشان مرا نشانه رفتند، فریاد زدند:
- بلند شو و دستهاتو بذار رو سرت.
متوجه شدم که دچار دردسر جدی شدم، اما تلاش کردم که خونسردی خودم را حفظ کنم و بلافاصله گفتم: چیه چه خبره؟ من معلم شاقهلا هستم.
یکی از آنها با بیسیم به فرماندهاش گزارش داد:
- میگه معلم شاقهلاست.
من به شیوهی حرف زدنش گوش کردم و به لباسهایشان دقیق شدم. با شناختی که از افراد حزب دمکرات داشتم، به یقین رسیدم که آنها از مزدوران حکومت اسلامی نیستند و پیشمرگ حزب دمکرات هستند. در آن موقع حزب دمکرات بدلیل اختلافات درونی به دو بخش منشعب شده بود و یک بخش از آنها هنوز با کومهله در جنگ بود و دشمنی آنها با ما بدلیل کمک کومهله به بخش دیگر نیز فزونی یافته بود. باید میفهمیدم که اینها از کدام بخش هستند. اگر از بخش دشمن کومهله باشند و به هویت من پی ببرند و یا حتی شَک کُنند که فعال کومهله هستم، اعدام من حتمی خواهد بود و خطر آنها کمتر از نیروهای حکومت اسلامی نبود. تنها امکان من برای رهایی، خونسردی و فریب آنها بود. بنابراین با لهجه و به شیوهی حرف زدن مردم سنندج، از آنها پرسیدم:
- آغه جان شما کی هستی؟
فردی که با بیسیم صحبت میکرد و به نظر مسئول تیم بود. جواب داد:
- پیشمرگ حزب دمکرات.
فورا از او پرسیدم:
- تو را خدا راست راست میگی، پیشمرگ حزب دمکراتی؟ کلاه سرم نمیذاری؟!
مداوم این سوالها را تکرار میکردم و بعد گفتم:
- من خوشحالم که شما را دیدم. آخر من در پی پیشمرگه بودم.
من بسان کسی که برای بار اول پیشمرگ میبیند، خود را هیجانزده و ناآشنا به زندگی در کوهستان نشان دادم. آنها مرا همراه خود به درهای بردند که بقیهی پیشمرگان آنجا بودند. به میان آنها که رسیدم با کمی دقت متوجه شدم که از حزب دمکرات وابسته به فراکسیون انقلابی نیستند و خطر جدی بود. میدانستم که، آنها با کوچکترین اشتباهی که مرتکب شوم به هویتم پی میبرند و قطعا مرا اعدام میکنند. بنابراین از همان لحظهی اول سعی کردم خودم را دست و پا چلفتی جا بزنم. آنها در حال پختن نان روغنی بودند و یکی از پیشمرگان نانی هم به من داد. گفتم:
- نه آغاجان شما در این کوهستان این همه زحمت میکشید و من چرا باید سهمیه نان شما را بخورم؟.
او در جواب گفت:
- تو مهمان مائید و باید بخوری.
بعد از دقایقی حهمه نظیف قادری عضو کمیتهی مرکزی و مسئول آن نیروی نظامی در منطقه نزد من آمد و مقداری با من صحبت کرد. من او را شناختم ولی خوشبختانه او مرا نشناخت. من با همان لهجهی سنندجی به او گفتم:
- آغاجان من معلم اخراجیم و بیکار بودم. به کوه آمدم تا بلکه پیشمرگان مرا کمک کنند به عراق برم و از آنجا شاید بتونم خود را به اروپا برسونم.
او به من گفت:
- برو نزد هیوا بیسیمچی واحد و آنجا بمون تا بعد تصمیم بگیرم.
بعد از نشستن نزد هیوا وکمی گپ زدن با وی، او تلاش کرد تا مرا قانع کند پیشمرگ حزب بشوم ولی من گفتم:
- آغا جان من چشمام ضعیفه و ناراحتی قلبی دارم. نمیتونم پیشمرگ بشم.
یک پیشمرگ دیگر نزد من آمد و یک جلد اساسنامه و مرامنامهی حزب دمکرات را به من داد و گفت:
- این را بخون و اگر سئوالی داشتی ازم بپرس.
من مقداری آنرا خواندم و زیر و رو کردم و آنگاه نزد او رفتم و گفتم:
- در این دفترچه کلمه “بهره” نوشته شده این یعنی چه؟.
او در رابطه با اتحاد و همکاری گروهها و احزاب برایم مفصل توضیح داد.
ساعاتی بعد پیشمرگی بنام باقی مرا صدا کرد و نزد خود برد و گفت:
- من میخوام داخل کولهپشتی تو را نگاه کنم، ولی ببخش ما این کار را با همه میکنیم.
به او گفتم:
- آغا جان، شما کار درستی میکنی. آخه فکر کن شاید من بمبی داشته باشم و آنرا در اینجا منفجرش کنم. شما باید به امنیت خودتان فکر کنی.
او در جواب گفت:
- ای رحمت بر پدرت که خیلی فهمیدهای.
من شناسنامه و کارت پایان خدمت سربازی و مقداری نان شهری و کمی خوراکی در کوله داشتم. همهی اینها نشان میداد که من از شهر سنندج آمدهام و شکاک بودن آنها را کمتر میکرد. باقی شناسنامه و کارت پایان خدمت را نزد خود نگه داشت و گفت:
- اینها را بعدا به تو باز میگردانم.
در اواخر روز شاهرخ فرماندهی نظامی پیشمرگان از کوه پائین آمد. او نزد من آمد. شاهرخ در سال ١٣٦٠ پیشمرگ کومهله بود. من او را شناختم. شناسنامه و کارت پایان خدمتم را در دست داشت. مقداری با من صحبت کرد و در جریان گفتگو متوجه شدم که او قیافهی مرا بیاد ندارد، زیرا که ما در دو منطقهی مختلف فعالیت داشتیم، ولی او شهرت مرا فراموش نکرده بود و پرسید:
- یک نفر بنام سَیّار در کومهله هست، با تو چه نسبتی دارد؟
خونسرد با همان لهجهی سنندجی گفتم:
- آغا جان من او را نمیشناسم. آخر خانوادههای سَیّار در سنندج زیادن. یک خانواده هست که گاراژ دارن و شهرت آنها سَیّار است و یا خانوادهای تُرک بنام سَیّار در سنندج هستن که هم موزائیک سازی دارن و هم نانوایی ولی آنها با ما نسبتی ندارن.
او مرا نشناخت ولی احساس کردم که، حدس زد ممکن است فعال کومهله باشم.
هم نیروهای رژیم و هم پیشمرگان کومهله در منطقه بودند و بهمین دلیل نیروهای آنها در آمادهباش بودند. بخشی از آنها در ارتفاعات و بخش دیگر در درون دره در استراحت بودند. این شرایط تنها شانس من بود، زیرا آنها بدرون روستاها نمیرفتند و اگر بدرون روستاها میرفتند، مردم منطقه بخوبی مرا میشناختند و شناسایی میشدم.
در غروب روز بعد واحدی از پیشمرگان را برای استراحت از ارتفاعات پائین آوردند و واحد دیگری را جایگزین کردند. در هنگام عبور این پیشمرگان از محلی که من نشسته بودم، بناگهان یکی از آنها برگشت در مقابل من ایستاد و مدتی به من نگاه کرد و گفت:
- من تو را میشناسم. تو را کجا دیدم؟.
ناگهان شوکه شدم. او یکی از پیشمرگان منطقه دیواندرهی حزب دمکرات بود و قطعا مرا در منطقهی دیواندره دیده بود، ولی من مجال فکر کردن بیشتر به او ندادم و بلافاصله پرسیدم:
- شما خانهتان در باغ ملی پشت کلوپ ورزشی بود؟
جواب داد:
- نه. ما آنجا نبودیم.
سوال کردم:
- شما خانهتان در محله چهار باغ بود؟
- او با دو دلی گفت:
- آره چند سالی آنجا زندگی میکردیم.
فوری گفتم:
- خوب مرا آنجا دیدی. آخر ما هم چند سال در آن محله زندگی کردیم.
او کمی دیگر به من نگاه کرد و رفت. خطر موقتا رفع شد. اما مدام دلهره داشتم و امکان لو رفتن هویتم وجود داشت.
روز بعد من در کنار هیوا نشسته بودم. ناگهان فردی دورتر از ما و بشکلی که نخواهد کسی او را ببیند، عبور کرد. هیوا رو به من کرد و گفت:
- میدانی آن مرد که از اونجا رفت، برادرش پیشمرگ حزب دمکرات بود و کومهله او را شهید کرد.
- به او جواب دادم:
- چه کار بدی کردن. نمیدانم آخر چرا باید پیشمرگ، پیشمرگ را بکشد. خدا حقش را بگیره.
من این فرد و برادر او که کشته شده بود را بخوبی میشناختم و او نیز مرا میشناخت. تنها شانس من این بود که او فعال حزب دمکرات بود و بخاطر اینکه شناسایی نشود، او را از من دور کردند.
چهار شبانهروز من همراه آنها بودم و بطور غیررسمی و اعلام نشده در بازداشت بودم. آنها هنوز مردد بودند که چطور باید با من برخورد کنند و حدس میزدند که ممکن است من فعال و یا بنوعی وابسته به کومهله باشم. در تمام آن مدت من در نزد هیوا بودم. بشدت نگران و دلواپس، هر اتفاق کوچک را دنبال میکردم و یک اتفاق پیشبینی نشده ممکن بود که سرنوشت مرا رقم بزند. در آخرین شبی که نزد آنها بودم از شدت اضطراب نمیتوانستم بخوابم. بعد از ساعتها بیداری در نیمههای شب بخواب رفتم و بدرون رویایی خوش غلتیدم و در رویا دیدم که:
دیگر هیچ چیز بد نبود و هیچ چیز غمانگیز نبود. یک رویای سبک و یک موسیقی آرام که مانند تار نازک عنکبود در روزهای خوش تابستان در شعاع آفتاب موج میزد. چه حادثهای رخ نموده بود. این تصاویر کدام بودند که آشوبی شادیبخش در دلم برانگیخته بودند. من ماهها بود که آنها را ندیده بودم. از کجا آمده بودند و از کدام غرقاب تاریک وجودم سر برآورده بودند و به من روی نموده بودند. آنگاه از میان پردهی مه رودخانهای بچشم آمد، اما چنان که گویی بر فراز آن در آسمان بلند پر گشوده بودم و میدیدم که طغیان کرده و دشت و صحرا را فرا گرفته و با فر و شکوه آهسته و تقریبا بیحرکت پیش میرفت. در مسافتی بسیار دور در کنار افق، دریا با خط لرزان موجها دیده میشد و رودخانه بسوی دریا میدوید. در گردباد پیروزمندشان همه چیز فرو رفته بود. روح آزاد مانند پرواز پرستو فضا را میشکافت. همه جا شادی بود و خوشبختی بیپایان.
با هیجان از خواب پریدم. در آن هوای پائیزی سرد کوهستان، دستم را به صورتم مالیدم و دیدم غرق عرق شده بود. دستم را در موی سرم که از عرق بهم چسبیده بود فرو بردم. پیرهنم نیز تر و به تنم چسبیده و میلرزیدم.
ماری را در ذهن خود مجسم کردم و از او پرسیدم:
نمیدانم آیا میتوانم سرم را بر شانههای تو بگذارم و اشک بریزم. با دستهای فرو افتاده و رخوت خوابآوری که از آن همه خستگی به سراغم آمده به تو پناه بیاورم. در حالی که مرا سخت بغل کردهای و گرمای تن خود را به من وا میگذارید، با هر دو دست نوازشم کنید و بیآنکه کلامی حرف بزنید و یا به ذهنت خطور کند، که چرا گریه میکنم و یا چه مرگم است، بیآنکه بپرسی من چرا رفتم و از کجا آمدهام و چرا مثل کنجشکی باران خورده اینقدر دل دل میکنی. آنگاه به خود گفتم:
نه دیگر نمیتوانم بعد از آن سفرهای دور و دراز و بعد از آن همه ماههای تنهایی و دوری از چشمهای براق و سیاهت که زندگی مرا به آتش کشیده بود، سرگردان بمانم. چون آنچه را که میبایست از دست میدادم، دادم و خودم را فنای راه و آرزوهایی کردم که زندگی مرا زهرآلود کرد. در جستجوی نجات یارانم بیآنکه اختیاری از خود داشته باشم در گردونهای افتادم و تاوانی پرداختم که شاید در توانم نبود. حال نمیدانم، آیا پایان آن کابوسهای وحشت و مرگ که یکی از پس آن دیگری میآمد، نزدیک است؟
در ظهر روز چهارم شاهرخ که مداوم همراه نیروی پیشمرگ در آمادهباش و در ارتفاعات بود، از کوه پائین آمد. پیشمرگان، گوسفندی را قصابی و سرگرم درست کردن غذای گرم بودند. آنها از جگر گوسفند غذا درست کردند و برای حهمه نظیف و شاهرخ و هیوا آوردند. حهمه نظیف از من خواست که همراه آنها غذا بخورم. من بالافاصله به او گفتم:
- نه نمیخورم، آغا جان شما در این کوه این همه زحمت میکشید، آخر چرا من باید غذای شما را بخورم؟
او قسمتی از غذا را جلو من گذاشت و گفت:
- تو مهمان مایی و باید بخوری.
از شیوه برخوردهای آنها شک نداشتم که آنها مشکوکند که من وابسته به کومهله باشم و با خود گفتم: شاید این غذای آخرم باشد.
بعد از خوردن غذا حهمه نظیف نقطهای دور از آنجا را به من نشان داد و به من گفت:
- ما میخوایم کمی صحبت کنیم، میتونی بری و آنجا بشینی.
من از آنجا دور شدم و حهمه نظیف و شاهرخ مدتی با هم گفتگو کردند و بعد از تمام شدن صحبتها شاهرخ به نزد پیشمرگان در ارتفاعات بازگشت. من حدس زدم که آنها در رابطه با من صحبت کردند و شاید تصمیمی گرفتهاند. حدسم درست بود. آنها تصمیم گرفته بودند که همان شب مرا اعدام کنند. این موضوع را در سالهای بعد که، هیوا از حزب دمکرات جدا شده بود و به کمپ پناهندگان حلّه آمده بود، به من گفت.
من خود به حساسیت وضعیتم پی برده بودم و در فکر فرصتی مناسب برای فرار بودم، اما این اقدام نمیتوانست راحت به نتیجه برسد، زیرا که فرار از حلقهی نیروی پیشمرگ آنهم در شرایطی که تعداد زیادی از نیروهای آنها آماده در ارتفاعات بودند، اقدامی خطرناک و امکان موفقیت آن بسیار پائین بود.
قبل از غروب آفتاب، مصطفی یکی از پیشمرگان کومهله که بیسیم دستی حزب دمکرات را کنترل میکرد شنیده بود که، حهمه نظیف با شاهرخ تماس میگیرد و مردد از او سوال میکند:
- بالاخره با این یارو چکار کنیم؟
شاهرخ بعد کمی تامل در جواب میگوید:
- به نظرم او را رها کن و بذار بره پی کارش.
واقعیت آن بود که آنها برای اجرای تصمیمی که در وقت نهار گرفتند، شواهد و دلایلی قانع کننده نداشتند و این موضوع باعث شده بود که آنها مردد باشند.
در غروب آن روز و در اوان تاریکی هوا، حهمه نظیف مرا صدا کرد و به من گفت:
- برام مهم نیست که به چه گروه و دستهای وابستهای. ولی بهتره راستش را بگی کی هستی؟ من قول میدم به تو کاری نداشته باشم.
من بخوبی میدانستم که اگر آنها مطمئن شوند حتا بلحاظ فکری به کومهله وابستهام، قطعا مرا اعدام خواهند کرد. با خونسردی در جواب گفتم:
- آغا جان بخدا به هر کسی که میپرستی! برای من کومهله و دمکرات مثل هم هستن و برام فرقی ندارن. من هر حزبی که با حکومت اسلامی بجنگد، دوست دارم.
حهمه نظیف کمی به من نگاه کرد و گفت:
- دوست داری با ما بمون و گر نه در حال حاضر ما به تو هیچ کمکی نمیتونیم بکنیم و تو میتونی بری.
من بسیار خوشحال شدم که بالاخره رها شدم. اما در ظاهر از اینکه آنها به من کمکی نکردند، خود را ناراحت نشان دادم. بسرعت خداحافظی کردم و رفتم. ولی هنوز نگران بودم و فکر کردم ممکن است آنها تعقیبم کنند و دورتر از آنجا مرا بکشند. بعد از دور شدن از آنها، در پشت تخته سنگ بزرگی خود را مخفی کردم و معطل شدم تا ببینم آیا مرا تعقیب میکنند یا نه. بعد از مدتی که مطمئن شدم تعقیبی در کار نیست، بدرون دره خزیدم. پس از چندین ساعت و پیمودن مسیری طولانی، روستای شاقلا را دور زدم و در هوای گرگ و میش صبحدم خود را به دره مقابل روستای توکلان رساندم. از درون روستا خروسی آواز سر داد و خروسهای دیگر جوابش را دادند. رنگی متمایل به آبی به کوهستان تابید. شب پاییزی رو به اتمام بود. یکباره پرندهها شروع به خواندن کردند. آفتاب در حال طلوع بر صفحهی شب نقاشی کودکانهای میکشید. لکه و رنگهای در هم آمیخته و شبنم بر سبزهها نشسته و مههی شیری رنگ روی دره را گرفته بود. خورشید در بالای کوه بالا آمد و شعله بر دل کوهستان انداخت.
مسیر ارتفاعات شانشین بلندترین قلهی چهلچشمه را پیش گرفتم و دور از روستا در درون دره اتراق کردم. نشستم و به تخته سنگ بزرگی تکیه دادم و منتظر شدم تا مردم منطقه به کوه بیایند و آخرین خبر از حضور پیشمرگان کومهله را بدست آورم.
در اولین ساعات بامدادی به اطراف نگاهی انداختم. برگهای نوک تیز گیاه سبز از زمین نیش کشیده و ساقهها قد کشیده و میتوانست هر زاغچه فراری را درست و حسابی پناه بدهد. گیاهان شیره خاک را مکیده و قد کشیده بودند. ناگهان یک گله چهار پا آمد و افتاد به جان گیاهان و همه جا را لگدمال کردند. حساب گیاهان را رسیدند و هر جا که گله گذشت جز ساقهی پایمال شده چیزی باقی نگذاشتند. این منظره برایم بسیار ملالانگیز بود. با خود گفتم: سر من هم درست همین بلا آمد. در این هفت ماه، دژخیمان با آن چکمههای سنگینشان لکدمالم کردند. دلم خالی و بایر افتاد و فریاد تو گلوم گره شد و رهایم نکرد. حفره سیاهی تو سرم پیدا شد و چیز گزندهای ته دلم جمع شد که مایه آزار جانم شد و از من چیزی جز خاکستر باقی نگذاشت.
آنگاه از خود پرسیدم: آیا آدمیزاد له شده به گیاه لگدمال شده میمونه؟ من میدانستم:
گیاهی که سمکوب گله شد، اول مثل کسی که زیر بار کمرشکنی زه زده باشد، خمیده است، اما بعد راست میشوی و دو باره کمر راست میکند. شبنم و آفتاب، ساقهی له شده را از خاک برمیدارد سر بلند میکند و باز آفتاب مال اوست و دوباره نسیم برقصش وا میدارد. آنگاه با اکراه از خود پرسیدم:
آیا من با این جسم و جان له شده، میتونم دوباره کمر راست کنم؟
اما حتا روحم هم خبر نداشت، که این کمر راست کردن مفت و مسلم نصیبم نخواهد شد. بعدها فهمیدم که این زندگی تازه را میبایست به بهای جان خرید. به قیمت تلاشی قهرمانانه. اما این آغاز داستان دیگری است. داستان نَوزایی تدریجی یک انسان و تجدید حیات تدریجی و گذار تدریجی از جهانی به جهان دیگر. آشنایی با واقعیتیهای دردناک تازه و تاکنون ناشناخته و این میتواند مظمون داستان دیگری باشد.
چند نفر از مردان روستای بناوچان به کوه آمدند. من با مردم روستاهای منطقه آشنا و با آنها دوستی خوبی داشتم. پرسیدم:
- از پیشمرگان کومهله خبر دارید؟
جواب دادند:
- کومهلهها در ارتفاعات شانشین هستن.
خورشید گرد و رخشان از پس ارتفاعات برآمده بود. مههی نقره فام در سطح زمین و آب جویبارهای آینهگون درون دره شناور بود. در میان چمنزارها نغمهی وزقهای سبز به گوش میرسید و صدای آنها گویی به لرزش علفها پاسخ میداد. باد آهسته شاخهی درختچهها را بهم میزد. از تپههای مشرف بر جویبار آواز شکننده بلبلی سرازیر میشد. در میان این فضای روحافزا با تنی خسته و روح و روانی در هم شکسته آرام و پیوسته به ارتفاعات صعود کردم و از خود پرسیدم: آیا در این آخرین دقایق و آخرین قدمها، این کابوس مرگ و وحشت بگیر و ببند و تعقیب و گریز تمام خواهد شد؟
گویا دیدبان پیشمرگان کومهله خبر آمدن فردی به بالای کوه را به فرمانده داده بود. ناگهان دیدم که چند نفر مسلح بطرفم میدوند. خود را عقب کشیدم. آنها فریاد زدند:
- همانجا منتظر بمان.
به من گفته بودند که در این ارتفاعات پیشمرگان کومهله هستند. اما باز هم خواستم که فرار کنم. زیرا که کابوس خطر در پس مغزم جای خوش کرده بود و در آن مدت آنقدر مرا از این سو به آن سو کشانده بودند، که از صدای پا میترسیدم، از صدای ماشین میترسیدم، از صدای نفس و سکوت دیوار میترسیدم. چه نکبت ویرانگری است ترس. دلم میخواست دوباره به آرامش برسم. به یارانم و دیگر فرار نکنم. چه رویایی که دیگر ترس نیست و فرود آمدن کابل بر جسم و جان نیست و دخمههای زندان نیست و مرگ نیست. زیرا:
آخر ما گمشدگان، ما بلدرچینهای خیس شده، از داس برزگر میترسیم و گناهی نداریم. بیپناه ماندیم و گندمزار دَرو شد.
بناگاه در میان فریادها، صدای اقبال پیشمرگ گردان کاوه را شناختم و گوش فرا دادم. نفس در سینهام حبس شد و دیگر نمیتوانستم نفس بکشم. گویی گرهای در گلویم بود که بالا میآمد و میخواست خفهام بکند. امان از این دلپُریها که هردم از گلوم بالا میآمد و دست از سرم برنمیداشت. لرزه بر اندامم نشست و خون در رگهایم متوقف شد. از خود پرسیدم:
آیا من آسمان آفتابی را در آخرین پناهگاه زمین و در انتهای جایی که روزی وطنم بود، با بوی خاک تفته از زمین که بالا میخزید و گرمای خاک، یافتم؟.
بیشتر از هفت ماه سرنوشت نامشخص و عبور از پرتگاههای مرگ، ملحق شدن به پیشمرگان کومهله مرا بشدت منقلب و دگرگون کرد. تشکیلات کومهله به قناعت رسیده بود که من کشته شدهام و اینک پیشمرگان همگی با دیدن من شوکه شدند و باورشان نمیشد که زندهام. اما بازگشت من واقعیت بود و سَیلی از پیشمرگان بیش از صد متر به پیشوازم دویدند. مرا در میان گرفتند و ناباورانه غرق در بوسه کردند. من به اندازه کافی ضعیف شده بودم و با بیش از هفت ماه قرار نگرفتن در معرض هوا و آفتاب، پوست دستها و صورتم متورم و آثار آفتاب سوختگی نمایان شده بود. با پیشمرگان به گفتگو نشستم و قبل از هر موضوعی از سرنوشت گردان شوان پرسیدم. آنها توضیح دادند که: تمامی پیشمرگان گردان شوان جانباختهاند و فقط بعد از مدتی دو نفر از پیشمرگان ابتدا نسرین و سپس جلال به کومهله ملحق شدند.
گویی با پتک بر سرم کوبیدند و دیگر آنها را نمیدیدم و هیچ صدایی نمیشنیدم و مثل دیواری نازکپَی فرو ریختم و آوار شدم روی خودم. نگاهم چرخید روی زمین که ترکهای دهان وا کردهاش پر بود از علفهای هرز سبز و زرد، که ذهنم را پیوند داد با سخنان بازجو در سلول زندان دیزلآباد. آن سخنانی که هفت ماه آزگار به خود نهیب زده بودم دروغ است و بیمقدمه باز میآمد و جدا نمیشد از افکارم. آه پس اشتباه میکردم. تکانی خوردم و بعد از لحظاتی خود را پیدا کردم و تکیه از تخته سنگ بزرگی گرفتم و هیچ نگفتم. همانطوری که روی زمین نشسته بودم به نقطه نامعلومی خیره ماندم و به گذشته باز گشتم. ذهنم پرواز کرد به شبی که تمام توان خود را بکار گرفتم تا اتفاقی که باید نیفتد و افتاد. به آب دریاچه سیروان و قایقی که در آتش دشمن به دور خود میچرخید. آنجا که پیشمرگان در گرداب مرگ و زندگی دست و پا میزدند. آنجا که خودم در آب فرو رفتم. به شب آخری که با فرماندهی پیشمرگان تا سحر در ارتباط بودم و به قولها و قرارهایی که برای رهایی آنها داشتم. برایم باور نکردنی بود که آن تعداد از پیشمرگان مبارز و رزمنده همگی با هم جانباخته باشند.
خبر ملحق شدنم به کومهله از طریق بیسیم به کمیتهی مرکزی مخابره شد. همزمان حزب دمکرات که بیسیمهای کومهله را کنترل میکردند متوجه شدند کسی را که آن روزها همراه خود داشتهاند، پیشمرگ، عضو کمیتهی ناحیه و فرماندهی گردان در واحدهای نظامی بوده است. مرغ از قفس پریده و دیگر از دست آنها کاری ساخته نبود.
خبر را به تمامی واحدهایی که در مناطق مختلف در فعالیت بودند مخابره کردند و همزمان از بلندگوی تمام اردوگاههای کومهله اعلام کردند. تمامی پیشمرگان به هیجان آمدند و به محوطه اردوگاهها ریختند. در اردوگاه چناره، قبل از اعلام خبر از بلندگو، تلاش کردند ماری را آرام کنند و با تانی خبر بازگشتم را برای او توضیح دادند:
ماری در شوکی عمیق فرو رفت و حال عجیبی را تجربه کرد. مثل قطاری که در تونلی تاریک و ناشناخته دم به دم سرعت بگیرد و بعد آرام آرام از چرخش دیوانه کنندهاش بیفتد، زیرا که او امید نداشت که بار دیگر مرا زنده ببیند. از آن روی، ناخودآگاه لبهای خشک شدهی او که مدتها مزهی لبخند را نچشیده بوده مثل غنچهای از هم باز شد و یکدفعه مثل ماهی که از خشکی به آب بیفتد، تمام غم و غصهها را فراموش کرد و نفس آسودهای کشید و فهمید که هنوز جوان است و باز خون در عروقش دوید، میتواند نفس بکشد و مزهی زنده بودن را بچشد. تبسم لغزانی مثل آخرین پرتو آفتاب روی لبهایش لرزید و دچار تکانهای عصبی شد و به یک باره دریافت که مایع گَس و شیرینی به دهانش ریخته شد و از گلویش گذشت. شراب بود، اما چند ساله که چنین شیرین و گَس بود و از سر تا نوک انگشت پاهایش را گرم و زنده کرد. خون در رگهایش فواره زد و جهید، چه کسی شراب را به دهانش ریخت. آیا کسی در خواب مستش کرد؟ آیا کسی در آخرین لحظهی زندگیش خواسته بود که این شهد ارغوانی را به او بنوشاند و بخواهد او را باز به دنیا برگرداند؟ میدانست چه کسی این لطف را بر او روا داشت و از ته دل آرزو کرد که خود را تمام و کمال تسلیم این فراموشی و رهایی کند و گذشتههایش را از یاد ببرد. اما در میان این خلسه و منگی صدای مردی را شنید که از ته دل حرف میزد و تلاش میکرد زنی را فرا خواند و به زندگی برگرداند. زنی که انگار یک عمر او را میشناخت، چهار ماه با او زندگی کرده بود و هفت ماه از او دور بود. زنی که با چشم سیاه افسونگر، همهی هستی او را به خود میکشید. با لبهای غنچه شده نیمه باز. لبهایی که انگار تازه از یک بوسهی گرم و طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود.
روز بعد، من همراه دستهای پیشمرگ از چهلچشمه به منطقهی شلیر رفتم. اوضاع تغییر کرده بود. قبل از حمله به حلبچه منطقهی شلیر آزاد و نیروهای عراقی دهها کیلومتر عقبتر از شلیر قرار داشتند. ولی بعد از آتش بس، نیروهای عراقی در مرزهای قراردادی دو کشور مستقر بودند. قبلا هماهنگ شده بود و مسئولی از کومهله با اتومبیل به شلیر آمده بود تا مرا به شهر سلیمانیه ببرد. بسیار ناراحت و اوضاع روحیم بسیار شکننده بود. اتومبیل حرکت کرد. من با دیدن منطقهی شلیر و خاطراتی که از آن منطقه داشتم و سالها حضور در کوهستانهای وسیع کردستان و اردوگاه و هفت ماه اسارت را به خاطر آوردم. ماهها بیخبری از یادگارهای عزیزانم، خاطراتی را بیادم آورد و کوشیدم که سرنوشت آنان را حدس بزنم. هزار جور خیال با هزار حدس ترسناک و رعبانگیز در کلهام دور میزد. به هیجان آمدم و به شرایطی که پشت سر گذاشته بودم، فکر میکردم و در تمام مسیر به آرامی گریستم.
به سلیمانیه که رسیدیم در مقر کومهله عمر منتظرم بود. بعد از روبوسی و احوالپرسی با پیشمرگان در یکی از اطاقهای مقر به تنهایی با وی ملاقات کردم. از همان لحظهای که بازجوها موضوع فرستادنم را به نزد کومهله و در عوض همکاری با آنها را مطرح کردند. من تردیدی نداشتم که این امکان را در جهت برونرفت از آن وضعیت و ادامهی مبارزه علیه حکومت اسلامی بکار گیرم و تصمیم داشتم که بمحض الحاق به کومهله لحظه به لحظه غیبتم را در همان اولین دقایق ملاقات با رهبری کومهله در میان بگذارم. من فکر میکردم رهبری کومهله با توجه به شناختی که در آن سالهای طولانی از فعالیتها و اعتقادات من به جنبش کردستان و اهداف کومهله داشت، قطعا هدف من از آن تصمیم را بخوبی درک و به من اعتماد کامل خواهد کرد. در صورت ابهام، کومهله نیز آن امکان را داشت که براحتی در جهت روشن شدن ابهامات اقدامات لازم را انجام دهد. اما با وجود آن دوران سخت و پرتنش و آنهمه عذابی که در آن ماهها کشیده بودم، انگار خوشحال بودم اینک فرصتی دست داده است تا خود را از قید رازی که مثل کوهی از هول و درد بر دلم سنگینی میکرد و افکاری که دیگر داشت جانفرسا میشد خلاص کنم. من میدانستم: نگفتنش عذابی است بسیار سخت و از فکر آن لرزه بر اندامم میافتاد. اما سعی کردم پرداختن به آن را تا چند روز که به نزد ماری میروم و باز میگردم از سر دور کنم. بنابراین اظهار نمودم:
- کاک عمر موضوع مهمی است که باید با شما در میان بذارم. من به چناره میرم و بعد از چند روز برمیگردم و موضوعی را با شما در میان میذارم.
از جای برخواستم که بروم، دستگیره در را گرفتم که در را باز کنم، اما یکمرتبه همه چیز دگرگون شد. ناگهان احساس کردم همه رمقم ته کشید و هول و هراس همهی وجودم را گرفت. متفکر و مردد جلو در ایستادم و سئوال عجیبی از خود کردم:
حتما باید همین حالا موضوع را بگویم؟ .با کمی تامل از خود پرسیدم؟. چهم شده. این چه سئوال عجیبه که از خود میپرسم! زیرا که من به گفتنش ناگزیرم و نه فقط ناگزیرم بلکه حتا یک لحظه هم نمیتوانم به تعویق بیاندازم. تا حالا دلیلش را نمیدانستم، فقط احساس میکردم. ولی حالا آگاهی از این عجز دردانگیز در برابر امر ناگزیر، مجبورم کرد. دیگر طاقت این همه فکر و شکنجه را ندارم و فکر میکنم که درست نیست حتی یک یا دو روز موضوع را به تاخیر اندازم. آنگاه برگشتم و گفتم:
- کاک عمر بهتر است اول موضوع را بگم و بعد به چناره برم.من از نزد پلیس برگشتم!
عمر ایلخانیزاده متعجب و با ناباوری مقداری به من نگاه کرد. آنگاه گفت:
- تو حق نداری این موضوع را با هیچ کس غیر از هیئت اجرایی در میان بذاری، حتا ماری. دوباره تکرار میکنم نباید با کسی صحبت کنی. تا قبل از اینکه تو بری عثمان روشنتوده عضو هیئت اجرایی بود، ولی اکنون نیست و تو نباید حتی به او هم چیزی بگی.
١١
در چناره ماری دم پنجره نشسته و پشت به روشنایی داشت. چنانکه پرتو افتاب نیمروزی بر گردن و پس گردن ستبرش میتافت. تازه از راه رسیده بود. پس از هفت ماه برای نخستین بار روزی را بیرون در دشت و باغها گذرانده بود. با قدمهای چالاک از کنار جویباری رفته بود و در حین راه رفتن خود را بدست خیال سپرده و زمزمهی آب برای رویاهای او لالایی خوانده بود. او بیآنکه خود آگاه باشد، قدمهای خود را با آهنگ جویبار آب تنزیم کرده بود. سرود شگرف درختان زمزمهکنان به گوشش رسیده بود و عطر مستکنندهی زندگی از روی کشتزارها گذشته و از آفتاب پائیزی سرمست گشته بود. آفتابی همچون مَی ناب مستیزا که هیچ سایهای از درختان نیمهبرهنه پائیزی بدان نمیآمیخت، بلکه از خُنکی بعد از هوای رو به زوال گرمای تند تابستان هم نیرو میگرفت. ماری زمزمهها در سر داشت. رگهایش میطپید و چشمانش سرشار بود از سیلابهای روشنایی. با پیکری همچنان بیحرکت و کرخت گشته، نشسته بود. یک دم در افکار خود فرو رفت و به آن دوران خوشی که یکدیگر را دوست داشتند بازگشت، اما نه از روی ضرورت شهوانی که غالبا بطور مصنوعی آنرا به عشق نسبت میدهند.
زیرا که او میدانست:
- آنها یکدیگر را دوست داشتند همچون هر چیز که در اطرافشان بود و در تمنای هر دو بود. او میدانست، درختها و ابرهای آسمانی که بر فراز سرهایشان قرار داشت و زمینی که در زیر پایشان قرار گرفته بود. شاید جهانی که آنها را در بر گرفته بود و بیگانگانی که در روستاها به آنها برخورد کرده بودند. اطاقهایی که یکدیگر را در آنجا دیده و ملاقات کرده بودند و کوهستانهای وسیعی که به هنگام مبارزه با مزدوران حکومت اسلامی درنوردیده بودند، موجب شور و شعف بیشتری در عشقشان و باعث اتحاد و نزدیکتر به هم شدنشان شده بود.
اتومبیل از دور بوقزنان به اردوگاه نزدیگ شد. روز از نیمه گذشته بود. آفتاب در پس تپههای چناره میدرخشید. ماری در آن هوای خُنک پائیزی از رویاهای خوش و مستی بدر آمد و با اندک لرزهای بر تن برخاست. در مدخل اردوگاه تمامی پیشمرگان عاشقانه به پیشوازم آمدند. شادی را میتوانستم در چهرهی همه ببینم و از اینکه بناگاه خود را در میان آن جمعیت خوشحال دیدم به هیجان آمدم. با دیدار دوستان خود را خوش و آزاد دیدم و از دیدنشان یکباره موجی از شادی وجودم را فرا گرفت. آن لحظهی ناب بازگشت به گذشته، زمانی که زندگی شادتر بود و لحظهای که انسان تصور میکند همه چیز در خواب و خیال گذشته و میشود بار دیگر از همان جا که ماهها پیش رها شده بود، آغاز کرد و باز هم شروعی دوباره…
ماری با دیدن من بر خود لرزید. همانطوری که من هم لرزیدم. انگار اصلا انتظارش را نداشتم، زیرا دندانهایم را بهم فشردم و یک لحظه چشمهایم را بستم. در میان جمعیت او صورت مرا جست و یافت. چنان خیرهام شد که لحظهای لرزه برتنم نشست، او چنان سر جایش خشک شده بود که به نظرم آمد یک تابلوی نقاشی از او میبینم. او یکباره به خود آمد و با خوشحالی تمام در حالت زن زجر کشیده در آغوشم جای گرفت و پس از دمی راه افتادیم. آن فضای هیجان و شعف بطور عجیبی به ماری نفوذ کرد و بر او چیره گشت، پرغوغا و با روح. گونههایش سرخ و چشمهایش برق زد و به نظر میرسید از امید شعفانگیزی سرشار گشته است. این روحیهی درخشان در جریان اندوهبار خاطراتم مانند روشنایی تندی بود که ناگهان به ظلمات روحم تایبد.
یاران و همرزمان از شادی رقص و پایکوبی را شروع کردند و هلهله نشاط و شادی سر دادند. ما بدرون یکی از مقرها رفتیم و در آنجا از لطفی که دوستان به من داشتند تشکر کردم. اما همزمان من و ماری حس میکردیم که: فضایی آکنده از عشقی شیرین و عمیق و نامعقول در وجودمان نفوذ کرده بود و جز آن هر چیز دیگری محو شده بود. دیگر نه خودخواهی مانده بود نه خودپسندی و نه اندیشههای ناگفته. همهی سایههای زندگی از وزش این تندباد عشق جارو شده بود. چشمان خندان و آغشته به اشکمان فریاد میزدند، عشق و شیدایی. همه چیز دگرگون گشته بود و قلبمان، سیمایمان، چشمانمان از مهربانی و محبت دلانگیزی میدرخشید و با هم صحبتها داشتیم. همزبان و همدلی بودیم که موهبت مصاحبت به معنی کمال در ما جمع گشته بود. صحبتهایی که همه از دل برمیخواست و بر دل مینشست.
در میان یاران ماندیم و بعد از غروب آفتاب به اطاقمان رفتیم. اطاق با حضور او آرامش عجیبی به من داد. در پرتو نورچراغ نفتی لامپا، بسرعت اطاق را با نگاه دَور زدم و نگاهی به او انداختم. در هالهی نور نشسته بود و به صورتم خیره شده بود.
آیا باور نداشت که من حالا در برابرش و در دسترس او هستم که چنین هاج و واج شده بود؟. آیا همه ارادهاش را از دست داده بود؟. به او گفتم:
- عزیزم من از آسمان آمدم و برای تو آمدم. مگر همین را نمیخواستی. باور کن خواب نیست، رویا نیست و بدان من موهایت را در آرامترین خواب زندگیم نفس کشیدم و اینک در کنارت خواب تو را میبینم،
در رختخواب دراز کشیدم. احتیاج شدیدی به دراز کشیدن داشتم. دلم میخواست چشمهایم را ببندم و بخوابم و به خوابی ابدی فرو روم، تا دردی را که همهی ذرات وجودم فریاد میکرد فراموش کنم. اما گرمای رختخوابش جادویی بود. او به بازو و شانه من تکیه زد. همه چیز باشکوه و زیبا بود. در آن اطاق کوچک وقتی او را در آغوش گرفتم، تار و پود او لرزید. وقتی او را بوسیدم، او گریه کرد. با لبخند کوشهای از موهای او را گرفتم و اشکهایش را خشک کردم. او از شادی در لذتی وصف ناپذیر فرو رفت. انگار هفت ماه زندگی خشک و پر از خواب و رویایش به این نقطه هدفگیری شده بود. در میان دستها و بازوانم ماری جوان غرق شد و آب شد و در میان دریای آغوشم غوطه خورد. با دل پر آشوب از حال بیقرارش، به خود گفتم:
من با تب تندش برای وصال چه میتوانم کرد؟ زیرا که آنقدر ذهنم درگیر است که شاید نتوانم برای عاشقانههایش بس باشم و شرمندهاش شوم.
اما ماری میدانست که، وجود او چیزی جز عشق نیست و این تنها نقش او در دنیا بوده و هست. زیرا که او غرق در عشق حس میکرد: چقدر ساده است آدم عشق بورزد. بدون قید و شرط به آنکه دوستش دارد. به همه چیز، به دنیا، و به کهکشان…
او را در آغوش گرفتم و بخاموشی یکدیگر را در آغوش فشردیم. روشنایی لرزان فرومرد و همه چیز خاموش کشته بود. هم روشنایی، هم آگاهی هستی. شادی پرتوان. شادی جانخراش. آن گردباد آرزو که اندیشه را مکید. آن قانون بیمنطق و هزیانآمیز جهان سرمستی که در دل شب غلتیدند. نفسهای در هم آمیخته، گرمای زرین دو تن که با هم گداختند. گردابهای سستی و بیخودی که باتفاق یکدیگر در هم افتادند. شبی که به اندازه شبها بود. ساعتی که همچون قرنها بود. ثانیههایی که به درازی مرگ بود. رویاهای مشترک. سخنانی با چشمهای فرو بسته. تماسهای نرم و دزدانهی پاهای برهنه که میان خواب و بیداری یکدیگر را جستند. اشکها و خندهها. سعادت کام جستن در فضای خالی از همه چیز. سعادت سهیم بودن با هم در نیستی خواب. در تصاویر جنب و جوش معلق در مغز. در اوهام شب پر همهمه. ما در میان شعلههای آتش میسوختیم و همزمان میلرزیدیم. رختخواب بمانند زورقی در جریانی سرسامانگیز ما را در کنار هم با خود برد. مانند پرندهیی بالگُستر در فضای خالی معلق گشتیم. شب سیاهتر شد و فضای خالی خالیتر. همدیگر را تَنگتر فشردیم، ماری گریست و من از خود بیخود گشتم و هر دو زیر امواج شب ناپدید شدیم و سکوتی جانفرسا حاکم شد. آنگاه بسان برگ زرد پائیزی بر روی امواج آب بحرکت در آمدیم و پرواز کردیم…
بعد از آنهمه ناکامیها سایهای یافتم. سایهیی از جنس عشق، مکانی برای دلخوشی و خوشبختی. روحم در زیر خنگی سایهی عشق آرام گرفت و موقتا دوران غم و ناراحتی را فراموش کردم و جسم و جانم در پناه سپر و سنگری محکم، توانا و پرقدرت در تقابل با وحشیگری و دشمنی، آرام گرفت. ماری به خواب عمیقی فرو رفت. به خود گفتم:
این یعنی زندگی ابدی، آرام بخواب من نگاهت میکنم. دراز کشیدم و در قهر بوی زنانهاش فرو رفتم. آنقدر فرو رفتم که ناچارا همهی حس بیناییم را از پشت کاسه چشمهایم به کمک طلبیدم تا تنم را به رختخوابش بسپارم. توی دلم گفتم:
اینک نوبت توست عزیز دلم، با نگاهت مرا بسپار به هر جا که دلت میخواد. بسپار به زندگی، به مرگ، به عشق، به هر چه دوست داری. در برابر نگاهت من ابر میشوم، دود میشوم، که تو بتوانی مثل باد بازیم بدهی. نفس گرمت را روی بدنم فوت کن ببین چه جور ناپدید میشوم.
در فاصله چند بار بسته شدن چشمهایم همینطور که نگاهش میکردم رفته رفته سنگینی خستگی آن ماهها مثل آوار بر پلکهایم فرود آمد. اما در برابر خوابی که مثل سیل جارویم میکرد، مقاومت کردم. میدانستم که اگر بیدار شود نگاه تبزدهاش را به من میدوزد. بیدار شد و چشمهایش را تنگ کرد و گُشود. سرش را بر سینهام گذاشت و نفسش را در سینه حبس كرد. حرارت بدنش تنم را گرم کرد. نفسش میلرزید و قلبش مثل طبل میکوبید. اینک که آن لحظهی ناب همآخوشی، لحظههایی که هرگز تکرار نخواهد شد، گذشت. توانستیم از عمیقترین رازها و آرزوها و دردهایمان حرف بزنیم و با وجود پافشاری و هشدار عمر در رابطه با حفظ اسرارم، آنچه را که بر من رفته بود برای ماری بازگو کردم. بازگو کردن این تراژدی تلخ ما را بشدت دگرگون کرد. پلکهایش را بهم نمیفشرد تا قطرات لرزان اشک را نبینم که میخواهد سرریز کُند. اشکهای سیل شده روی گونههایش را با سر انگشتانم پاک کردم. او دستم را در دست نیرومندش گرفت و تا دهانش بالا برد و نوک انگشتانم را یکی یکی بوسید. آنگاه نگاهم در نگاهش پیچید. در نگاهش غرق شدم، لرزیدم، سبک شدم و حس پرواز داشتم. از آن عالم ترسناک بیرون رفتم و باز آمدم. دست گرمش را فشردم و دوست داشتنش حس غرور به من داد. نگاهش گیرا بود و چیزی از آن تراوش کرد که قابل وصف نبود. گفتم: عزیزم همینکه تو اینجایی و من بوی تنت را نفس میکشم، این یعنی همهی دلتنگیها تمام شده. مثل یک کابوس قدیمی تمام شده. انگار یک چشم بهم زدن بود و آن همه دوری و انتظار از یادم رفت. به او گفتم عزیزم: من هفت ماه شب و روز و لحظه به لحظه را بهم دوختم تا اینراه را طی کنم و بیایم به تو برسم.
روزهای بعد توصیف کردنی نبود. رنگ گونههای ماری ثابت نبود. دیروز شیری رنگ، مثل مهتاب. امروز صورتی مثل هلو. در سراسر روز درخششی در چشمانش بود که به هیچ چیز شبیه نبود. باد به چشمانش سرایت کرده بود، بسان پَر کاهی سبکبال در فضای پرطنین همهمهی کودکانه و طراوت گُستاخانهی باران تابستانی و پژواک چکیدن قطراتی آب در غاری خنک که آدم در چلهی تابستان به آن پناه میبرد.
بعد دو روز از اردوگاه چناره به اردوگاه مرکزی کومهله رفتیم. در آنجا، ابراهیم علیزاده، عمر ایلخانیزاده و کورش مدرسی با من جلسهای تشکیل دادند. من در در حالی که سعی داشتم آرام باشم و هیچ چیز را فراموش نکنم از همان لحظهای که بر قایق نشستم تا لحظهای که در چهلچشمه به کومهله ملحق شدم را لحظه به لحظه و با تمام جزئیات برای آنها توضیح دادم. اما در جریان توضیح لحظات درون تونل مرگ، بشدت منقلب شدم. توضیح و یادآوری آن لحظات دهشتناک بشدت ناراحتم کرد و شدیدا به گریه افتادم. ابراهیم مرا در آغوش گرفت و گفت:
- ما همهی حرفهایت را باور میکنیم و میدانیم که قصد آنها، ترور شخصیت تو بوده و گرچه آنها در زندان با آن کارها قصد خورد کردنت را داشتهاند، ولی بدان ما با تمام توان تو را کمک و حمایت میکنیم و نمیگذاریم به تو آسیبی برسه.
صحبتهای ابراهیم و قول حمایت و پشتیبانی او، مرا کمک کرد تا کمی آرام شوم. در آن زمان، من به رهبری کومهله اعتقاد داشتم و به قول آنها اعتماد میکردم. در روزهای بعد همان گزارشی را که شفاها با آنها در میان گذاشتم، کتبا در ٥٠ صفحه در دفترچهای نوشتم و تحویل دادم.
شرایطی که بر من رفته بود، دورانی بسیار سخت و دهشتناک بود. گرچه زخمهای جسمی من التیام یافته بود، ولی عمق زخمهایی که بر روح و روانم بود بسیار عمیق بود. با وجود این زخمها، اما مایه زندگی چنان در من نیرومند بود که با آن همه درد و رنج، در اعتمادم به زندگی سستی راه نیافت. اما، وقتی فردی وقایع فوق استرسزا را در زندگی تجربه و تاثیرات اتفاقاتی را که زندگی و امنیتش را تهدید کرده، احساس میکند و در محیط پیرامونش بیدفاع است. نتیجه این تجربه تلخ، تروما نامیده میشود و تاثیراتش آنقدر سخت است که نمیتوان از آنها گذشت و گویی یک زخم عمیق در روان انسان ایجاد کرده. این آسیب روانی حاصل از اتفاقات سخت، زندگی و آینده فرد را تحت تاثیر قرار میدهد و هر قدر بیمار احساس وحشت و بیپناهی بیشتری را تجربه کند، آسیب شدید روانی در او بیشتر خواهد بود و فرد برای کنار آمدن با این مسئله، به درمان و مشورت با دکتر روانشناس نیازمند است و من نیز برای رها شدن از آن زخمهای عمیق روحی و دردهای جانگداز احتیاج به رواندرمانی و گفتاردرمانی و یک پشتیبان قابل اعتماد و محیط و فضایی آرام و مناسب داشتم. امری که هیچگاه ممکن و میسر نگردید. من خود در تلاش بودم، که با تمامی توان بر مشکلات روحی خود فائق آیم. ولی هر اتفاقی میتوانست بر زخمهایم نمک بپاشد و مشکلاتم را تازه کند.
جلال برخوردار معاون گردان شوان دو ماه قبل از من به کومهله ملحق شده بود. او از وضعیتی که بر او رفته و شرایطی که تجربه کرده بود بشدت سرخورده، ناراحت و افسرده بود و در ادامه آن فشارها را تاب نیاورد و با تفنگش به خود شلیک کرد. من وقتی به عمق فشارهای روحی و روانی او پی بردم که روزی وی نزد من آمد و گفت:
- هیئت اجرایی از من خواستن که در بارهی تراژدی گردان شوان، گزارشم را بنویسم. اما، آنها به من تاکید کردند که این گزارش محرمانه است و نباید هیچ کس دیگری آنرا بخواند. ولی چون تو خودت در آن وضعیت بودی، دوست دارم تو نیز این گزارش را بخوانی.
او در گزارش وضعیت بسیار بد پیشمرگان گردان شوان را در حین عقبنشینی از منطقه جنگی حلبچه، توضیح داده و در گزارش خود نوشته بود:
- پیشمرگان بدلیل عدم شناخت از مسیر و فرورفتن در گل و لای باتلاقی خسته و گرسنه زیر تاثیرات مخرب گازهای شیمیایی بر جسم و جانشان، ساعتهای متوالی بدور خود چرخیدند و با از دست دادن تمامی نیرو و انرژی خود، حتی توان حمل اسلحه و مهمات خود را نداشتند. اکثر پیشمرگان مهمات خود را بدور انداخته بودند و تنها سلاحهای خود را با یک خشاب فشنگ همراه داشتند. افرادی حتی سلاحهای خود را دور انداخته بودند. گردان بکلی انسجام خود را از دست داده بود و با تاثیر گازهای شیمیایی بر پیشمرگان مناسبات مسئولین واحدها در اثر فشار جسمی و روحی به مرز انفجار رسیده بود. آنها در رابطه با تصمیمگیریها دچار اختلال عصبی شده بودند و شدیدا به همدیگر پرخاش میکردند. واحدی از نیروهای رژیم که با گردان شوان برخورد کرد بیشتر از٣٠ نفر نبودند و آنها بسیار راحت و بسادگی اکثر پیشمرگان را از پای در آوردند و تعداد ١٢ نفر از آنها را بسیار آسان دستگیر کردند.
خواندن گزارش جلال مرا بشدت منقلب کرد و سوالات بیپاسخ بسیاری را در ذهنم مطرح کرد و از خود پرسیدم: با وجود اطلاع کامل هیئت اجرایی از شرایط حاکم بر گردان شوان. چرا هیئت اجرایی با توضیحات جعلی سعی در وارونه نشان دادن واقعیات را دارند؟ چرا آنها اصرار دارند کسی از متن گزارشات ما اطلاع پیدا نکنند؟ آیا آنها با ایجاد ابهام و مخدوش نمودن گزارشات ما و مجموعه خبرها، تلاش میکند از مسئولیت جانباختن پیشمرگان گردان شوان شانه خالی کنند و به حزب و خانواده پیشمرگان پاسخگو نباشند؟ این گزارش مرا در بحران فرو برد. ما را در این حزب بسان انسانهای مومنی پرورش داده بودند که، شَک کردن به رهبری و مبانی حزبی گُناه کبیره محسوب میشد. بهمین دلیل من در تشویش و رنج بودم و در خفا از غصه میگریستم و شبها خوابم نمیبرد. خود را متهم میکردم و از خود میپرسیدم:
آیا قضاوتم را از دست دادهام؟ یا رهبری ما را احمق حساب کرده است؟
من که بیش از هر زمانی زیبایی درخشان روز را میدیدم و نعمتهای بیدریغ زندگی را دریافت میکردم، قلبم نمیتوانست مرا فریب دهد. اما هنوز تا مدت درازی جرئت نداشتم به کسانی که در نظرم از همه بهتر و پاکتر بودند و در حریم پاکی و صداقت جای داشتند دست بزنم. میترسیدم به اعتقادی که نسبت به آنها در دلم بود، لطمه وارد آید. در فضای این تناقضات، دورانی تلخ و طاقتفرسا را میگذراندم. قلبم داشت آتش میگرفت. باید تمام قید و بندهای سیاسی، ایدئولوژیک و عاطفی را که بسان پیلهای اطرافم را تنیده بود پاره کنم. این عمل سختی بود و با وجود دیدن تزویر و جعل واقعیات به راحتی امکانپذیر نبود، یکمرتبه همه چیز تمام بشود. باید تک به تک وابستگیهایی را که در سالهای متوالی در ذهنم رخنه کرده و به دستها و پاهایم بسته بودند، پاره کنم و برای هر کدامشان زجر بکشم. عبور از این پروسه، سختترین مرحله به حساب میآمد که در توان هر کسی نبود. بهمین دلیل از خود میپرسیدم:
چگونه باید در برابر غریزهی بیرحمانهی روح حقیقتجویانهی خود مقاومت نکنم؟ و غریزهای که میخواست تا به آخر برود و هر چیزی را اگر چه باید از آن رنج بکشم، همان طور که هست ببینم. از این رو آثار مقدس شمرده را باز کردم و آخرین نیروی ذخیره را به میدان آوردم. اما گاهی مردد میشدم و مانند پسر نوح دامن لباده را روی عورت رهبری میکشیدم و پس از آن قلب ماتمزدهام در میان این ویرانهها، افسرده و وارفته میماند. ترجیح میدادم یک دستم را میبریدند و این پندارها را که پاک و منزه فرض میکردم، از دست ندهم. اما هر چه بیشتر به واقعیات جانباختن پیشمرگان گردان شوان و برخوردهای متناقص هیئت اجرایی پی میبردم، جراحات روحی و روانی ناشی از آن دوران پرتنش و سخت، حادتر و مشکلات فکریم عمیقتر میشد. با این وصف، برای درمان و گرفتن کمک و حل مشکلات فکریم با مرکز پزشکی تماس گرفتم و دکتر احمد هدایت پزشک معالجم شد. من خود فکر میکردم که او با کمک گرفتن از روانشناس و یک دور گفتار درمانی کمکم میکند. اما او بدون معاینه و گفتگویی در رابطه با مشکلاتم، با دادن بستهای دارو به من، گفت:
- تو افسردگی داری و باید روزی ٦ عدد از این دارو را در سه نوبت مصرف کنی.
دکتر احمد پزشک عمومی بود و تخصصی برای درمان ناراحتیهای عصبی و روحی و روانی نداشت. در همان روزهای اول، تاثیرات مخرب دارو آشکار و اختلالات عصبی بسیار زود در من ظاهر شد. دچار سردردهای شدید شدم و گاه پشت گردن و اطراف سرم تیر میکشید و گویی کلاهخودی از سُرب بر فرقم سنگینی میکرد و چشمهایم درد میگرفت. هر بار که با نگرانیهای سخت دست به گریبان میشدم و از چیزی عصبانی میشدم، تشنج به من دست میداد و بیحال میشدم. بعد یک دوره استفاده از دارو و آشکار شدن تاثیرات مخرب آن بر روح و روانم، دکتر احمد نزد من آمد و گفت:
- یک پزشک متخصص بنام دکتر حسام از لندن به اردوگاه آمده. من در رابطه با بیماریت با او صحبت کردم و او تائید کرد که تو باید به مصرف داروی تجویز شده ادامه بدی، ولی باید تمام ٦ قرص را یکجا و در یک نوبت مصرف کنی.
نتیجه تغییر در مصرف دارو ناامید کننده بود. بعد از مصرف داروها، دچار یک نوع منگی میشدم. حافظهام دچار مشکل میشد و گر چه ذهنم کار میکرد ولی تسلسل منطقی فکرام مختل میشد و وقتی آرام میشدم غم شدیدی بر دلم میافتاد، که تحملش سخت بود. تا جایی که دلم میخواست گریه کنم. لحظاتی میدیدم همه چیز با من بیگانه است. وحشت میکردم و احساس میکردم بیگانگی مرا میکُشد. مدام در حیرت بودم و نگرانی شدید دست از سرم برنمیداشت.
دکتر حسام مرا ملاقات نکرد و من هیچ وقت او را ندیدم، اما بعدها از خود پرسیدم:
اگر دکتر حسام متخصص، روانکاو و یا روانپزشک بود. چرا خود او، مرا ویزیت نکرد و با من صحبتی نکرد؟
با مصرف یکجای دارو، بیشتر در ورطهی فشارهای روحی غلتیدم و بیش از پیش سیستم عصبیم بهم ریخت. دیگر لب به خنده نمیگشودم از خورد و خوراک افتاده بودم و تمام شب خواب به چشمم نمیرفت. همیشه زیر بار اضطراب خوردکنندهای میزیستم و چنان دلم شور میزد که از رنج و غصه، بیحس و حرکت مثل مرده میافتادم. بعد از مدتی که در آن اوضاع و شرایط نابسامان دست و پا میزدم، ابراهیم با من ملاقات کرد. برخورد او در ظاهر دوستانه بود و به من گفت:
- مرکز پزشکی کومهله تصمیم داره، تو را برای معالجه به شهر بغداد بفرسته.
اما غرض از دیدار با تو این است که هیئت اجرایی تصمیم گرفته که موضوع تو را با اعضای تشکیلات در میان بذاره.
من خود با مطرح کردن موضوع با تشکیلات مشکلی نداشتم و از همان روز اول با وجود تذکرات هیئت اجرایی، خود تلاش کردم در لفافه موضوع را مطرح کنم.
من در جواب، به او گفتم:
- شما هر کاری را که لازم و به صلاح تشکیلاته، انجام بدید. ضمن اینکه من از شما میخوام تا شرایطی را که بر من رفته است با شفافیت تمام مطرح کنی. تا واقعیات آشکار بشه.
من را همراه دکتراحمد هدایت، ماری و رضا یکی از دوستان نزدیک به من و تا حدی آشنا به مسائل پزشکی به بغداد فرستادند. بعد چند روز دکتر احمد مرا به درمانگاهی برد. ماری همراهم بود ولی دکتر احمد مانع آمدن رضا گردید. من فکر میکردم که قرار است یک نفر پزشک در آنجا با من صحبت کند و از مشکلات من جویا شود و آنگاه برای معالجهی من فردی روانشناسی با جلسات گفتار درمانی اقداماتی جدی انجام دهد. اما دکتر احمد مرا نزد شخصی برد که روپوشی سفید به تن داشت. او قبلا در غیاب من با او صحبت کرده بود. من با ناباوری تمام دیدم، او با اشاره دست محلی را به او نشان داد که مرا آنجا ببرد. من از آن شکل معالجه بشدت متعجب و هاجواج شدم.
دکتر احمد که عکسالعمل، تعجب و حالتی عصبی را از چهرهام فهمید، با عجله گفت:
- ما میخوایم، شوکی بسیار ضعیف به مغز تو وارد کنیم تا معالجه شوی.
من تا آن زمان در مورد شوک الکتریکی به مغز و آن نوع از معالجه چیزی نشنیده بودم و دکتر احمد نیز برای من غیر از آن چند کلمه توضیحی نداد. ما به سالنی نیمه تاریک رفتیم که با تعدادی پردهی پلاستیکی سیاه رنگ به چند اطاقک تقسیم شده بود. مرا بدرون یکی از اطاقکها بردند که توشک و بالشی کثیف بر روی تختی بود. مرا بدون هیچ توضیحی و در شرایطی ترسناک بر روی تخت خواباندند. این فضا مرا بیاد شکنجهگاههای حکومت اسلامی انداخت. ماری مرا تا درون اطاقک همراهی کرد. در چهره او نگرانی از آن فضای ترسناک آشکار بود. او دستهای مرا در دستهای خود گرفت. پرستار منتظر خروج او شد. ماری بالاخره دستهایم را رها کرد و به نرمی خداحافظی کرد و رفت. چشمانم را با غمی عمیق بدور اطاقک چرخاندم و به پردهای که او چند لحظه پیش از آن بیرون رفت، دوختم و زمزمه کردم:
- مگر او جزیی از من نیست. پس چرا از من جدا شد؟.
از صورت پرستار چیزی خوانده نمیشد. او دارویی به بازویم تزریق کرد. سردی کرخت کنندهای زیر پوستم دوید. مایع تزریق شده اثرش را بخشید. در سایه و روشنیهای بیهوشی و هوشیاری باز چند لحظهای چشمانم نیمهباز ماند. ضعف شدیدی همهی مفاصلم را گرفت. از تاریکی پشت پرده چیزی دیده نمیشد. اعصابم ضعیف و نیمه مرده بود. دلم میخواست به ماری فکر کنم، ولی حالا چشمان و زبان و مغزم دیگر مال خودم نبودند. در حاشیههای حقیقت و رویا مدتی سرم کیج خورد و بعد چشمانم سیاهی رفت. پرستار جلو آمد و ماکس کلروفرم را روی دهان و بینیم گذاشت. ماکس بیهوشی روی صورتم بود و دیگر احساسی نداشتم و از خود، بیخود شدم.
به مغزم شوک الکتریکی زدند و با نابود کردن بخشی از سلولهای مغزم، مرا در کرختی غوطهور کردند. وقتی که چشمانم را باز کردم از شدت بهت بخود لرزیدم. ضعف و اعصاب کرخت شدهام مرا کوچک و منگ کرده بود. سوالهای مبهم، سوالهای گوناگون، سوالهای ناتمام مانده درون مغزم موج میخوردند. از خود پرسیدم:
میخواهند با من چکار بکنند؟ یعنی چطور شده؟ چرا نمیتوانم احساسی داشته باشم؟
در حال منگی سرم را برگرداندم تا شاید ماری را ببینم. اما کسی را که دیدم دکتر احمد بود. تعجب کردم. او مداوم سوالهایی را میپرسید که همگی برایم نامفهوم بود.
مرکزیت به او ماموریت داده بود تا در حالت نیمه بیهوشی مرا بازخواست کند. خواستم چیزی بپرسم ولی ضعف و حالت نیمه بیهوشی اجازه نداد.
از آن وقت به بعد ضعف و بیهوشی به تناوب میگرفت و بعد مدتی رهایم میکرد. لبان خشکم بطور تقریبا نامحسوسی حرکت میکرد. فقط آرزو میکردم که ماری کنارم بود و دستم را میگرفت. دلم میخواست که او پهلویم بود و آنقدر قدرت داشتم چشمانم را باز نگهدارم و صورت او را ببینم. نمیخواستم که او را در حاشیه خیال داشته باشم، زیرا در ساعاتی که از هم جدا بودیم، من در هوای ضعف و بیهوشی در خیال بیکران خود با او در معاشقه بودم و هنگام ماندن در هوای تنهایم، در افکارم او را نوازش میکردم و به او عشق میورزیدم و او را در شراب عشقم شستشو میدادم و بدن او را در حریر بوسههای خود تَر و تازه میساختم. وقتی بیشتر به هوش آمدم بشدت منگ بودم و ماری را بالای سرم دیدم. من به اطراف نگاه کردم و تلاش داشتم که چیزی بیاد بیاورم ولی همه چیز برایم گُنگ و مخدوش بود. ماری با من صحبت میکرد ولی من با اکراه و بسیار سخت میتوانستم به او جواب بدهم. مدتی گذشت تا توانستم بخود بیایم و سر پا بایستم.
این بساط خیمه شب بازی دکتر احمد و بازجوییهای این قسمخورده بقراط و مرکز شکنجه حدود هشت بار دیگر تکرار شد و بازیگران این خیمه شب بازی گاهی با قیافههای مضحک و عجیب و غریب و گاهی بوضعی رعبانگیز لیکن، بهرصورت عبوس از جلو چشمم رژه رفتند.
* * * *
در غیاب من و در اردوگاه، ابراهیم جلسهای با اعضای تشکیلات برگزار کرد و بعد از یک سری بحث در مورد تشکیلات، به اعضا میگوید:
- رفقا لطفا مقداری جلو بیایی و جمعتر بایستی.
آنگاه با تانی میگوید:
- میخوام موضوع مهمی را با شما در میان بذارم. ولی خواهش میکنم بعد از تمام شدن حرفهام، كسی سوالی نپرسد، زیرا من به هیچ سوالی پاسخ نمیدم.
آنگاه او ادامه میدهد:
موضوع در رابطه با کاک حهمه سیار است. حهمه سیار بعد از رسیدن به آنطرف دریاچه، در اختیار پلیس حکومت اسلامی ایران بوده!
وقتی به اردوگاه بازگشتم یکی از دوستان توضیحات ابراهیم در مورد ایام غیبتم از تشکیلات را برایم بازگو کرد. بشدت شوکه شدم و فهمیدم:
ابراهیم ابتدا با نزدیکتر کردن اعضا به همدیگر و اعلام اینکه به هیچ سوالی جوابگو نیست. فضایی روانی آماده کرد، تا تمام ٥٠ صفحه گزارش دقیق و مستند مرا فقط در همان جمله ابهامآمیز خلاصه کُند و داستانی را نقل کُند که مقدمهی آن درست، ولی بقیهاش در ابهام بماند. آری وقتی که گفتههای تحریف شدهی او را برایم بازگو کردند، یک دَم در تردید ماندم و بهتزده از خود پرسیدم:
آیا خود او، مسئول چنین جفایی است که به من روا میدارد. آیا پشت این جهانبینی دُمل چرکین، ارادهی فریب قرار دارد؟ میدانستم، او حتا به سخنان خود هم باور نداشت. آخر حتا اگر هم اکسیژن را نفی کنید، مجبوری که نفس بکشید.
میشود جاذبه را رد کرد، ولی آدم باید روی زمین راه برود.
اما که در آن فضای ایدئولوژیک حاکم بر تشکیلاتهای کومهله و در آن فضای سرشار از ابهام، حقیقت تا میخواست کفشهایش را بپوشد، دروغ کُرهی زمین را دور میزد. در قانون جنگل انسانها، چیزی که قدرت چنین انسانی را تعیین میکند و مهمترین سلاحی که بدین منظور از آن بهره میبرد، استفاده ابزاری از اخلاق است. این آقا در تمام دوران رهبریش، همه نوع اخلاقیات را موعظه کرده بود و میگفت:
- ما پوست کهنه بشریت را برمیداریم و پوست تازهای بهش میدیم.
اینک من جسم پوست کندهام را میدیدم، اما پوست تازهای نمیدیدم.
ولی شنوندگان و بازگو کنندگان این جفا، هرگز چنین سئوالی از خود نکردند. ما انسانهای مومن در حزب، به این شیوه از گفتههای رهبری خو گرفته بودیم و اعتقاد داشتیم که اینان نمیتوانند دروغ بگویند. باضافه اینکه در یک حزب ایدئولوژیک، شنوندگان از آنجهت شَکی به خود راه نمیدهند، که این اعتماد برایشان لذتبخش هم هست. با این وصف برام روشن شد:
نه چشمم و نه قلبم هیچ یک نمیتوانست در این باره فریب بخورد. زیرا در این تاتر که همه اصول قراردادی را واژگون ساخت، قراردادهایی فرمانروایی کرد که فاحشتر از آن هرگز هیچ جا خودنمایی نکرده بود. اما او این گزارش را چنان با تردستی سرهمبندی کرده بود که توانست همهی افراد را بفریبد. انگار خوراک این جهان اندکی حقیقت است و بسیاری دروغ و روح آدمی ناتوان است و تاب حقیقت ناب را ندارد. او حقیقت را در لفافهای از دروغ پوشاند و پیش اعضا گذاشت. او بخوبی میدانست، این دروغ با روح هر عضو مومن به رهبری سازگاری دارد و سبب میشود به آسانی حرف او را بپذیرند. زیرا در دنیا هیچ کاری سختتر از صداقت و صمیمیت نیست و هیچ کاری هم آسانتر از دروغ و تزویر نیست. او بر همان یک جمله تاکید کرد و بقیه واقعیات را انکار نمود. و این نتیجه مستقیم قانون ثقل اجسام است. رها کردن سنگ آسانتر است، تا پرتاب کردن آن در هوا. پس او به شیوهای موذیانه توسل جست و در تمامی سالهای بعد از تراژدی گردان شوان، مداوم این دروغ را با لجاجت خستگیناپذیری تکرار کرد. با آگاهی بر این واقعیات، درک کردم: این اول پیاله است و بدمستیهایش بعدا معلوم میشود. زیرا چیزی که در آن میان روشن شد دنائت وحشتناک نفس عمل رهبری بود و کاملا قابل پیشبینی بود که بعد از آن نیز همین آش است و همین کاسه. در پی این دنائت عمل رهبری بود که، جرئت کردم همه چیزهایی که در پیرامونم بود و چیزهایی را که بمن آموختند تا تجلیل نمایم. آن چیزهایی را که بیگفتگو محترم میشمردم، همه را از روبرو نگاه کنم و در نتیجه آنها را بیدرنگ با آزادی گُستاخانهای قضاوت کنم. پرده پاره شد و من دروغ و ریای رهبری را بچشم دیدم. اگر من تا آنزمان نتوانسته بودم آنرا ببینم البته نه برای آن بود که آنرا پیوسته در مقابل چشم نداشتم. بلکه از این رو که خیلی بدان نزدیک بودم و فاصله کافی نداشتم. اما اینک که از آن دور شدم مانند کوه بر من نمایان گشت. گویی فهمیدم این رهبری با همه اطمینانی که به آنها داشتم از سالهای پیش فریبم دادهاند. از این روی، ابهاماتی که رهبری به آن دامن زد، سبب شد که پایه اعتمادم به تشکیلات سست شد. شفافیت درونم از دست رفت و از اعتماد به رهبری تهی شدم. اعتماد مانند سلامتی است و از دست که رفت، دیگر بزحمت باز گردد، زیرا که فهنیدم، این آقایان در تمام دوران رهبری خود شهامت آن را که دست کم تنها یک بار در زندگی، خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه کنند و روشن و صریح از خود، در مورد اشتباهاتشان بپرسند. فقط چند واژه، برای نگاه کردن به تصمیمات خود از روبرو. بررسی اشتباهات و نتایج دهشتناک آنها. امکان دیدن نتایج ناهماهنگی و ناسازگاریها، و شهامت همه چیز را زیر و رو کردن و با خود روبرو شدن.
آنان بخاطر ترس، خودخواهی محض، میل بقا برای حفظ قدرت مادامالعمر، شهامت همه چیز را شکستن و زیر و رو کردن و مسئولیت شکستها را بجان خریدن، نداشتند.
از این روی رهبری کومهله در راستای رسیدن به اهداف مورد نظر خود یعنی شانه خالی کردن و عدم پاسخگویی به تصمیم نابخردانهای که در رابطه با گردان شوان گرفت به ابهامپراکنی پرداخت و تلاش کرد تا در سایهای ابهام، نابودی گردان شوان را برای خانواده جانباختگان، اعضای حزب و مردم کردستان توجیه و مهندسی نماید.
* * * *
بعد از بازگشت از بغداد و زندگی در اردوگاه ناحیهی سنندج، حال من تغییر نکرد و هر روز با مصرف داروها حالم بدتر شد. مرکز پزشکی همچنان اصرار داشت که مصرف داروها را ادامه دهم. بعد از جلسهی ابراهیم، در برخورد و نگاه دوستان و پیشمرگان نیز تغییراتی احساس میکردم و فضای اردوگاه برایم بغایت سنگین شد.
آن گزارش کوتاه و مبهم ابراهیم در ذهن افراد و محافل درون تشکیلاتها سوالهای بسیاری را مطرح کرده بود، که هرکس و هر محفلی جواب آن سوالات را بر اساس شایعات، تراوشات ذهنی و حدثیات خود تحلیل میکرد. تحلیلهای گوناگونی که پخش شدن آنها، بر ابهامات میافزود. در مواردی افرادی از رهبری در این مکانها حضور داشتند، اما با سکوت و عدم ابراز نظر، بر ابهامات میافزودند.
بعد از مدتی زندگی در اردوگاه، عمر و ابراهیم مرا فرا خواندند و به من گفتند:
- بهتره بخاطر آسایش و استراحت بیشتر خودت، موقتا در سلیمانی اقامت گزینی و آنجا زندگی کُنی.
این حرف بسان سوزنی بود که تا مغز استخوانم فرو رفت. طنز آن لبخند دوستانه را دریافتم و سردی آن نگاه پرلطف را به چشم دیدم. چشمانم بیشتر باز شد. گر چه این تصمیم رهبری، ظاهری دوستانه داشت و چنین وانمود میکردند که در جهت کمک به آرامش من میباشد، ولی در واقع در جهت دورکردنم از اردوگاه، تحت فشار قرار دادنم و به نتیجه رساندن اهدافشان بود. بعد از به نتیجه نرسیدن بحثهایم با آنها برای ماندن در اردوگاه، اطاقی در نزدیکی مقر کومهله در شهر سلیمانیه اجاره کردند. با آنکه بر دلم ناگوار آمد باید اردوگاه را ترک میکردم. آماده رفتن شدم. مدتی دراز اندوه آخرین روزهای غمزده اقامت در اردوگاه که یقین داشتم برای همیشه ترکش میکنم، مزه تلخی در کامم گذاشت. بزحمت جرئت کردم درد و رنج خود را با ماری در میان نهم. میترسیدم او را ناراحت کنم. هر کدام از ما در این اندیشه بودیم، مبادا پیش دیگری ضعف نشان دهیم. در اطاق ماتم زده با پنجرهی نیمبسته با هم تنها نشسته و جرئت نداشتیم صدایی برآوریم. به شتاب غذا خوردیم و از ترس آنکه نتوانیم آشوب درون خود را پنهان بداریم از نگاه کردن به هم پرهیز کردیم. غرقآب سکوت که خون ما از آن منجمد میگشت زیر پایمان دهن میگشود. پس از غذا هم از هم جدا نشدیم. قلبم میلرزید. چقدر دلم میخواست در کنار ماری بمانم. حالا احساس میکردم طرد شدهام. آدمهای زخم دیده از روزگار، ممکن است در لحظاتی غمهایشان را فراموش بکنند، ولی با اندک تلنگری که باعث ناراحتی آنها بشود، همه گذشته تلخ خود را بیاد میآورند. با دلواپسی به زمزمههای درون و بیرون اطاق گوش دادم. همه را یک به یک میشناختم. از خود بیخود گشتم. تصویرهای گذشته فضای اندیشهام را فرا گرفت. از این کرخی وقتی بیرون آمدم که ماری بیادم آورد و گفت:
- وقت رفتنه، خدا نگهدار.
به خود گفتم تا وقتی که این همه اضطراب و نگرانی، مرا از پا در نیاورده، باید اطاق را ترک کنم. به خود جرئت دادم و به بهانه خداحافظی از گوشه چشم نگاهی به او کردم. دیدم چشمانش غرق در اشک است. غمی عمیق روح و جسمم را در بر گرفت، ماری خواست چیزی بگوید ولی هر چه تلاش کرد لبان لرزان و خشکیدهاش او را یاری نکرد. بار دیگر دزدکی به او نگاه کردم و تبسمی حاکی از استیصال بر روی لبانم لرزید. ماری هم لبهای خود را به قوت فشرد تا مانع لرزیدن آنها شود. اشکش از دلتنگی جان میداد برای بیرون ریختن. چشمها را هم گذاشت تا جلو اشکش را بگیرد. مدتی در جای خود خشکم زد و سستی و یاس وجودم را فرا گرفت. باورش سخت بود. موسیقی پلید دروغ و تزویر در اطرافم جاری و در وجودم ساری بود و انگار تمام راهها بنبست شده بود. بیحوصلهتر از هر زمانی بودم. سعی کردم لحظاتی به آینده فکر نکنم. و او را ترک کنم. به آرامی زیر لب با او خداحافظی کردم و حتا سر بلند نکردم. این کلمات با خودش سرما را بین من و او پخش کرد. بلند شدم و به کُندی از اطاق خارج شدم. از اطاق بیرون رفتم و سراپایم را ابری سفید پوشاند. باید میرفتم و برای نفس کشیدن به هوایی غیر آنچه احاطهام کرده بود نیاز داشتم. زیرا برایم روشن نبود:
باد سیاست و ایدئولوژی، قایق زندگی و سرنوشتمان را به کدام ساحل نامعلوم و ناشناخته رهنمون خواهد کرد…
١٢
با شروع زندگی در شهر سلیمانیه، امیدوار بودم بر مشکلاتم غلبه کنم. تغییر محیط نه اینکه کمکی نکرد، بلکه وضعیتم را بدتر کرد، زیرا در سلیمانیه بیشتر از پیش تنها و ایزوله شدم. مثل مورچهی از لانه دور افتاده، از یارانم و ماری بریدم و با اندوه جانگاه جدایی آشنا شدم. این برای هر قلب سودازدهای چون من شکنجهای تحملناپذیری بود، زیرا با این وصف، زندگی خالی و همه چیز خالی بود. دیگر نمیشد نفس کشید و دلهُره کُشنده به من دست میداد. خاصه آنوقت که نشانههای مادی اقامت دوستان در نظرم برجا بود، پیوسته هر کاری دوستان را بیادم میآورد. از آن زمان که بدور از محیط ناآشنا و با یاد دوستان بسر بردم، تنها ماندم و آنوقت که با سرسختی میخواستم سعادت از دست رفته را در همان جاهای پیشین بازیابم، میسر نبود، زیرا دامن هر یک از دوستان که به دستم میافتاد، نگاههای نفرت و غضب آنها بطرفم سرازیر میشد و فورا مُبدل به سنگ میشدند و همینکه از آنها دور میشدم دوباره به حرکت در میآمدند. انگار حضور من مانع عیش و عشرت آنها بود و مثل اینکه رنج و بدبختی من مرضی مُسری بود و از من دوری میجستند و با چشمان انزجار و تنفر بر من مینگریستند. پس از آن گویی پرتگاهی زیر پاهایم باز میشد و خم میشدم، سرگیجه میگرفتم و نزدیک بود بیفتم و یا میافتادم و گمان میکردم مرگ را در روبرو میبینم. در واقع هم مرگ را در پیش چشم داشتم. نمیتوانستم از کرخی خود بدر آیم. از این رو روزهایم مانند دریایی که رو به جزر دارد بیحرکت و بیخیزاب شناور میماندم و نفسم معلق بود. شادی به سرعت میرفت و اندوه با قدمهای بیصدا نزدیک میشد. هنوز اندوهی سر نرسیده، خبر میدادند، نجنب از جا، اندوه بیشتر در پشت در است، اندوه به درون میآمد و چهرهاش هرگز آن نبود که پیشبینی میشد.
تمامی شبانروز در اطاقم میماندم و به خواندن کتابهایی که ماری هر هفته برایم میآورد، میگذراندم. تنها امیدم حمایتهای عاشقانه ماری بود. اما این حمایتها برای او هزینهای بس گزاف داشت. او ناگزیر بود با پنجه در افکندن با پیشداوری همحزبیها و یاران خویش و کارشکنی رهبری، راه خود را بسوی یک زندگی مستقل باز کند. او که سرگرم جذب یک جهان تازه بود، ناگهان نیاز تغییر در او بالا گرفت. تضاد میان او و حزب که نمایانتر شد، شخصیت او تحریک و بر نیرویش افزود. زیرا شور فداکاری و غرور مبارزهای در او بود که هیچ کس نمیتوانست از پیش حدس بزند. این یک طغیان عواطف سودایی بود که به نحوی آمرانه میخواست در بیان آید. و این سوادها از همه گونه بود و همهشان با شدت یکسان او را بسوی خود خواندند و همه تلاشهای او را بسوی یک هدف رهنمون کردند. روحش بیک کوه میماند و او همه راههای آنرا در پیش گرفت. برخی از آنها با پیچ و خمهای بسیار ادامه داشت و برخی دیگر سنگلاخ و سربالایی بود. اما همه این راهها به قُله کوه منتهی شد و پیروزی به بهای کوشش جانانه بدست آمد. ولی برای ماری که جرئت نمود، خطرهای بسیار را بپذیرد، نخستین حمله و نبرد بس دشوار بود. این زندگی برایش انباشته از آزمون و تنهایی بود که باید با تکیه بر خویش پیش ببرد.
من با وجود شرایط بد روحی بیشتر وقتم را در اطاقم میگذراندم. دیگر حتی دوستان بسیار نزدیک به ملاقاتم نمیآمدند. فقط ماری بود که هر آخر هفته میآمد و در کنارم بود. ولی وقتی او میرفت، غیبتش مثل بختهگی سیاه و سنگین روی اطاقم سایه میانداخت و انگار زمان دوباره به عقب برمیگشت. تنهایی و سردرگُمی دو باره شروع میشد. گیج و کلافه بدنبال چیزی بودم که نمیدانستم چیست. مثل کسی که در انبار کاه به دنبال سوزنی باشد. انگار جادو شده بودم و برای خنثی شدن این جادو بدنبال یک اتفاق نادر و دستنیافتنی بودم، اما زندگی با همهی فراز و نشیبهایش همچنان ادامه داشت و باید با گرفتاریهای آن مقابله میکردم. نمیشد به آن بیاعتنا بود و آنرا در حاشیه نگاهداشت، باید در متن آن بود و در آن غرق شد، فریاد کشید و دستوپا زد. بهمین دلیل اولین کارم کنار گذاشتن داروهایم بود و خوشبختانه این تصمیم مرا یاری کرد و فشارهای عصبی شدید و ناهنجاریهای ناشی از داروها از بین رفت.
دکتر احمد نزد من آمد و اصرار داشت که به مصرف داروهایم ادامه بدهم.
او به من گفت:
- اگر داروهاتو مصرف نکنی حتما میمیری.
به او گفتم:
- مردن یا زنده موندنم، به خودم مربوط میشه. به کمک تو هم احتیاجی ندارم.
دکتر رفت و ناامید در اطاق خود تنها نشسته و به خواندن کتاب ادامه دادم.
شب فرا رسید. فروغ میرنده روز، روی صفحات کتاب لغزید و تا آخرین لحظه روشنایی روز برای خواندن کتاب بر چشم خود فشار آوردم. مهربانی قلبهای بزرگ که از این صفحات خاموش بر من تراوید عاشقوار در من نفوذ کرد. چشمانم از اشک پر شده بود، زیرا که میدانستم: یک موجود محبوب پشت سرم ایستاده بود. حس کردم، نفسی گونههایم را نوازش میداد و دو بازو میخواست بر گردنم حلقه بزند. لرزه بر اندامم نشست. روی برگرداندم و و میدانستم که تنها نیستم. ماری یک روح مهربان و محبوب در کنارم بود. از اینکه نتوانستم او را در آغوش بگیرم افسوس خوردم و با این همه، در این یک ذره تلخکامی که با ذوق جذبندهاش در آمیخته شد یک شیرینی نهفته وجود داشت. حتی اندوه هم فروغناک بود. زیرا میدانستم:
ماری این زن آرام، درستکار و خردپیشه بیآنکه خود بداند در او یک خدای عشق ناپیدا خوابیده بود، او که مرزهای شایست و ناشایست را بخوبی میشناخت. دیگر گذاراش بر این راه دشوار افتاده بود، صادقانه همراهی جسته و بر دو قطب محور زندگیش یعنی عشق و حقیقت پای میفشُرد. زیرا آنکس که سرشتی ناتوان دارد نمیتواند حقیقت برهنه را تاب آورد و میباید آنرا در پرده کشد. آن دیگری که روحیهی نیکی و مهربانی ندارد، روی پیکر قربانیان راه میرود. بدینخاطر ماری نمیتوانست به فدا کردن حقیقت و یا به نظر دیگران تن در بدهد. از این روی، او خود را بر جاده دشوار تنهایی باز یافت. ولی آنچه نجاتش میداد، خاصیت فنری شگفتانگیز سرشت او و جهندگیهای آن بود. در همان دم که از پا میافتاد از غرقآب ناامیدی بیرون میآمد و نیرو میگرفت و روحش رها میشد. در پیرامون ماری همه چیز همان بود که بود, اما همه آنها را تازه میکرد. ماری از نو زاده شد و هیچ چیز را فدا نکرد و تنها زندگی را در آغوش فُشرد، زیرا که ارزش آن را میدانست و میفهمید چه بهایی برای آن میپردازد. ماری از تندرستی و از تسلط بر خویش برخوردار بود. زیرا ماری پندار همان انسانهایی را داشت که در کشتیهایشان بر دریا شناورند. آنان میبینند که دماغه کشتی موجها را از هم میشکافد و از پرواز خود سخت شادی میکنند و بسان پرندگان بزرگی که همراهشان میپرند، خود را آزاد میپندارند. تندتر و پرزورتر در برابر امواج.
* * * *
من هر روز نهار به مقر کارکنان تدارکات کومهله میرفتم و با آنها غذا میخوردم و سپس برمیگشتم و تا روز بعد وقت نهار در اطاقم که از بلوک سیمانی ساخته شده بود میماندم. اطاقی که در تابستان با تابش مستقیم آفتاب و هوای گرمتر از ٤٠ درجه و نبود امکانات خُنک کننده، روزها در نظرم درازتر از هر روز تابستانهایی بود که در تمام عمرم دیده بودم. هوا بشدت داغ بود. اغلب فکر میکردم چرا اطاق از گرما آتش نمیگیرد. در شبها نیز هر ساعتی از ساعتهای هولناک و سرشار از کابوس آن بمراتب داغتر از روزها بود. گاه تصور میکردم شعلههایی از سقف، دیوارها، کف و وسایل درون اطاق بیرون میزنند. غذایم در تمام بقیه شبانهروز چند عدد خرما و یک چهارم لیتر شیر بود. فضای مسموم اتهام عادی بود و هر کسی هر چه دلش میخواست میگفت. این فضا در روندی مهندسی شده از طرف رهبری بدرون بدنهی تشکیلات تزریق میشد. همه منتقدان در همان فضای آلوده بسر میبردند و دیگر به اصل موضوع توجهی نداشتند. جرئت حرف زدن در مورد واقعیت در آنها نبود زیرا که، همهشان یکدیگر را میشناختند و با هم شریک بودند و باید جانب یکدیگر را نگه میداشتند. هیچ کدامشان استقلال نداشتند. برای آنکه مستقل باشند باید از رفت و آمد در محافل و مجامع و حتی از دوستان خود چشمپوشی کنند. در چنان فضای ایدئولوژیک فرسوده و ناتوان چه کسی میتوانست چنین شهامتی داشته باشد. حال اینکه بهترین آن افراد تردید داشتند که درست بودن یک انتقاد بیپرده به دردسری که میتواند برای گویندهاش فراهم کند، بیارزد و خود را در شرایط انزوا و به از دست دادن امتیازات تشکیلاتی محکوم سازد و جرئت کند در برابر رهبری سر به مقاومت بردارد و با سفاهت ایدئولوژیک توده تشکیلاتی به جنگ برخیزد و ابتذال فاتحان روز را برملا سازد. از افراد تنها که طرد و تکفیر شده بودند، دفاع کند و اندیشه رهبری را زیر سوال ببرد. آنها در هر شرایطی زندانی محافل و عقاید گروه خود بودند. برخی در معتقدات محافل خود مقید گشته بودند و برخی در معتقدات انقلابی خویش و در نهایت همیشه همان چشمبندی که رهبری طراحی کرده، پیش چشم همه بود.
ماری را در اردوگاه زرگویز سازماندهی کرده بودند و اواخر هر پنجشنبه نزد من میآمد. فضا را بنوعی برای او در درون تشکیلات تنگ و غیرقابل تحمل کرده بودند تا او را مجاب کنند مرا ترک کند. آنان بیآنکه نامی از او ببرند او را به باد ریشخند میگرفتند، ولی تنها با نشانهها و کنایات روشن منظور خود را میرساندند. گفتههای او را چنان تحریف میکردند که بیمعنی میشد. داستانهایی از او نقل میکردند که گاه مقدمه آن درست ولی بقیهاش سراپا دروغ بود و چنان با تردستی سرهمبندی میشد که میانهاش را با همهی افراد و یارانش بهم بزنند. به قیافهاش، به طرز لباس پوشیدنش حمله میکردند و کاریکاتوری از او میساختند که با تکرار مکرر آن سرانجام به نظر میرسید به او شباهت دارد. آنان هر چه سیاست در چنته داشتند بکار گرفتند تا او را تا حد قضاوتهای خود تعدیل کنند. آن فشارها حتی از طرف افراد فامیل نزدیک به وی نیز اعمال میشد. ماری لجوجانه ایستادگی میکرد. غرورش برنمیتافت که به نظر رسد از قضاوت تودهی تشکیلاتی میگریزد. او به قضاوت آنها نمیاندیشید. تنها و رو در رو با سعادت خود زندگی میکرد و جایی برای شخص دیگر نبود. در این مدت از خوشبختش کاسته نشده بود ولی دلش میخواست که آنرا به آگاهی همه برساند و برایش دردناک بود ناچار شود پنهانش کند. از این قضاوت زهرناک تودهی تشکیلاتی که ماری میخواست در بارهاش خود را به ندانستن بزند اندوهی خشمآلود در دلش انباشته میشد. ماری باید دستکم از درگیر شدن با آن پرهیز میکرد، ولی او سرزندهتر از آن بود که درگیر نشود. سرشت انسانی چنین است که کسی مانند ماری که با بیاعتنایی به قضاوتهای تودهی تشکیلاتی پشت مینمود، در آتش کنجکاوی میسوخت که بداند پشت سر او و محبوبش چهها گفته میشود. او که هر بامداد بر خود میلرزید که مبادا در طی روز بازتاب سخنان ناخوشآیند به گوشش برسد. آنروز که این سخنان به سراغش نمیآمد خود آماده بود که به جستجویش برود. ولی نیازی نمیافتاد که به چنین زحمتی تن در دهد. زیرا که ماری از افراد خانوادهاش که خود را داور رفتار و کردار و حامی او قلمداد میکردند، پیامهایی با فریادهای سودایی و اندرزها دریافت میکرد. اما، آن افراد که فکر میکردند، آن پیامها باید در رفتار ماری تغییر ایجاد کند، نه تنها ماری را تغییر نمیداد، بلکه او پاسخی گزنده به آنها میداد که کینهای را باز بر دیگر محکومیتهای او میافزود و برخورد آنها را بیرحمانهتر میکرد. تازه این منتقدان سختگیر میتوانستند برای دخالت خویش حقوق خویشاوندی را که بیشک فضولانه ولی مرسوم است پیش بکشند. ولی بیگانگان چه حقی داشتند که بر او سخت بگیرند.
ماری رفیقی را که در گذشته با هم دوست بود، دید. ایستاد تا چند کلمه سلام و تعارف مبادله کنند، ولی او با نگاهی کنجکاو وراندازش کرد و خود را پشت نقاب تظاهر پنهان کرد و با سیمای عبوس به چهره او مات شد. حتا سایهی لبخندی که لازمه حداقل نزاکت بود درصورتش پیدا نشد ولی ماری نخواست نقابی به رو بزند و خندید و با او حرف زد. او بزحمت در جوابش چیزی گفت و با ادبی سرد از او دور شد. ماری سپس بدرون مقر رفت. همهمه گفتگو ده، دوازده تن پیشمرگ از مقر شنیده میشد. گفت و شنود پرنشاطی بود. همینکه از در درآمد صداها یکباره به اندازه چند ثانیه متوقف شد. ماری برانگیخته و با احساسی که نبردی را آغاز میکرد، لبخند بر لب وارد شد و بیآنکه به راست یا چپ بنگرد بسوی دوستی رفت. وی به ناراحتی به او جای داد و با فروغ نازک خشمی در نگاه که زود خاموش شد دستی که ماری بسویش پیش آورده بود گرفت و به لبخند او با لبخندی تلخ پاسخ داد. دیری نکشید چشمها در حرکت و گوشها در کمین. ماری در یک آن به طنز حاضران پی برد. در یک آن هم حالت چهرهاش یخ بست. بعد از آن چند کلمه خوشآمد با تکلف، گفتگوی قطع شده را از سر گرفتند و همه با موافقتی نهفته، بار دیگر به سخن در آمدند. ماری که از این گفت و شنود بیرون مانده بود حس کرد که او را از خود میرانند. ولی البته بدان تن در نداد. با سلاح لبخند مغرور خویش در میان گروه نشست. آنها بیآنکه وانمود کنند میبیننداش، تظاهر کردند که گویی سخت سرگرم سخنان پوچ و پرنشاط خویشند. او نگاه آسودهاش را روی حاضران گرداند اما، با او به گفت و شنود در نیامدند و از چیزهای دیگر حرف میزدند. ماری نیت نیش زدن و آزردن را خوب میتوانست، زیر پردهی بیتوجهیهای عمدی و لبخندهای دو پهلو و خالی از صداقت دریابد. او رنج میبرد ولی میخندید و همچنان به سخن ادامه میداد. حاضران در دل میگفتند:
- چه به خودش اطمینان داره.
ماری خود را تنها و بیکس در میان گروهی دید که، عزم راسخ داشتند تا نادیدهاش بگیرند. بگذار آنکه بیمنطقی را میپسندد، محکومش کند. زیرا که، حتا انسانهای آزادمنش از پیشداوریهای محیط خویش و از نیازمندیهایی که بدان خو گرفتهاند به همان تلاش نخستین رهایی نمییابند و دودلیها در کار میآید. ماری این یار راستکردار که میخواست دوست بدارد، نیاز به آزاد بودن داشت و نمیخواست دروغ بگوید. دلش به آن رضا میداد که از حیطهی آن رابطههای حزبی و ایدئولوژیکی جدا شود، اما تاب آنکه از آن رانده شود را نداشت، زیرا چنین چیزی در دیده رفقایش به معنای آن بود که او را شکست خورده اعلام میکردند. او ترجیح میداد که تنها بماند، تا آنکه از یارانش رانده شود. پاک بیدلیل هم نبود. در پیکاری که میان افراد یک حزب ایدئولوژیک و یکی از افراد سرکش آن، که آداب و آرا حزب را به هیج میانگارد درگیری پیش میآید، حزب بصورت یکپارچه در برابر فرد بیپروا میایستد و او را از مرزهای خود بیرون میراند و کار را به جایی میکشاند که او خود مهاجرت کند تا نشان دهد که طرد او عادلانه بوده است.
* * * *
ابراهیم دوستی که در تدارکات کومهله کار میکرد، نزدم آمد و گفت:
- تصمیم اینه که دیگر اجازه خوردن نهار در مقر تدارکات را به تو ندن. بهتر است که، خود به مقر نیایی تا به شما بیاحترامی نشه.
بشدت شوکه شدم، به ابراهیم گفتم:
- من که ده سال آزگار بهترین غذایم نان و ماست بوده، از این به بعد هم میتونم با نان خشک سر کنم.
میدانستم: این تصمیم مسئول تدارکات نیست، بلکه تصمیم رهبریست.
بشدت عصبی، خسته و سر درگُم بودم. آنها تنها وعدهی غذای روزانهی مرا در مقر تدارکات قطع کردند و از آن زمان به بعد من تنها با هفت دیناری که ماهانه به ماری داده میشد، زندگی میکردم. تنها غذای روزانه من چند عدد خرما و یک چهارم لیتر شیر بود که با آن هفت دینار تهیه میکردم. گرسنگی مثل سایه خودم تمام روز دنبالم میکرد. هیچ امیدی که بتوانم باندازه کافی غذا بخورم، نداشتم. گرسنگی روحم را میخورد دیگر زندگی نمیکردم و در فلاکت، گرسنگی و بیماری میپوسیدم. ماری روزهای پنجشنبه از سهمیه نهار خود که آبگوشت بود، گوشت کوبیده را در نانی قرار میداد و در اواخر آن روز وقتی که نزد من میآمد برایم میآورد.
خوراک غیرکافی، ناسالم و بینظمی در صرف غذا، عملکرد معدهام را مختل کرد. درد معده آزارم میداد و اسهال پیکرم را میفرسود. ولی از هیچ چیز به اندازهی قلبم رنج نمیبردم. بینظمی دیوانهواری در کار آن بود. گاه با هیجان بسیار زیاد درون سینهام میتپید، چنانچه گویی میخواست درهم شکند. گاه بزحمت میزد و به نظر میرسید که میخواست از کار بایستد. این ترس دلآزار که مبادا در نیمهی راه متوقف شود و پیش از موقع بمیرم همواره دنبالم میکرد و رنجم میداد و در میان بیزاری و خستهگی و مرداب بیحرکت این زندگی، تاب و توانم را نابود میکرد. احساس گُنگ آنچه میگذشت و آنچه بعدها خواهد شد و احساس دامهای مزورانهای که مدام در زیر پایم میکستراندند آزارم میداد.
من از آرزوهای خود خبر داشتم اما آنها را در زوایای تاریک اندیشهام واپس میزدم. فعالیت فکریم از نظم افتاده بود و نیروی تعقلم فلج گشته بود. هنگام کار، خواندن یا نوشتن خود را ناتوان مییافتم. جز به بهای تلاشی بسیار، نمیتوانستم ذهن خود را در بارهی موضوعی تمرکز بدهم. چون از خواب برمیخاستم تا شب با بیصبری سرشار از درد به انتظار شب بودم و چون سر بر بالین مینهادم به خود میگفتم، بسترم مرا تسلی خواهد داد و آسایش، نالهام را تسکین خواهد بخشید. ولی وقتی که به خواب میرفتم، باز کابوسها مرا به هراس میانداخت و بیدار میکرد و در میان اوهام آشفتهام به خود میگفتم، کی خواهم برخاست و از آن پس، هم از روز و هم از شب یکسر افسرده، فرسوده و بیزار بودم. هر چه میکوشیدم فایده نداشت و گره توجهام پیوسته باز نمیشد. در همه اندیشههایم سر در گُمی نفوذ میکرد. هدفهایی را که در برابر هوش و استعداد خود نهاده بودم، سریع در میان مه محو میشد و راه راستی که میباید به آن رهنمون شوم هر لحظه قطع میگردید.
زیر تاثیر خستگی که جانم را میفشرد، اینک به حق یا به باطل به ضعفهایم اذعان میکردم. دوستانم را همگی از دست دادم. رابطههایم قطع شد. مثل یک جزیره تنها شدم. افکارم مثل کرم خاکی از یک سوراخ در میآمد و میخزید به سوراخ دیگر. وقتی که بر همه آشکار شد دیگر تکیهگاهی ندارم، ناگهان از تعداد دشمنانم به اندازهای زیاد شدند که خود هرگز گمان نمیبردم. انگار به آب افتاده بودم و هر کس هر چه از دستش میآمد میکرد تا که سرم را زیر آب نگهدارد. اطاقم بزرکترین زندان دنیا بود و کوچکترین نقطه هستی. در کنجی نشسته و فقط رمان میخواندم و هیچ نیرویی نمیتوانست مرا از خلوتم بیرون بکشد. دلم میخواست کمی بخوابم ولی نمیتوانستم. گاهی مثل یک فرد سرگردان در اطاقم راه میرفتم. دراز میکشیدم و چرت میزدم و میخواستم هفته به آخر برسد. روز پنجشنبه آنقدر به ساعت نگاه میکردم که عقربهها برسند به هفت. زیرا ماری که به اندازه کافی دوستم میداشت هر پنجشنبه خود را شتابان به خانه میرساند. اما گویی این گردباد محبتی بود که در آن ساعات مرا به زندگی امیدوار میکرد. ولی خیلی زود میگذشت و هنگامی که بار دیگر ماری بطرف کارهایش میرفت، من در عین حقشناسی نسبت به این طوفان کوچک که با چندان پرگوییهای عاشقانه و رازگوییهای دیوانهوار و بوسههای خندان به سراغم آمده بود، آه میکشیدم و خود را تنهاتر و آشفتهتر مییافتم. تحرک بدن و نور چشمهایم به مرور کم میشد. مثل آفتابی که آرام آرام غروب میکند. مثل کشتی جنگی غولپیکری که نرم نرم در انتهای دریا غروب میکند. لحظه به لحظه خالیتر و بیحستر میشدم. در یک جنون آنی رنگم پریده و احساس میکردم دنیا دور سرم میچرخد. مثل آتشگردانی که مرا به بندش آویخته بودند، چیزی در امتداد سرم شعله میکشید. من نمرده بودم اما زندگی هم نمیکردم. فقط زنده بودم، فقط میشنیدم و به سختی حرف میزدم. نمیخندیدم، خسته بودم و فقط بودم که بگویم هنوز نمردهام.
حکومت اسلامی ماههای طولانی مرا در سلولی کوچک زندانی و ایزوله کرد. به من غذایی میداد تا زنده بمانم. اما رهبری کومهله شرایطی را برایم فراهم آورده بود تا در اطاقم زندانی و ایزوله شوم و ترجیحا از گرسنگی بمیرم. تنهایی بیش از پیش فشارهای عصبی مرا فزونی داده بود.
* * * *
در حزب مداوم با تحت فشار قرار دادن ماری تلاش داشتند تا وی را وادار کنند مرا ترک نماید. از طریق یکی از افراد خانواده برایش پیغام فرستادند و به او گفتند:
- نظر حزب اینه که، شما اطلاعات درون تشکیلات را به او میدی.
آنها میخواستند برخوردهای دو پهلو را تا بینهایت ادامه دهند. از همه چیز گذشته میخواستند ماری را اگر هم به اقناع نرسانند، دستکم بر اثر خستگی و فرسودگی بصورتی که خود میخواهند درآورند. ماری مجال چنین کاری را برایشان باقی نگذاشت. اما آنها فشار را بر ماری ادامه دادند. ماری به برادرش پناه برد تا درد دل کُند و آنگاه از فشارهای درون حزب برای جدا کردنش از من شکوه کرد.
برادرش نیز پروژه رهبری را دنبال کرد و با نگاهی پراغماض و ریشخندآمیز، گفت:
- شما گریزپایی کردی و حالا نسبت به حزب در مقام تخلفی و نه تنها پشیمانی نداری، بلکه حزب را هم به مبارزه میطلبی.
ماری گفت:
- حزب؟ نه، من هیچ چیز را به مبارزه نمیطلبم.
او گفت:
- خوب چرا: قضاوت رهبری و اعضای حزب را.
ماری جواب داد:
- من هیچ سر و کاری با این قضاوتهای دروغین ندارم.
او با تحکم گفت:
- خوب، خود همین لفظ سخن، بدترین شکل مبارزهطلبیاست و چیزی است که هیچ بخشوده نمیشه. ولی تو همهی پیوندها را بریده و خود را از قید حزب آزاد کردی. بگو ببینم، حالا میخوای چه کنی؟.
ماری قاطع جواب داد:
- همانکه از پیش کردم. حالا من عشق زندگیم را دارم و دیگر این چیزها برام اهمیتی نداره.
اینبار او با عصبانیت گفت:
- ولی تو که نمیتونی زندگیت را به او خلاصه کنی.
ماری بیپروا جواب داد:
- فکر نمیکنم این خلاصه کردن زندگی باشه، بلکه وسعت دادنشه. من در او دنیایی میبینم. دنیایی که با هم خواهیم ساخت و با هم جلو خواهیم برد.
برادرش گر چه از قیافه و رفتارش معلوم بود که بوزینهی زشت و پلید تعصب حزبی بر گردنش جسته و عنان اختیار را یکسره از دستش بیرون آورده و سر سوزنی قوه استدلال و چون و چرا برایش باقی نگذاشته است، ولی با دقتی فراوان و طنزی که به همان فراوانی بود، میکوشید ثابت کند که ماری اشتباه میکند.
ماری با ابروان بهم گره خورده فکر میکرد:
- که چرا او این همه اصرار داشت مجابش کند؟.و چرا این همه بخود زحمت داد تا به او ثابت کند که او نباید در کنار محبوبش زندگی کند؟.
او و دیگران درک نمیکردند که این استعداد روشنبینی ماری است که از هنگام دگردیسی او، همه آنها را به شگفتی وا میدارد. این یار مهربان، چنان شور فداکاری و غرور مبارزهای در او بود که هیچ کس نمیتوانست از پیش حدس بزند.
در آن نخستین روزهای بهار تبآلود که نیروهای عشق وجود او را آکنده بود، بمانند جویباری که زیر زمین زمزمه کند او را سیرآب میساخت و فرا میگرفت و لبریز میکرد و در وسواس دائم نگه میداشت. در او عشق بهر شکلی در میآمد. به جز رهایی از آن. بهر بهانهای توسل میجوست و در وجودش این توان بود که بهر نوع فداکاری توسل جوید و عشق بود که او را طعمه دوستی ساخت.
* * * *
رهبری تمام تشکیلات را علیه ما بسیج کرد و تلاش داشت تا با چنین اقداماتی مرا به آخر خط برساند. من نه بلحاظ مالی و نه قانونی هیچ امکان پزشکی نداشتم و اجازه مراجعه به پزشک نداشتم. تشکیلات نیز هیچ کمکی نمیکرد. بارها به پزشکیارها مراجعه کردم و از آنها خواستم که به من آمپولی تزریق کنند ولی ناامید شدم. دچار مسمومیت غذایی شدم و بعد چند روز بدلیل عدم دسترسی به پزشک، به اسهال خونی مبتلا شدم. در سلیمانیه یک درمانگاه کوچک با یک پزشکیار در مقر آسوس کومهله وجود داشت. من به مقر آسوس رفتم. در زدم یکی از مسئولان از لای در پرسید:
- چه میخوای؟.
جواب دادم:
- شدیدا مسمومم و دارو احتیاج دارم.
در حالی که از لای در پزشکیار را در حیاط دیدم. او گفت:
- پزشکیار نیست و نمیتونیم به تو کمکی کنیم.
خسته و وارفته و در اوج ناامیدی به اطاقم بازگشتم. در غروب روز بعد در حالی که، دیگر از پا افتاده بودم. لرزان و خسته بیرون رفتم. به پزشکیار برخورد کردم و به او گفتم:
- حالم خوب نیست. خواهش میکنم آمپولی به من تزریق کن.
او به من گفت:
- برو به اطاقت. میآم و آمپول را تزریق میکنم.
بطرف اطاقم رفتم. سرم به دوار افتاده بود و برای اینکه سر پا بمانم با هر دو دست به دیوار تکیه دادم. یک لحظه چشم فرو بستم. روشنایی روز خاموش میشد. روز دیگر مرده بود و آفتاب نامریی در پای شب فرو میافتاد. اینک آن ساعت سحرآمیزی بود که در روح دردمند و بیحرکت و کرخت گشتهام از اوهام و احلام سر برداشته بود. همه چیز خاموش بود و جز صدای ضربان شریانهایم صدایی شنیده نمیشد. توان جنبیدن نداشتم و به زحمت نفس میکشیدم. غمگین و وارفته بودم. نیازی عظیم در سر داشتم که خود را از این دام مرگ رها سازم. بس که ناتوان بودم دچار سرگیجه شدم و حس کردم که میخواهم با سنگینی بر زمین بیافتم و این بفاصله یک چشم بهم زدن گذشت. مشتها را گره کردم و روی پاها محکم فشار آوردم و دوباره تعادل خود را باز یافتم. خود را بدرون اطاقم کشاندم و بر کف اطاق ولو شدم و به اغما رفتم. در روز بعد به خود آمدم. لامپ روشن بود و منگ و گیج شب گذشته و نامردمیها را بیاد آوردم. پزشکیار نیامده و مرا پی نخود سیاه فرستاده بود.
در این هوای ناامیدی و حسی از حقارت فهمیدم:
دیگر هیچ امید و هیچ تکیهگاهی ندارم. مثل پر کاهی بر سطح رودخانهی زندگی غلتانم. دیگر نمیتوانستم روی هیچ کسی حساب کنم. دوستان سابق از نامردمی ما را تنها گذاشتند. بزحمت اگر دو یا سه تن یک دم خودی نشان میدادند، همدردی طنزآمیز و اندکی آلوده به تحقیر و رفتار ناراحتشان باز بیش از غیبت دیگران بر دل ناگوار میآمد. در این روزهای تاریک، دشوار و خانهخرابی، رفیق، یار و همراهان گُم شدند. زیرا: شکست و عدم پیروزی خریداری نداشت و قربانی میطلبید.در سایهی این روزهای دشوار: تحقیر، دورویی، حقه، دروغ و پشت هم اندازی پایانی نداشت.
روزگار غریبی را برایم رقم زدند. آنچنان که گویی تیرهگی غلیظی بر افکارم سایه انداخته و مرا در انزوای غمبار و ناامیدی فرو برده بود. چنان عرصه بر من تنگ شده بود که مشاعرم از کار افتاد بود. این با وقفههای کوتاه بود. دریافتم در این روزها حساب خیلی چیزها از دستم در رفته. گاه اضطراب کشنده و جنونآوری وجودم را میگرفت. طوری که از هر چیز پیش پا افتاده وحشت میکردم. لحظهها و زمانهایی با بیتفاوتی و بیقیدی هم بود که انگار واکنش آن ساعات دهشتناک بود. به جایی رسیدم که از هر چه فکر و تامل بود میگریختم. انگار نمیخواستم از حال و روز خود درکی روشن و جامع داشته باشم. پارهای از موارد اضطراری که نیازمند بررسی آنی از خودم بودم، انگار کوهی بر دلم سنگینی میکرد. اما گر چه در این گریز و پرهیز غرق میشدم، اما ته دلم میدانست که خلاص شدن از این نگرانیها برای آدمی در موقعیت من در حکم نابودی است، نابودی آنی و چارهناپذیر.
روزها و هفتهها میگذشت و هر برخورد و اتفاقی، حتا بیاهمیت مرا بشدت ناراحت و عصبی و در خود فرو میبرد. بنیهام روز به روز تحلیل میرفت. زیرا:
زیر سنگینی بار اهانتی که نه، سزاوارش بودم و نه، انتظارش را داشتم، خُرد میشدم. غرورم جریحهدار شده بود و از غرور زخمخوردهام مریض شده بودم. زیرا که من همانطور که لازم بود فکر کرده و دست به عمل زده بودم و برای نجات همرزمانم و کسانی که دوست داشتم، شتافتم و از جان خود مایه گذاشتم. تاریخ مرا در چنین جایگاهی قرار داد و اگر حق با من بوده دلیلی ندارد که پشیمان باشم.
کاشکی واقعا خود را گناهکار میدانستم، آنوقت کلاه خود را قاضی میکردم و با همه چیزش میساختم. حتا با عواقب شرمساریش. اما وجدان یک دنده و لجوجم هیچ گناه کبیرهای را در دفتر اعمالم نمیدید و بنابراین نمیتوانستم کورکورانه و دست و پا بسته و احمقانه ملعبهی دست تقدیر کور شوم و در برابر پوچی آن تقدیر سر تمکین فرود آورم.
تشویشی بیمعنا و بیجهت وجودم را در بر گرفته بود. آنهم که حاضر شده بودم زندگی خود را بخاطر آرمانی و امید به نجات یارانم فدا کنم. نفس بودن هرگز مرا ارضا نکرده بود و نمیکرد. همیشه چیزی بیش از بودن طلب کرده بودم. شاید همین زیادهخواهی باعث شده بود که زندگی خود را فدا کنم. کاشکی دست تقدیر از این تصمیم خود، ندامت نصیبم میکرد. آنچنان ندامتی که وجودم را به آتش میکشید. قلبم را شَرحه شَرحه میکرد. خواب از دو چشمم میربود یا چنان دردی به جانم میانداخت که آرزوی حلقهی دار میکردم یا غرق در آب رُود. آنگاه چنین ندامتی را بجان میخریدم. اما من از بابت تصمیم خود احساس ندامت نداشتم، زیرا تلاش کردم تا یارانم را از درون جهنم بیرون بکشم، پس وجدان من آسوده بود. اما عاقبت، کار بدین منوال پیش رفت و خود بدرون جهنم پرتاب شدم. با این وصف:
اگر موفق میشدم، پس پیروزی با رهبری بود. ولی چون من موفق نشدم پس حق نداشتم آن قدم اول را بردارم. من کناهکار بودم زیرا قافله را باخته و بدرون جهنم پرتاب شده بودم. چون کشته نشدم و رهبری نتوانست بر روی استخوانهایم برقصد و از من قهرمان بسازد و از قبال جنازهام بهره ببرد و نان بخورد و بر خود ببالد!. پس عمل من زشت و نفرتانگیز و کار من خلاف بود. در واقع تاریخی را که این رهبران مینویسند به ما آموخته که، غالباَ دروغ بیشتر بکار آنها میآید تا حقیقت. اما ما باید تاریخ را کاملتر از دیگران بیآموزیم. زیرا، هر فکر غلطی را که دنبال کنیم جنایتی است که در حق نسلهای آینده مرتکب میشویم، در نتیجه افکار غلط را باید همانگونه مجازات کنیم که دیگران جنایت را مجازات میکنند.
یک موضوع دیگر که عذابم میداد و از آن رنج میبردم، این بود که رهبری کومهله فضایی را رقم زده بود که همه فکر کنند، چرا به اعدام رضایت ندادم و به خواست بازجوها گَردن نهادم؟ این نه برای اینکه میل به زندگی در من تا این اندازه قوی بود و دل کندن از زندگی برایم تا این اندازه دشوار. من این تصمیم را گرفتم، زیرا آنرا مقدمهی رستاخیزی تازه و دیدگاهی نو برای ادامهی مبارزه علیه حکومتی جنایتپیشه و پیشدرآمد چرخشی عظیم در زندگی آتیم میدانستم. کاشکی دستکم از تصمیم خود حرصم میگرفت، درست مثل پیش از زندان که با دیدن هر حماقتی خونم به جوش میآمد و با آشکار شدن هر فضاحتی آتشفشان خشم میشدم. اما حالا که اعمال گذشتهام را یک به یک مرور میکنم. هیچ حماقتی یا فضاحتی در آن تصمیمات سرنوشت ساز نمییابم. پس اگر منصفانه و با دید مستقل و بدور از پیشداوری یا تعصبات حزبی و ایدئولوژیک به این موضوع نگاه شود مشخص است که فکر من، خیلی درست و منطقی بود و آن برخوردها را به خود روا نمیدیدم.
* * * *
در اطاق پراضطرابم تنها بودم و از این تنهایی وحشت داشتم. در تمام ساعات شبانهروز برای انسانی چون من، تنهایی سخت میگذشت. زیرا اضطراب و نگرانی در حفرههای بدنم مثل زخم عمیقی که بر آن دست بزنند و تحریکش کنند میخزید و مرا به دورانی پرتنش که در سلول تنک و تاریک حکومت اسلامی بودم، میبرد و خود را برجای انسانی افسرده و خسته میدیدم و مدام تکرار می کردم:
من از تنهایی اشباحم، غروبی زرد و بیروحم، پائیزم.
پروسهی زندان و شکنجههای جسمی، روحی و روانی رژیم باضافه فشارها و فضای آزاردهندهی کومهله مرا در شرایط بدی قرار داد. تنهایی و ایزوله شدن در اطاق، مرا در چنان شرایط سختی قرار داده بود که هر گاه به حلقهای که برای نصب پنکه در وسط سقف تعبیه شده بود، نگاه میکردم، طناب دار در ذهنم شکل میگرفت.
بازتاب این افکار و سخنان نومیدی در نظرم، تداعی یک زندگی بیفایده بود که پیوسته فکر میکردم بنحوی چارهناپذیر از دست رفته و روی قلبم سنگینی میکند. این بود که بار دیگر اشک را از چشمانم سرریز کرد. مدتها میشد که دیگر اشکی نریخته بودم. هنگامی که دروغهای رهبری را کشف کردم اشک ریخته بودم و بعد از آن در این مدت کم کم آن سرچشمه اشک خشک شد و یخ به قلبم نفوذ کرد. ولی این ماجراها پی در پی از راه رسید و باعث شد، یخ منجمد قلبم آب شود. آن آبها که از چشمانم سرازیر شد آب یخهای منجمد قلبم بود. چطور میتوانستم به زندگی خود ادامه بدهم، در شرایطی که تنها مونس من اکنون غم و افسردگی بود. من به مسئله مرگ میاندیشیدم و گاهی از خود میپرسیدم:
آیا باید در سایهی این همه ناجوانمردی همانطور به زندگی ادامه داد؟
یا با سربلندی مبارزه کرد؟
اما من نمیتوانستم حتا یک ساعت زندگی در ذلت را ادامه دهم و سر در گُم از خود میپرسیدم:
چه باید کرد؟
گر چه از موقعی که شادیهایم در من تغییر ماهیت داد و به تلخی و نومیدی مبدل شد، اما در آن دوران پرتلاطم از زندگی، عشق برایم معنا و مفهوم عمیقیتری پیدا کرد. و در ضمیر ناخودآگاهم عشق به زندگی را احساس میکردم، اما غوطهور شدن در آن فضای ناهمگون باعث شده بود که به حرکت جنونآمیز هم فکر کنم. اما اگر حرکت جنونآمیزی میکردم حتما دیگران مرا دلیل آن فاجعهای که اتفاق افتاده بود، میدانستند و آن را به من ربط میدادند. حرکت جنونآمیز چه معنا و مفهومی داشت؟ چه کسی میتواند حرکت جنونآمیز را معنا کند، در صورتی که نمیداند در قلب دیگری چه میگذرد؟ چه دلیل خاصی در این موضوع نهفته بود که آنان نمیخواستند واقعیت ماجرا را بپذیرند؟
اما، سرنوشت برای من چه چیزی مقدر کرده بود که، مداوم زیر لب زمزمه میکردم:
در مراسم تودیع آرزوهایم کسی سخن نگفت! در مراسم تدفین آرزوهایم کسی سکوت نکرد! اینک میخواهم در کنار آرزوهای بدار آویختهام، خود را بدار بیاویزم!
در شبانگاهی ناامید، خسته و سردرگُم در فضایی از ناملایمتی و نارفیقیها، حزن و اوهام از شدت خستگی بخواب رفتم و دوباره در گرداب خوابهای کابوسی غوطه زدم. خواب هولناکی دیدگانم را پر کرد. خواب دیدم:
نامهای خداحافظی برای ماری نوشتم و آنرا به دیوار زدم. بر چهارپایهای ایستادم و طنابی را به قلاب وسط سقف بستم و بدور گردنم حلقه کردم. چهارپایه را از زیر پاهایم هول دادم. خود را در حال تقلا و جان کندن نگاه کردم. بعد از مدتی ماری سر رسید. خود را به جنازهام آویخت و بر سر و صورت خود میزد. کمی بعد جنازهام را به امبولانس سوار کردند. ماری سخت میگریست، اما من مشکلی نداشتم، انگار باری گران را از روی دوش او برداشته بودم. مثل ابر در باد و مثل قاصدک سبکبال بودم. آمبولانس انگار بر ابرها سوار بود. به بیمارستان رسیدیم و کارکنان قصد داشتن مرا به سردخانه ببرند. همانجا بر روی برانکارت راحت خوابیده بودم و به ماری و صورت زیبایش و چشمان قشنگ بارانیش نگاه میکردم، و از اینکه در مقابلم ایستاده بود لذت میبردم. دلم میخواست بیشتر نگاهش کنم و این زمان برام طولانیتر بشود. خیلی دوستش داشتم و دوست داشتم که هر چه زودتر او به آرامش برسد. ماری در این دوران، زندگی سختی داشت و دلم میخواست از این به بعد دیگر غصه نخورد و ناراحتی نداشته باشد. با قهقهی بلند میخندیدم و کسی صدای قهقهی مرا نمیشنید. با صدای خنده خودم بیدار شدم و با وحشت بیکباره تمام قد بر روی پاها بلند شدم.
به آینه نگاه کردم و دیدم که، خون از چهرهام رخت بربسته و صورتم مثل چلوار سفید بود. عرقی سرد بر تنم نشسته و دریافتم نمرده و زندهام. براستی که این خواب شُوم مرا در شوک فرو برد و باز با شروع آن دلشوره لعنتی، از درون به لرزه افتادم و تعادلم به هم خورد. ساعاتی طولانی خسته و وامانده به دیوار تکیه زدم و تا صبحدم نتوانستم بخوابم. مضطرب هنوز در شوک آن خواب دهشتناک بسر میبردم که، به من خبر دادند:
- عمر، در مقر آسوس میخواهد تو را ملاقات کند.
میدانستم او مثل شتر کینهتوز و مثل یابو چموشه، ولی انسان ناامید به هر پر کاهی چنگ میزند. انتظار سوزانی در وجودم رخنه کرد و امیدی در دلم جوانه زد. به مقر رفتم و او را دیدم. از دیدن چشمان تیره و ریشخندآمیز و بیمحبتی که بر من خیره شد، همه امیدم مانند جوانههای پیشرس بهاری یکباره یخ بست و خاموش شدم. او پس از مکثی بسردی یخ با لحنی مُشمئز کننده به سخن در آمد و گفت:
- ما تصمیم گرفتیم، تو را از حزب اخراج کنیم.
با خود اندیشیدم: این ما، باید دوباره تعریف بشود. مسئله اینجاست. این ما یعنی همان حزب و دیگر فرد هیچ بود و شاخهای که از درخت جدا میشد محکوم به نابودی است.
او برای این تصمیم. دلیلی ذکر نکرد و احتیاجی به دلیل هم نبود. آنها قبلا خود، فضا و شرایط درون حزب را برای اجرای چنین تصمیمی آماده کرده بودند. او تظاهر به نوعی خشونت کرد و امیدهایم را بیرحمانه به ریشخند گرفت، انگاری که میخواست خود را ریشخند کند. دقایقی ساکت ماندم، سکوتی که تاریک و پر از اندوه بود. این اندوه، نه از آن روی بود که هنوز به این حزب دل بسته بودم. مدتها بود که قلباَ دلم میخواست از حیطهی آلودهی حزب جدا شوم، اما ترجیح میدادم که بمیرم تا آنکه از حزب رانده شوم. تاب آنکه از حزب رانده شوم را نداشتم زیرا، این رانده شدن از نظر رهبری به این معنا بود که پروژهی آنها مبنی بر مهندسی و جعل دلایل نابودی گردان شوان موفقیتآمیز به نظر آید و مرا در نظر تودهی تشکیلاتی حزب شکست خورده اعلام کنند و نشان دهند که طرد من عادلانه بوده. نمیخواستم او بفهمد که آن لحظه چقدر برای من نابود کننده است. سرم را تکان دادم و با فعال کردن عضلات گردن انگار عضلات فک نیز فعال شد و موفق شدم دهان بازماندهام را ببندم. با این کار تواناییم تا حدی برگشت. با خود اندیشیدم:
من ده سال آزگار، در فضای اضطراب و فشارهای فزاینده حکومت اسلامی بهترین روزهای جوانی خود را نذر کومهله کردم. سالهایی سرشار از زحمت، سختی و زندگی توانفرسای پیشمرگایتی، باضافه آنهمه آزار و شکنجه و اسارت و همچنین فشارهای زیاد از حد و دربدری و تبعیدی که پدر و افراد خانوادهام بخاطر من تحمل کردند.
آری در حیطهی آلوده این حزب، انگار توده تشکیلاتی بسان کرمهای ابریشمی هستند که، تمام عمر خود را برای درست کردن پیله صرف میکنند و حاصل آن برای صاحبان خود، ابریشم است و برای خود کرم تابوت مرگ. او در ادامهی سخنانش عنوان کرد:
- هر تصمیم تو دیگه برای ما اهمیتی نداره و حتا اگر خودت را بکشی، برامون مهم نیست.
او به سردی و سنگدلی تلاش کرد تا ایمان به زندگی و اعتماد به خود را در من ویران کند.آنقدر به حال خود غبطه خوردم که دلم پر شد از حسرت و گلویم پر شد از گریه. اگر به حساب ضعف نبود، در همان جا کلی به حال زار خود میگریستم. از این سخن او هاج و واج به او خیره شدم. نزدیگترین کلمه که برای این حس داشتم، وحشت بود حسی عذابآور و ناگهانی که لازم بود خاموشش کنم یا متوقفش کنم و یا راهی پیدا کنم که اتفاق نیفتد. بعد مقداری خشم اضافه شد و مقداری تحقیر و همین طور ناباوری، برایم سخت بود بفهمم چه چیزی شنیدم. حسی جسمانی بود میسوخت و شعله میکشید انگار قلبم داشت بجای خون اسید پمپاش میکرد. اما، من نمیدانستم با صورتم چه کنم، انگار عضلاتم درست کار نمیکردند چشمانم گشاد و گیج باقی ماندند و بنظرم دهانم نمیتوانست خودش را ببندد، زیرا که همه اعتقاداتی که ده سال آزگار برای تحقق آنها مبارزه کرده بودم به ذهنم هجوم آوردند. پردهای از مه چشمانم را تار کرد. دوست داشتم بیرون بروم و بدنبال چالهای بگردم عمیقتر از عمق هر سیاهچالهای، تا هر چه ایدئولوژی و هر چه شعار و برنامه و اساسنامه حزبی و هر دروغ و فریب سیاست پیشهگان و قدرتطلبی را در عمق آن دفن کنم. هوای خفه کننده اطاق نفس کشیدن را برایم سخت و دلم سریعتر شروع به زدن کرد. خواستم چیزی بگویم، اما کلمه در گلویم بسان کلید در قفل زنگ زده، حتی با تلاش تکان نمیخورد. بالاخره به خود فشار آوردم و در صدایم چیزی لرزید و با تلخکامی، گفتم:
- در رهبری ارادهیست که در هر شکل ممکن، مرا به نقطهی صفر برسونه و با گرفتن جان خودم پروندهی گردان شوان را مختومه کنه.
او با ترشرویی ابرو در هم کشید و ساکت و بیحرکت به من نگاه کرد. انگار مبدل به مجسمه سنگی شده و من با مجسمه صحبت میکردم. صحبت بیفایده بود. مجسمه که عاطفه ندارد. مجسمه که شرافت و انسانیت نمیشناسد. مجسمه که دارای رحم و شفقت نیست. با حسی از یاس و ناکامی او را ترک نمودم. همینکه چند قدمی از او دور شدم، او دوباره به راه افتاد و صدای قهقههی او در هوا طنینانداز شد و دهان او برای جعل واقعیات به جنبش افتاد.
از اطاقی که برای من به اطاق شکنجهی زندان شبیه بود، بیرون آمدم، میدانستم که بخش دیگری از بازیهای آنها تمام شده، اما برای من تمام آن گذشته انگار در خلهیی عمیق فرو رفت. دورانی که، هر دور آن یکی از دیگری پوچتر به نظر میآمد. همه چیز پوچ و احساس من از همه پوچتر. پوچ از آنهمه خوابهای رنگارنگ که از ده سال قبل مرا به پیشمرگایتی کومهله رهنمون کرد و راهی را طی کردم که، بالاخره رهبری مرا به این تونل تاریک و بیانتها رسانده بود.
به اطاقم باز گشتم. همه جا ساکت و فضا برایم به شدت سنگین بود. فکر کردم:
ده سال آزگار تنها بر اساس پیمانها و هزارتُوی ایدئوژیک حزب زندگی کرده بودم و بقایای اخلاقیات را با اسید منطق از ضمیر خود زدوده بودم، به کجا رسیده بودم. استنتاجات غیرقابل انکار آنها، مرا یکراست به بازی هولناک و بندگون نابودی رهنمون کرده بود. حالا که به گذشته فکر میکردم به نظرم میرسید ده سال به جنون مبتلا بودهام. جنون منطقی محض. جایی در این معادله، خطایی وجود داشت. این خطا شاید در اصلی نهفته بود که گویا سالها آنرا بلامنازع انگاشته و دیده بودم، آنها دیگران را قربانی کرده و من نظارهگر بودم و شاید سکوت کرده بودم و یا درک نکرده بودم که معنای عملی قربانی شدن چیست. اینک خود قربانی میشدم. یعنی همان اصل کذایی، هدف، وسیله را توجیه میکند. بدینسان زندگیم در توالی ترکتازی نیروهای فشار و در هواهای خالی میگذشت. درست مانند بادی سخت در بیابان. این باد از کجا میوزید که تن و اندیشهام را بهم میپیچاند. از کدام غرقآبی سر برمیآوردم. طعمه و شکار چه کسی بودم. گر چه درک میکردم و میفهمیدم:
آن کسانی که نمیخواهند حقیقت مزاحم را ببینند.
در این ساعات نیستی وقتی که به یاد گذشت زمان. بیادگارهای متروک مانده. به یاد آینده از دست رفته میافتادم از وحشت قلبم گویا یخ میبست. از اینکه مانند کشتی شکستهای در جریان آب خود را بدست نیستی و بیهودگی میسپردم لذتی تلخ احساس میکردم. آری مبارزه به چه کاری میآمد. هیچ چیز وجود نداشت. نه زیباای نه خوبی نه زندگی و نه هیچ نوع هستی. در کوچه هنگامی که قدم برمیداشتم ناگهان زمین از زیر پایم به هر سو میرفت. دیگر نه زمین بود نه هوا نه روشنایی نه خودم. دیگر هیچ چیز نبود. سرم سنگینی میکرد و در آستانهی سقوط، بزحمت میتوانستم خود را نگه دارم و فکر میکردم که مانند صاعقهزدگان میافتم و میمیرم.
نقطه اوج فشارهای کومهله بر من زمانی بود که مسئول مرکز پزشکی کومهله، دکتر فرهاد اردلان رسما وارد عمل شد. رهبری که از انتحارم ناامید شده بود. تصمیم گرفت بکمک مرکز پزشکی مرا به تیمارستان کرکوک بفرستد. جادهای یکطرفه که راه بازگشت نداشت و هر کس به آنجا میرفت نهایتا از گورستان سر در میآورد. اقدامی که سالها مخالفان رژیم بعث عراق آنرا تجربه کرده بودند و اسلاف خلف آنها در روسیه بر انسانهای آزاده روا داشتند.
دکتر فرهاد اردلان مسئول مرکز پزشکی کومهله، ماری را ملاقات کرد و به او گفت:
- تو چرا میخوای جوانی و زیبایی خود را به پای او بذاری؟
او دیگر به ته خط رسیده و دیوانه شده. ما تصمیم گرفتیم که او را به دیونهخانهی کرکوک بفرستیم. بهتره تو هر چه زودتر راهت را از او جدا کنی و آینده خود را به سرنوشت پُر ابهام و نامعلوم او گره نزنی.
ماری ساکت و با صورتی سخت خشن و گونههای برافروخته، نگاهش را از او برگرفت و مدتی سکوت کرد. به فکر فرو رفت و به خود گفت:
- باید یکبار بخاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشکها خشک شود. باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد و به چیز دیگری فکر کرد، باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. زندگی ادامه دارد.
آنگاه چشمانش را تنگ کرد و با دیدگانی آشفته، چشمهای پر از برق را به او دوخت و با یقین، سرمست گفت:
- آیا گمان میکنی من میذارم دیگران مرا روی دست ببرن و از عشقم، زندگیم، ایمانم، جدا کنند؟. بگذارید خودم راه برم. من از آن زنانی نیستم که از خستگیهای راهپیمایی میترسند. این خستگیها را اگر بخوای از من دریغ بداری شور و اشتهای زنده بودن را از من دریغ داشتی. شما و رهبرانتان گرایش به این داری که مرا از زحمت در کار بودن و انتخاب کردن سبکبار کنی و همه چیز را به من دیکته کنی. من در جستجوی زندگی خود هستم و برای خودم یک زندگی دارم. زندگی همچون طولانی نیست و یاد گرفتم که آدمی یکبار بیشتر زندگی نمیکند و خوب است همه چی را خرج آن یکبار کند. من حق دارم و وظیفه دارم آنرا به هدر ندم و سَرسَری از آن نگذرم. زیرا که: من فکر میکنم نه از محبت دوجانبه میتوان چشم پوشید و نه میتوان از استقلال دست کشید. هر کدام به اندازهی دیگری مقدس است. هر کدام به اندازهی دیگری برای نفس سینهمان ضرورت دارد. کسانی که بیش از همه پذیرای عشق بزرگ هستند، بیش از همه سودای استقلال دارند. این دو نیروست که با هم گلاویز میشوند. این دو فضیلت و دو وظیفه اخلاق حقیقی، سازگار با زندگی است که میتوان با هم آشتیشان داد و باید فداکاری کرد و از این موقعیت دو پهلو هر چه زودتر و بهر قیمت بیرون آمد.
آنها میخواستند آخرین و تنها تکیهگاه مرا بگیرند و بعد اهداف خود را به کمک بعضی از پزشکان مومن مرکز پزشکی و” قسم خورده به بقراط” به نتیجه برسانند.
ماری بلافاصله از اردوگاه نزد من آمد و موضوع را با من در میان گذاشت و دیگر به اردوگاه باز نگشت و از فعالیت در تشکیلات استعفا داد. زیرا، ماری دیگر پروای آنچه را که دیگران ممکن بود بیندیشند نداشت. بگذار هرجور که پسندشان است باشند. زیرا ماری میدانست که در آن فضای آلوده، از دیگران نباید انتظار داشت دوستش بدارند. او در آینده بسی دورتر از چشمان خود به عشق جاودان لبخند میزد.
گفتههای این دکتر باصطلاح نجاتدهندهی انسانهای زخم خورده. تلنگری بر من بود و من با تکیه بر تنها تکیهگاه نجاتم و در پناه عشق زندگیم بخود آمدم و با هول و هراس به خود نهیب زدم، باید خاطرات وحشتناک را با منقاش اراده از لابلای مغز و فکرم بیرون بکشم و دور بیندازم و آدم تازهای شوم و قدرت ادامه دادن را پیدا کنم و شان و منزلت خودم را برگردانم. زیرا که من آدم عوضی این قصه نبودم و هیچ کار اشتباهی نکرده بودم و در نهایت باید به حمایت از خودم برخیزم. من فهمیدم که:
مُردن چاره نیست، مٌردن گُم شدن است و گُم شدن نمیتواند چاره باشد. زیرا، حتا زندگی زشت، بدفرجام، نامیمون و بیهوده میتواند چاره باشد، زیرا که امید در آن یافت میشود و همهی رنجها، همهی مصیبتهای جهان بهتر از آن است که انسان به چنین جایگاهی از نکبت کشانده شود. من خود چقدر به چنین جایی نزدیک شده بودم. انگار که تمامی رنجها، شکنجهها، دردها و همهی خیانتها و بیوفاییهای یاران در برابر شکنجه و جنایت بیهمتای خیانت به خویشتن و منکر ایمان خود شدن و خود را در مرگ تحقیر کردن میتوانست چیزی جز اندوهی کودکانه باشد. من دریافتم:
زندگی نبردی بیآشتی و بیامان است که باید پیوسته با لشکر دشمنهای نامریی بجنگم. با نیروهای کُشنده طبیعت، با آرزوهای آلوده، با اندیشههای تیره که انسان را خائنانه به جایی میکشانند که خود را پَست کند و معدوم سازد. من فهمیدم:
من نباید اجازه دهم که آلت بازیهای انسانهای فریبکار شوم. بلکه باید عملی را که با ارادهام تحقق میپذیرد، تحقق ببخشم و از آن بیهودگی نفرتانگیز خود را برهانم. باید زندگیم را بر عصیان و طغیان بنا کنم و نه بر قبول تسلیم. و برای زندگی کردن در کنار عشقم، زحمت و رنجی را که لازم است، بجان بخرم.
آنشب که در آن حال سستی توانفرسا، خانه سراسر در خواب بود. خبر شومی را که ماری آورد و عشقی را که به کالبدم تزریق کرد، ناگهان مانند سدی که بگشایند، زندگی را از نو بر من چیره گردانید و اندیشهای در من شکفت، برای نخستین بار در زندگیم، حقیقی را که شعرای بسیاری بشکل ترانه سرودند و اندیشمندان بسیار نیز آنرا بعنوان حکمت نهایی بیان داشتند، دیدم. این حقیقت که عشق عالیترین و نهاییترین هدفی است که بشر در آرزوی آن است و در اینجا بود که بمعنای بزرگترین رازی که شعر بشر و اندیشه و باور بشر باید، آشکار سازد دست یافتم. زیرا رهایی بشر از راه عشق و در عشق است. وجودم سراسر به تکاپو افتاد. بخشهایش به لرزه در افتاد. پرده دریده شد و نوری خیرهکننده برتافت. انگار که پوست فرسوده و پژمردهام فرو ریخت و احساس کردم که پوست دیگری جوانتر و تواناتر در من در کار روئیدن بود.. در این ساعات پراضطراب انسان گُمان میکند که زندگی به پایان رسیده است، ولی همه چیز دارد شروع میشود. من خود را از دامی که برایم برنامهریزی شده بود بیرون کشیدم و فریاد برآوردم:
رویاهایم در پیش رویم هستند و دیگر به آنچه در پشت سر دارم، نباید بیندیشم. باید به دورها نگاه کرد، به سالهای زندگی که برمیآید. به زندگی تازه. اما مطلب همه آن است که اندیشه نبردی که برای زندگی و شرف خود باید بدان اقدام کنم، سست و افسردهام نسازد و گندیدگی دروغ را برمَلا سازم و حقیقت ساده و روشن زندگیم را به چشم همه آشکار گردانم. باید از عیبها و دروغ رهبرانی که از قبال این حزب بهره میبرند و نان میخورند. پرده برگیرم و با آنها مبارزه کنم.
* * * *
روز بعد با یکی از کارگاههای تراشکاری در شهر سلیمانیه تماس گرفتم و با مزدی ٢ دینار در روز، کار را بر روی ماشین فرز شروع کردم. من اجازه کار در کشور عراق را نداشتم و باید ١٢ ساعت در روز و ٦ روز در هفته کار کنم. این کار امکانی بود تا مرا از کنج اطاقم بیرون کشد و پولی را برای تهیه امکانات زندگی بدست آورم. این کار در شرایط روحی و جسمی من بغایت سخت و طاقتفرسا بود، اما میبایست تسلیم واقعیت شوم و تحمل آورم، تا آن دوران سخت را پشت سر بگذارم و نگاهم را به زندگی تغییر دهم. من از این مرارتها و آزمونها استقبال کردم و با کار وقتم را پر کردم و با سپردن تن به سوهان کار، دستکم توانستم چند ساعتی را خواب آرام کسب کنم. در ضمن در دل خویش پرتو سحرانگیز یک آفتاب نامریی را احساس کردم و با آنکه به هیچ مذهبی ایمان نداشتم، میدانستم که تنها نیستم و خدای عشق دستم را گرفته و مرا به جایی که میبایست بروم، میبرد, و او نیز مانند کودکی خوردسال خود را به من میسپارد. در این فضای امید به زندگی که از نو بر من چیره گشت دریافتم: با سختی زندگی سر و کار داشتن. به فشار تن در دادن. خوب بود. جانبخش بود. سراسر بخشی از من که شاید بهترین و به یقین سالمترین بخشم بود از نو زاده شد. من دیگر در رویا نمیزیستم. دیگر خود را شکنجه نمیدادم. ولی یکروزه همه چیز دگرگون نگشت و از ساعتی که جستجوی نان را آغاز کردم، کشف حقیقیم سر گرفت. من عشق را در خود نهفته داشتم، اما همینکه به اردوگاه کار پیوستم جهان را فتح کردم. اگر به جهان از بالا بنگرید، غیر از آن است که از پائین نگریسته شود. همه آنچه را در حزب بدان پرداختیم در معاشرت دوستان و گفتگوها و برنامهها و مقالات و نشریات حزبی، شاید دوستش بداریم، ولی اندیشهات به چیز دیگری مشغول است. باید زیر پای خود و جلو روی خود را نگاه کنیم. من هزار بار به وضعی که خود در آن بودم به جریان کار و تنگدستی اندیشیده بودم، ولی آنچه که در آن زمان میاندیشیدم و اندیشهای که خود جزیی از آن گشته بودم به هیچ وجه بهم شباهت نداشت. قبلا من به اصل دمکراتیک حقوق بشر معتقد بودم و ظلم در نظرم آن بود که توده مردم از آن محروم باشند. اما اینک حقوقی در میان نبود. من به هیچ چیز حق نداشتم. هیچ چیز از آن من نبود. هر چیز را باید هر روز از نو بدست آورم. قانون چنین است و من نانم را با عرق جبینم بدست میآوردم. ولی حق همانا کار بود. فتحی هرروزه. من از آن بهراس نمیافتادم. من این نبرد را همچون ضرورتی پذیرفتم و آنرا بکار گرفتم. زیرا خودم آماده پیکار بودم و جوان و پرزور. اگر پیروز میشدم چه بهتر و اگر شکست میخوردم به جهنم. اما شکست نخواهم خورد. من از ضعف دست کشیده بودم. نخستین وظیفهام این بود بزدل نباشم. در پرتو تازه این قانون کار همه چیز برای من روشن میشد. معتقدات گذشته را به آزمون گذاشته و بر ویرانههای مناسبات اخلاق حزبی، اخلاق تازهای سر برآورد. اخلاق راستی و بیغش نه ریاکاری و ناتوانی. اخلاق مناسبات کار، اخلاق جامعهای زنده و پویا با همه خوبیها و زشتیهایش، اخلاق انسانهای اطرافم که بیهیچ توقعی کمکم میکردند. نمونهای را بیاد میآورم:
ماشین فرز اتوماتیک کار میکرد و من باید در موقع مناسب سیستم اتوماتیک را خاموش میکردم تا هیچ اتفاق ناگواری پیش نیاید. بارها اتفاق افتاد که سیستم اتوماتیک ماشین روشن بود و من ناگهان و ناخواسته غرق در فشار فکری ماشین را ترک میکردم و خود را در انتهای کارگاه مییافتم. وقتی بخود میآمدم، میدیدم همکارم حیدر که بر روی ماشین دیگری کار میکرد. ماشین خود را خاموش کرده و ماشین مرا کنترل میکند. حیدر با این کار تلاش داشت از هرگونه اتفاق ناگواری که نتیجه آن از دست دادن کارم بود جلوگیری کند. چگونه مردمی که هیچگونه ادعایی نداشتند با تمام توان انسانهایی را که هیچ نسبتی با آنها ندارند حمایت و حفاظت میکنند. اما رهبرانی که هدف خود را رهایی انسان و ساختن جامعهای عاری از ناعدالتی و برابری انسانها گذاشتهاند، فداکارترین و بهترین فرزندان مردم خود را بپای اهداف خود قربانی میکنند و به مسلخ میبرند. بنابراین از خود پرسیدم:
آیا حق من است که دوست بدارم و عشق بورزم؟ به خود گفتم:
بله. این یگانه اصل اخلاقی است. جز این همه ریاکاری است.
این حکم انعطافناپذیر، قدرتم را و شادی مبارزهام را برای یک زندگی پرنشاط در من دو برابر کرد. رویا از نو در من سر برداشت، اما رویا در بیداری روشن، رویای بیآشوب. من بهمان اندازه از امکان کار بهره جستم، مانند پیچک بالا رفتم و دیوار روزها را پوشاندم. در این فضای عشق و امید به آینده. من و ماری ارتباطات خود را تماما با کومهله قطع کردیم و عطایشان را به لقایشان بخشیدیم.
در ماههای بعد یک روز در یکی از خیابانهای سلیمانیه، شخصی را که مامور حراست در هرسین کرمانشاه، بنام سلیمانیهای برای کمک به بازجویی من آورد، دیدم. با دیدن او حدس زدم که بقیهی افراد اهل حلبچه که در مدرسهی هرسین با من بودند به سلیمانیه باز گشتهاند. رژیم بعث در آن زمان شهرهای حلبچه و سیدصادق را ویران کرده بود و آن افراد در صورت بازگشت به عراق، قطعا به سلیمانیه میآمدند. من از این موضوع بسیار خوشحال شدم. افرادی که در هرسین با من بودند با تعدادی از پیشمرگان و هوداران کومهله که هورامی بودند برخورد کرده بودند. آنها آنچه را که در هرسین بر من رفته بود با آنها در میان گذاشته بودند. یکی از آن پیشمرگان این ملاقات را با من در میان گذاشت و همزمان به کومهله مراجعه کرده و موضوع را نیز برای آنها توضیح داده بود. من بلافاصله از رهبری کومهله خواستم تا برای روشن شدن اتفاقات و موضوع گردان شوان فردی را همراه من برای ملاقات با این افراد بفرستند. اما آنها تعمدا هیچ تمایلی برای روشن شدن موضوع از خود بروز ندادند. من با تهدید و پافشاری بسیار آنها را مجاب به این کار کردم و بالاخره همراه با نسان نودینان یکی از مسئولین کومهله، با یکی از آن افراد قرار ملاقات گذشتیم. اتفاقا او همان شخصی بود که من کفشهای او را ربوده بودم. قبل از هر چیز از اینکه کفشهای او را بیاجازه به پا کردم و با خود بردم، معذرت خواستم. او در مورد اتفاقات روزهایی که با هم بودیم. صحبت کرد و بعد توضیح داد:
- آنشب وقتی تو از اطاق خارج شدی و بعد از مدتی باز نگشتی، ما به غیبت تو مشکوک شدیم. ابتدا مقداری معطل شدیم و آنگاه یکی از ماها در پی تو بیرون رفت. اما خبری از تو نبود. او بازگشت و بعد از کمی گفتگو تصمیم گرفتیم که به مسئول حراست گُم شدن تو را خبر دهیم. مسئولین بلافاصله به تکاپو افتادند و تمامی افراد در مدرسه را در سالن جمع کردند و آمار گرفتند. آنها تمامی شب را در رفت و آمد بودند و در روز بعد به تمام پنجرههای مدرسه نَرده جوش کردند و تامینات امنیتی را بشدت افزایش دادند.
رهبری کومهله آگاهانه هیچ اقدامی در جهت بازتاب این ملاقات و گزارش مربوط به آن را به بدنه و اعضای حزب و زدودن ابهامات انجام نداد و آگاهانه تلاش کرد آنرا در همان فضای ابهام و فراموشی به بایگانی بسپارد.
با وجود اینکه ما ارتباطات خود را با کومهله قطع کرده بودیم و هیچ مناسباتی با آنها نداشتیم. اما کماکان کومهله در موارد بسیار ما را تحت فشار و اذیت و آزار قرار میداد. در موردی صالح سرداری نزد من آمد و گفت:
- دولت عراق به کومهله و سایر احزاب دستور داده که تمامی افراد غیرتشکیلاتی را از همهی شهرها جمعآوری نمایند و در اردوگاه مربوط به خود اسکان دهند. ما تصمیم گرفتیم همهی افراد وابسته به کومهله را در اردوگاهی در نزدیکی زرگویز اسکان بدیم. اما رهبری تصمیم گرفته شما را در آن اردوگاه پوشش نده و لازم است که شما فکری بحال خود کنید.
من به صالح گفتم،
- ما که از شما تقاضای کمک نکردیم و قبلا نیز کمکی از شما نگرفتهایم و عطایتان را به لقایتان بخشیدیم. پس چرا در این مورد با من صحبت میکنی؟ اگر هم حرف شما درست باشد و دولت عراق امکان زندگی در شهرها را به ما ندهد. من و ماری قطعا نقطهای را پیدا خواهیم کرد تا چادری در آنجا برپا کنیم و زندگیمان را ادامه دهیم.
این سخنان پوج کومهله و فشارهای روحی حاصل از آن، برای ما عجیب نبود، زیرا:
آنها چنگ گذاشته بودند تو گلومان و بعد که ساکت شدیم یواش یواش شروع کردن به شل کردن فشار، اما نه آنقدر که هر چقدر میخوایم و هر جور میخوایم نفس بکشیم. این از نظر آنها یعنی مردن ذره ذره توی هوای آلوده، اما آنچه بیشتر نفس بر ما میبرید دشمنی آنها نبود، بلکه سرشت بیمایه و بیشکل و بیعمقشان بود. برای مقابله با نیرو، آدمی به نیرو متوسل میشود و با همهی توان تمامقد میایستد. ولی با تودهی بیشکلی که مانند لرزانک جا خالی میکرد و به کمترین فشاری فرو میرفت و هیچ نقشی نمیپذیرد چه میتوان کرد زیرا که، هر اندیشه هر نیرو و هر چیزی در آن ناپدید میگردید. گاه که سنگی در آن غرقآب میافتاد بزحمت اگر چند چین بر سطح آن بلرزه در میآمد. این آقایان دشمن بشمار نمیآمدند، اما کاش که دشمن بودند. کسانی بودند که نه برای دوستی نیرو داشتند و نه برای دشمنی. نه برای ایمان و نه برای بیایمانی. خواه در سیاست یا در زندگی روزانه نیرویشان همه صرف آن میشد که چیزهای آشتیناپذیر را با هم آشتی دهند.
این رهبری با این شیوه از برخوردهای سفاهتگونه، آنچه را که در توان داشت، انجام داد تا فضای فروپاشی این حزب و برباد رفتن آن همه نیروی جوانی، شرف، ایمان، آرزوی پرشور و دستآورد ده سالهی انسانهای پولادگونه را آماده کرد. زیرا:
با وجود این همه وظیفهی کذاای مداوم. این سختگیری بشیوهی آموزگاران مکتبی. این لحن پرهیاهو. این بحثهای بیهوده. این مجادلات زننده و بچهگانه. این سر و صدای پوچ. این بیظرافتی. این زندگی عاری از زیبایی و هر گونه ادب و خاموشی و همه این اصول اخلاقی بیعظمت و دور از سعادت و زیبایی و زیانبخش، حزب را در ورطهی بحران و فروپاشی غلتاند و بدینسان، بعد از پلنومی در اروپا و سرانجام سرریز شدن بحثهای پرتنش آن بدرون تشکیلاتهای حزب، تمامی اعضا و پیشمرگان و فعالین در شوک فرو رفتند و آنگاه:
در اردوگاه مرکزی درختی برومند و تنومند سر از خاک بدر آورد و سر به آسمان سائیدن گرفت و به تمام اردوگاهها و ارگانهای حزب ریشه دوانید و سایهها را گستراند. این درخت نامش فروپاشی، شکوفهاش زهر و بَرش جانگداز بود. هر جا سایه افکند عقل ضایع و هوش باطل شد. فضا تغییر کرد محیط مسموم گردید. هر چه ارغوانی بود، رو به سیاهی رفت. هر چه شاداب بود، پژمرده گردید. دلها جملَگی مرده و افسرده و مسخ شدند، و شرارهی بیفروغ ناچیزی و فرومایگی به جای آن برافروخته شد. جر و بحث دائمی افراد، مدام در قالب الفاظ و کلمات مانند، جرقه سوزانی که از دهانهی تنور مشتعلی به بیرون بجهد، در فضا پخش میشد. با اینهمه در این فضای متشنج، چه بسا که اصلا الفاظ و کلمات یکدیگر را نمیفهمیدند تا چه رسد به معنای آن. بالاخره در آن فضای مسموم، طوفانی حزب را در نوردید و حزب را طاعونی دهشتناک برداشت. مرضی که در سر تا سر تشکیلاتهای حزب نفوذ کرد و اختلافات عمیقتر شد. با وجود این هیچکس باندازه این طاعونزدگان خود را خردجو و حقیقتجو نمیدانستند. هیچکس باندازه همین بلازدگان آرا و افکار علمی و معتقدات انقلابی و اخلاقی خود را چنین بحق و انکارناپذیر نمیدانستند. هر کس فکر میکرد، حقیقت فقط در وجود خودش لانه کرده است. در هر جای تشکیلات همه به این مرض مبتلا شدند و در حالت وحشت بسر میبردند. هیچکس حرف هیچکسی را نمیفهمید. بجان هم افتادند و با خشمی بیمعنا و بیجهت دندان علیه هم تیز کردند و همدیگر را دریدند. سایه وحشتزای عصیان و انزجار مانند سایهی شوم قوشی سر تا سر اردوگاههای کومهله و تشکیلاتهای خارج از کشور را فرا گرفت. خبرهای واهی، عجیب و غریب در اردوگاهها پخش میشد و احدی نمیدانست این خبرها را که و به چه قصدی منتشر میکند. ناگهان شایع شد:
- مرکزیت افراد فامیل و وابستهگان به خود را به اروپا منتقل میکنند.
در این مورد هم بیراه نگفتند و چنین بود. نبود امنیت و سرنوشت مبهم همه را سر در گُم کرده بود. خود هم نمیدانستند که گرفتار چه نوع سَر و جادویی شده بودند که با آشنایان بیگانه گردیده و به این درجه به اصول محبت و ادب و آدمیت کماعتنا شده بودند. همه عبوس، تلخ، بیحوصله، عصبانی و ستیزهجو بودند و در مجادلات اگر افراد میخواستند دو کلمه حرف بزنند، مثل خروس جنگی مهیای حمله و هجوم به یکدیگر بودند. تمامی افراد از رهبری تا پیشمرگ در سر تا سر حزب، همه با هم دعوا داشتند. همه خسته، همه فرسوده و آشفته همه عاصی همه طاغی و کینهجو بودند و به اندک بهانهای حرفشان میشد و تو دهان یکدیگر میرفتند و به مختصر ایرادی دست به گریبان میشدند. نه پیشمرگان حرف مسئولین را میشنیدند و نه مسئولین حاضر بودند ببینند پیشمرگان چه حرفی دارند. دیگر از مقرها صدای خنده و شوخی بلند نمیشد. خاک مرده روی اردوگاهها پاشیده بودند و پیشمرگان همه جری و اخمو، افرادی را به خاطر میآوردند که خیالهای شوم و تبانی و توطئه را برای یکدیگر تدارک ببینند. حتی وقتی افراد یک اردوگاه در سلف سرویس جمع میشدند، مانند اشخاصی به نظر میآمدند که با هم قهر باشند و پدرکُشتگی و دعوا داشته باشند. همدیگر را ندیده میگرفتند و به یکدیگر بیاعتنا بودند از هیچ یک صدایی در نمیآمد و اگر حرفی زده میشد، همه کنایهی نیشدار و زخم زبان و اشارهی تلخ دولبه بود و هر کس ملتفت بود که کمترین نیش ممکن بود خون راه بیندازد. بزرگ و کوچک، مسئول و پیشمرگ نگران و مشوش بودند و به کمترین صدایی به خود میلرزیدند و مثل این بود که منتظر حوادثی باشند که نمیتوانستند اسمی بر رویش بگذارند. واهمه همه را گرفته بود یک نوع هم و غم آمیخته به غیظ و غصب بیسبب مانند مه غلیظی همه جا را پُر کرده بود و همه دل پُری داشتند و این بود که سرانجام در این گرداب پر آشوب:
هر یک از اعضای تشکیلاتها بر حسب کششهای فکری به راهی افتادند و طریقی را اختیار کردند. عدهای انقلابی دو آتشه از آب در آمدند و در جولانگاه ذهن مواج و سیال خود منصور حکمت را در ردیف پیامبران اولوالعزم جا دادند و با ایمانی استوار و عقیدهای فولادین که در همه جا و همه وقت از خصایص ممتازهی مومنین هر آئین نو و مذهب و طریقت میباشد، مانند مهاجرین و انصار پا به رکاب جهاد بودند. عدهای دیگر از طرفداران سرسخت اصول ملیت، در فکر و عقیده خود سرسخت بودند و چنان در این فکر و عقیده راسخ بودند و راه افراط و مبالغه میپیمودند که موجب تعجب میگردید. هر یک از این گروهها، ورد زبانشان بود که اگر تمام تشکیلات نابود شود صد بار بهتر از آن است که افکار دستهی دیگر بر حزب حاکم شود. دستهای دیگر تلاش داشتند بسان بندبازی ماهر در بالای طناب تعادل خود را نگاه دارند و سعی داشتند که بین دو قطب عقاید متضاد و افکار مختلف دستههای فکری، از حدود اعتدال خارج نشوند و بهر تهمیدی هست نگذارند که قیچی بیامان اختلاف، رشتهی دوستی و رفعت و الفت ده سالهی افراد و تودههای تشکیلاتی را که همه آنها خوب و پاک و قلبا خیرخواه واقعی جنبش و مردم بودند، ببرد. عده دیگری راه بیطرفی اختیار کردند و در حاشیه به تماشا نشستند. بالاخره هر یک از این طیف فکری در اردوگاه مخصوص به خود سُکنا گُزیدند و اعضای هر طیف فکری از اعضای طیف دیگر بیگانه و بیزار و از یکدیگر فراری شدند. پروسهی فروپاشی حزب آغاز شد و همه حتا برگزیدگان و رهبران محکوم به گناه شدند. حزب فروپاشید و آن بدنه پولادین و پرقدرت دود شد و به هوا رفت.
در میانهی این هیاهو و اختلافات کم کم تعدادی از دوستان که در خط میانه و بیطرفی ایستاده و اعتقاداتشان نسبت به اهداف حزب متزلزل شد با ما تماس گرفتند. ما چند ماه بعد را در شهر سلیمانیه ماندیم و با وجود آنهمه هیاهوی کذایی در رابطه با تصمیم دولت عراق در مورد جمعآوری افراد تشکیلاتهای سیاسی از شهرها، هیچ مشکلی با دولت عراق نداشتیم. اما ما دیگر در سلیمانیه نمیتوانستیم زندگی کنیم. رنج و عذابی که از تنگفکری آن انسانها بر ما روا میشد، ما را تا پای بیانصافی خشمگین میکرد. اعصابمان انگار برهنه مانده بود. هر کلمه از زبان آنها برایمان زخمی خونین ببار میآورد. بجانوران وحشی و بینوایی میمانستیم که در قفسهای باغ وحش زندانیش کرده بودند. در اندوه و ملال جان میکندیم. همه چیز بر بیتفاوتی بیرحمانه که مانع زیستن و مُردنمان میشد رجحان داشت. ما هرگز نمیتوانستیم چنین چیزی را تحمل کنیم و با گردن نهادن به توهین و بیداد آنها، خود را در دیده خویش خوار سازیم. اما، آنچه که ما را بیش از هر چیز دیگر عذاب میداد و ما را از ادامه زندگی در آن شرایط و اوضاع و احوال بیزار کرد:
رنج پندارهای برباد رفته از آن همه نیروی جوانی، شرف، ایمان و آرزوی پرشور و فداکاری بود، که بطرز بدی بکار گرفته شد و بهدر رفت.
بنابراین ما آن نیروی ناشناسی را که بطرزی ناگهانی و مقاومتناپذید در پرندگان بیدار میشد یعنی غریزه مهاجرتهای بزرگ را در خود احساس میکردیم.
به کجا باید برویم؟
در واقع خود هم نمیدانستیم…
١٣
محمد مروتی مسئول دیپلماسی حزب دمکرات ما را کمک کرد، و در شهر کرکوک ما را به سازمان امنیت[6]دولت عراق تحویل داد. این تنها امکانی بود تا بتوانیم خود را به یو – ان[7] برسانیم. ماموران امنیتی من و ماری را از هم جدا کردند. ماری را به زندان زنان و مرا به زندان مردان بردند. تجربهای ناآشنا و بد. در همان لحظهی اول این جدایی مانند آواری بر سرم فرو ریخت، زیرا ما یکدیگر را مثل قوم و خویش عزیز، مثل دوستان موافق، مثل زن و شوهر دوست داشتیم و به نظرمان میآمد که تقدیر ما را برای یکدیگر خواسته است و غیر قابل تصور بود دوباره از هم جدا شویم و اینک ما بسان دو پرنده مهاجر یکی نر و یکی ماده گیر افتاده بودیم و هر کدام را در یک قفس دور از دیگری محبوس کرده بودن و آنگاه حس کردم:
که تا تنهام، ناقصم در هوش و تن و قلب ولی از این دو نقص آخری هر چه کمتر با خود سخن میگفتم. اما اندیشهام بیش از اندازه به خود معطوفم میداشت. من در چنان مرحلهای از زندگی بودم که دیگر بییار نمیتوانستم بسر برم، زیرا که:
در او نه تنها عشق دلدار، بلکه پناه را هم میدیدم و در من، این دو گرایش در احساس یگانهای ادغام شده بود.
مرا به سالنی که بیشتر از سیصد نفر در آنجا زندانی بودند، بردند. همه روی زمین میخوابیدند و جای کافی برای همه نبود و تازه واردها باید به نوبت دراز بکشند، بنشینند و سر پا بایستند. غذایی نبود و هر روز در سه نوبت دهها تکهی نان را بدرون جمعیت پرتاب میکردند و هر کس هر چی گیرش میآمد، میخورد.
ما را حدود یک هفته در زندان نگه داشتند. تمام مدت در آن هفت روز با افکارم در کلنجار بودم و پیوسته مثل مرغ سرکنده در فراغ ماری پَر پَر زدم و در تبی عجیب سوختم. میخواستم بگریزم، اما آیا میتونستم؟
شاید دیگر جایی نداشتم و انگیزهای هم در کار نبود. زیرا همه درد این بود که یا میخواستند آدم را بپوشانند و پنهان کنند و یا تلاش میکردند لباس را بر تن آدم جَر بدهند. ما یاد گرفتیم که بگریزیم، اما به کجا. مرز بین این دو کجا بود. کجا باید میایستادیم که نه اسیر منادیان اخلاق شویم و نه پَر پَر شده به دست درندگان بیاخلاق.
با تلاش بسیار و پرداخت رشوه به یکی از نگهبانان در روز آخر نامهای برای ماری فرستادم و جوابی چند خطی از او گرفتم و تا حدی خیالم راحت شد.
بعد از هفت روز ما را همراه با تعداد زیادی از اسرا دیگر به اتوبوسی که تمام پنجرههای آن را با ورقههای فلزی پوشانده بودند، سوار کردند. اتوبوس گُنجایش همه افراد را نداشت و آخرین نفرات را بدرون اتوبوس چپاندند. من و ماری را در ردیف اول جای دادند و پیرمردی اهل سردشت را در کنار ما نشاندند. او بشدت ناراحت و مدام گریه میکرد. کم حرف میزد و به اکراه. مثل اینکه به خود فشار میآورد و بزور چیزی میگفت و یا انگار مجبور بود تکلیف شاقی را انجام دهد. گهگاه ناراحتی عجیبی در حرکاتش دیده میشد. این بختبرگشته همانند صدها نفر دیگر در حد فاصل مرزهای قراردادی کردستان ایران و عراق به حمل بار مشغول بود و بر حسب اتفاق دستگیر و بجرم عبور غیرقانونی از مرز به هشت سال زندان محکوم شده بود. وضعیت او بشدت ناراحتم کرد و تنها کاری که از دستم برآمد این بود که مقداری پول به او بدهم.
در تمام طول راه بیشتر افراد زندانی در درون اتوبوس فریاد کشیدند. دعوا کردند و فحشهای ناراحت کننده نثار یکدیگر کردند. آواز خواندند و هیاهو شدت یافت و این صداها، فریادها و دشنامها مانند طنین طوفانی خشمگین آزاردهنده بود. راستی این اجتماع از بیچارگان، که گناهکار و بیگناه در آن فضا که، قانون و انسانیت رنگ باخته بود با آن گفتگوهای بیمزه و همهمهی آروارهها چگونه تحقیر میشدند.
ما کردستان را بطرف جنوب عراق ترک کردیم. تنها دد و دام میتواند بدون احساس تاثر از سرزمین مادری جدا شود. در تمامی مسیر اندیشیدم:
این وطن گنجینهی رویاهای ما و زندگی گذشتهی ما، خاکستر مقدس کسانی را که دوست داشتیم را در سینه خود حفظ میکرد. گر چه ما رشتهی روزهای زندگی خود را از نو میبافتیم اما، آن تصاویر گرامی را که روی این خاک یا زیر آن بجا میگذاشتیم، رنجهایش کمتر از شادیهایش در نظرمان گرامی نبود. تمامی آن یاران از دست رفته و یارانی که بخشی از جسم و جانشان را باخته بودند. آن همه نیروی جوانی، ایمان، آرزوی پرشور و فداکاری که بطرز بدی بکار گرفته شد و بهدر رفت. در جلو چشمانمان رژه رفتند و اشکمان را درآورد.
ما را به زندان بغداد بردند. شانس آوردیم و چند ساعتی در زندان بغداد که بیشتر به جهنم میماند نماندیم و ما را به کمپ یو – ان در استان حلّه در جنوب کشور عراق منتقل کردند. در آنزمان اکثریت افراد آن کمپ را سربازان و پاسدارانی تشکیل میدادند که از جبهههای ایران گریخته و خود را به دولت عراق تسلیم کرده بودند. دولت عراق آنها را بعنوان پناهنده سیاسی به آن کمپ در حلّه منتقلکرده و تحت پوشش یو _ ان بودند. خانواده زیادی در کمپ حلّه نبود. قبل از ما دو خانواده از پیشمرگان کومهله در آنجا زندگی پناهندگی را تجربه میکردند. فضا آنجا را در کنار آن دو خانواده، بسیار دوستانه یافتیم. مسکن و امکانات زیستی که در اختیار ما قرار گرفت، مناسب و تمیز بود. و کولر گازی با وجود گرمای بیش از ٤٠ درجه شرایط را برای ما راحت کرد. دولت عراق ماهیانه مناسبی به ما میداد و با پساندازی که از کار در سلیمانیه داشتیم، زندگی آرام و پرنشاط و سرشار از عشق و محبت را آغاز کردیم.
فروپاشی، دشمنی و عداوتی که در درون احزاب شکل گرفته بود، بعد از مدتی سبب شد که تعداد زیادی از پیشمرگان از اردوگاه احزاب رانده شدند. این پیشمرگان تنها و یا با خانوادههایشان زمانی در اردوگاههای احزاب مختلف فعالیت میکردند و یا در سر تا سر کردستان با دژخیمان حکومت اسلامی سالهای متمادی مبارزه کرده بودند. پیشمرگانی، که بخشا دوستانی نزدیک و اقوام خود را از دست داده بودند و یا بخشی از جسم و جان و روانشان را باخته بودند. سیل این پناهندگان بطرف کمپ یو – ان براه افتاده بودند. پیشمرگان اینک بیخانمان و سرگردان بصورت مردمی پناهنده در آمده بودند. خستگی و نیاز در چشمانشان موج میزد. این افراد سرگشته به هر سو میدویدند تا خود را به یو – ان برسانند. کمپ پناهندگان از این افراد پر شده بود و نومیدی و اندوه ویژهای در هوای کمپ موج میزد. پشت سرشان هنوز هم گروه، گروه از پیشمرگان میآمدند. افرادی که مهاجرت و حرکت بطرف کمپ پناهندگی و ناآشنایی به اوضاع دگرگونشان ساخته بود و بیم و هراس از آیندهای مبهم و مهآسا آنها را در شوک فرو برده بود. آنها هیچ چیز جز اندوه و نیازشان را با خود نیاورده بودند و همگی پناهنده شدند و به رفتن بسوی اروپا امید بستند.
کومهله نیز تعداد زیادی از پیشمرگان و کادرهای قدیمی را که بعد از اختلافات درون حزبی اعتقادات خود را به فرقههای مختلف حزب از دست داده بودند، بصورت فلهای با چند اتوبوس به دولت عراق تحویل داد و دولت عراق آنها را به کمپ حلّه آورد. آمدن تعداد زیادی از یاران به کمپ حلّه و حضور آنها، در تاریکی وجودمان شمعی روشن کرد و محفلمان گرم شد. سر زدن از این خانه به آن خانه و بودن در کنارشان بذری از شادی را در وجودمان کاشت، که فکر نمیکردیم ممکن باشد. این یاران همگی از حزب سخن میگفتند. تعداد زیادی از آنها به این درک رسیده بودند که، بعد از آنهمه جانفشانیها جویده شدهاند و سپس بیرون انداخته شدهاند و تنها تعداد کمی از آنها، نفرتی را که پس از نوشته شدن تاریخ در انتظارشان بود درک میکردند اما، با وجود این احساسها همگی آنها امیدوار به آینده و رسیدن به اروپا بسر میبردند.
از آن ببعد پای مسئولین مومن کومهله به کمپ حلّه باز شد و اذیت و آزار و فشار روحی ما و سایر پیشمرگان کومهله را با برخوردهای موذیانه از سر گرفتند.
آنها با آن بدبینی فرومایهای که در خود داشتند، از هیچ کاری دریغ نکردن، تا زندگی را از آنچه خود هست، باز فقیرتر سازند. این برخورد به سایر پیشمرگان و کادرهای کومهله که هر یک ده سال از بهترین روزهای زندگی خود را در کومهله گذرانده و بعضا بخشی از جسم و جان خود را از دست داده بودند، بدلیل اینکه به فرقهای از کومهله اعتقاد نداشتند نیز روا میشد.
یو – ان در حال آماده کردن پناهندگی ما و ملزومات انتقالمان به کشور هلند بود که بناگهان با حملهی دولت عراق به کشور کویت بار دیگر وحشت مرگ و ناامنی بر زندگی ما سایه افکند. نخست سایه تحریمهای جهانی و آغاز تورم و گرانی پسانداز ما را بلعید. ما با امید تغییر اوضاع، روزگار میگذراندیم. اما وزش باد بر وفق مراد نبود و حمله نظامی متحدان غربی به عراق شروع شد و اوضاع بیش از پیش رو به وخامت گذاشت. مشکلات یکی پس از دیگری سر برآورد. مستمری ماهانهی دولت عراق متوقف شد و با قطع برق و از کار افتادن پمپهای آب در گرمای بالاتر از ٤٥ درجه، کمپ به وادی جهنم غلتید. رها کردن کمپ از جانب یو – ان و خروج آنها از عراق منجر به فاجعه مزید بر نکبت شد. با نبود مواد غذایی، گرسنگی در میان پناهندگان در کمپ فزونی گرفت و خوردن سگهای ولگرد در میان تعدادی از پناهندگان باب شد. اوضاع بحدی رو به وخامت رفت که افرادی غذا را از دست کودکان میقاپیدند. دیگر آرد و نان از سفره پناهندگان غایب شد و امید به آینده تیرهتر گردید. جلال مرد یکی از آن دو خانواده، همراه با همسر و سه کودک خردسالش قبل از ما به کمپ آمده بود. ما برنامههایمان را با هم پیش میبردیم. با هم تصمیم گرفتیم که به شهر برویم. جلال برای تهیه نفت و چون آرد گندم بسیار گران بود، من برای خرید جو و بردن به آسیاب و آرد کردن آن. ما در شهر در پی آرد جو و نفت از هم جدا شدیم. خرید جو در شهری غریب و ناآشنا بزبان عربی برایم کاری ساده و آسان نبود. با تلاش بسیار ٥٠ کیلو جو خریدم و به آسیابی بردم. داخل آسیاب به میان مردم رفتم. صدای بلند فر فر منظم محورها و چرخدندههایی که میچرخیدند. خش خش تسمههایی که میلغزدند و نجوای بیادبانهی مشتریها برایم عجیب بود. آسیاب غُلغُله بود. پای قپان سگ صاحبش را نمیشناخت. نگاهم را مات به مردان آردی انداختم و تازه فهمیدم باید در صف نوبت معطل شوم و آنگاه خودم جو را در گلوی آسیاب بریزم و آردها را هم گونی کنم. کاری پر زحمت و زمانبر. سه روز و سه شب در میان ازدحام و هیاهوی مردانی که همدیگر را هُل میدادن و دعوا میکردند در آسیاب ماندم. سرانجام با بدنی وامانده و آلرژی شدید از گَرد آرد جو و ریزش آب از بینی و چشمها و سرفه مداوم به کمپ برگشتم. در آن سه روز جلال هر روز به شهر رفته و در صف خرید نفت تا تاریک شدن هوا مانده بود و دست خالی به کمپ باز گشته بود. در آن صحرای برهوت بدون سوخت این آرد جو که با سریش هم بهم نمیچسبید به لعنت خدا نمیارزید. سه روز دیگر استراحت کردم تا کمی حالم جا آمد. در این سه روز جلال هر روز از سویی و در جهتی به صحراهای اطراف رفت تا فضولات و تپاله گاو جمعآوری کند و آنرا را برای سوخت و پخت نان بکار گیریم. ولی عربهای مسلح ساکن در صحرا این اجازه را ندادند و او را با تهدید از صحرا بدرون کمپ راندند. تپاله گاو در این وادی جهنم نیز حُکم کیمیا را پیدا کرده بود.
بناچار با دو منبع به شهر رفتم تا بلکه چهل لیتر نفت به چنگ آورم. در شهر در اطراف پمپ بنزین با ازدحام مردانی که به سر و کول هم میپریدند و برای رسیدن به جلو صفی چند کیلومتری مسابقه گذاشته بودند، مواجه شدم. نگاهی به این سیرک وحشت که تعدادی مامور از پس نظم دادن به این مردان بخت برگشته برنمیآمدند، انداختم. آنوقت به ذلتی که جلال در آن سه روز کشیده بود، پی بردم. بدور از ازدحام ایستاده و جرئت نزدیگ شدن به آنها را نداشتم که بناگهان مردی از یک خودرو دولتی پیاده شد و ماموران با دیدن او و با احترام گذاشتن، عکسالعمل نشان دادند. حدس زدم که او مسئول امنیتی باشد. به نزد او شتافتم و با چند کلمه عربی که یاد گرفته بودم، گفتم:
- سیدی. آنی معارض نفت ماکو.
گفتم: آقا من از مخالفان حکومت ایران هستم و نفت ندارم. او نگاهی به من انداخت و به ماموری که با او بود دستوراتی داد. در کمال تعجب دیدم مامور مرا همراه خود به ابتدای صف برد و منبعهای مرا از نفت پر کرد و پولی هم از من نگرفت. با چهل لیتر نفت به کمپ بازگشتم و همه با تعجب مزاح و شوخی در اطراف نفت جمع شدند و ضیافت آماده کردن وسایل برای پخت نان جو را شروع کردند. نانی که بسیار بدمزه و مزه تلخی در بطن خود داشت. ولی در هر صورت ما را سیر و زنده نگاه میداشت.
همهی این سختیها یکطرف و شایعه قیام در شهرهای شیعهنشین مُعضل دیگری بود که با حیرت تمام نگران پیش خزیدن بدبختی آن بسر میبردیم و از وحشتش یخ میزدیم و هر شب تو فکر آن مثل قرقاول پر شکستهای که به میان نیهای مردابی سرنگون شده باشد، پَر پَر میزدیم. طولی نکشید و ما فقط دو یا سه بار از این آرد جو پخت کردیم که یکی از پناهندگان از شهر حله به کمپ بازگشت و خبر آورد که شهر حله سقوط کرد و به کنترل شعیان در آمد. دیگر امکان ماندن در کمپ نبود و هر آن ممکن بود که سر و کلهی مردم شهرهای اطراف برای غارت کمپ و پای پاسداران حکومت اسلامی به منطقه باز شود. بناچار در نیمههای شب با بجا گذاشتن آرد و نفت و دار و ندارمان، همراه با خانواده جلال و تعدادی دیگر از پیشمرگان کومهله از کمپ فرار کردیم و با مشکلات بسیار از میانهی جنگهای نیروهای دولت عراق با شیعیان منطقه، خود را به بغداد رساندیم و در آنجا به مقر صلیب سرخ پناه بردیم. آغاز قیام شعیان منطقه و سقوط شهرهای شیعهنشین یکی بعد از دیگری، آغاز دورهای تازه از فشار و ناامنی و آیندهای تیره و تار بود. صلیب سرخ چند روزی ما را در هتلی پوشش داد. آخرین دینارهای خود را برای خرید نان صرف کردیم. تعدادی از پیشمرگان که دیگر امکان خرید نان هم نداشتند، دو نماینده به مقر کومهله در بغداد فرستادند تا شاید کومهله مدت زمان کوتاهی آنها را پوشش و به آنها کمکی کند. محمد نبوی به آنها گفت:
- ما هیچ کمکی به شما نمیکنیم.
فرزاد یکی از پیشمرگان قدیمی که بعنوان نماینده آنجا رفته بود گفت:
- ما هر کدام حداقل ده سال در این حزب زحمت کشیدیم و جا دارد که این حزب در این شرایط خطرناک به ما کمک کنه.
محمد دوباره از هر کمکی تفره رفت و وقتی آنها بیشتر بر خواست خود پای فشردند. او با آن نافهمی پرغرور که حقیر شمردن دیگران را آسانتر از درک آنان مییافت و فساد را انسانیتر از فضیلت جلوه میداد. به آنها گفت:
- به نفع شماست که همین حالا از اینجا برین. در غیراینصورت پلیس عراق را فرا میخونم تا شما را با اردنگی از اینجا بیرون اندازد.
بعد از چند روز دیگر که در بغداد ماندیم، دولت عراق ما را به کمپی بنام آلتاش در نزدیگی شهر رمادیه منتقل کرد. این کمپ را دولت عراق در اولین ماههای جنگ ایران و عراق، با اسکان بیش از ٤٠ هزار نفر از مردم کُرد مناطق مرزی آواره شده از جنگ ویرانگر دو حکومت، در صحرایی برهوت، بدون حداقل امکانات زندگی برپا کرده بود.
در سال ١٣٥٩ نیروهای نظامی دولت عراق بعد از نفوذ به بخشی از مناطق مرزی کردستان ایران، مردان و زنان و کودکان را دسته دسته بازداشت کردند و به زیلهای ارتشی سوار و کیپ در کنار یکدیگر جای دادند. زیلها حرکت کردند. در میان صدای ناهنجار چرخها و موتور زیل، مویه و گریهی زنان و کودکان گوش فلک را کر میکرد. این مردم قربانیانی بودند، که جنگ در نقطهی سُکنای آنها اتفاق افتاده بود. اموال آنها مصادره و داراییشان نابود و مجبور به تحمل آن همه فلاکت بودند. آن مردمان درون در درون زیلها، بیزار، خسته، گرسنه و تشنه نمیدانستند که آنها را به کدام جهنمدرهای میبرند. بوی تند عرق، استفراق، و ادار و مدفوع کودکان زیلها را پر کرده بود. گرما و هوای فشرده و بدبو در درون زیلها پیچیده بود. پیران و سالخوردگان با پاهای آماس کرده ناله میکردند. کودکان گریه میکردند و مادران با آهنگی محزون لالایی سر داده بودند. کسی خبر نداشت که این کوچ بیسرانجام به کجاست و تا کی ادامه دارد. شب فرا رسید و ستارگان آشکار شدند. آنها به ستارهها نگاه کردند و به خود گفتند:
- مگر این ستارهها، همان ستارهگان کوهستانهای بلند دالاهو و منطقه باوهجانی و دولی درهی ما نیست.
آنها به آسمان چشم دوخته بودند و از کوهستان دور میشدند و نمیدانستند کی به کوهستانهای بلند، درهها و کوهساران محل زندگیشان برمیگردند. ستارهها در آسمان، تداعی کننده خانهها، زندگی گرم خانوادگی، برف سفید کوهها و هوای پاک روستایشان بود. زیلها با سر و صدا در جادههای بیپایان جلو میرفتند. شب روز میشد صبح ظهر و ظهر غروب میشد. در این جابجایی مرگبار زمان و مکان، هوای سرد کوهستان عوض میشد و هوای خنک جای آنرا میگرفت. هوای خنک رو به هوای ملایم میرفت و سپس به هوای گرم میرسید و بالاخره به هوای داغ صحرای جنوب عراق رسیدند. کوچ کنندگان بیزار، نه توانی در تن داشتند و نه صبر. غیر از تعدادی از افراد پیر و فرتوت که ناله میکردند و کودکانی که نق میزدند و گریه میکردند، دیگر صدایی از کسی شنیده نمیشد. صورتهای سیاه سوخته و رنجدیده آنها که از ورای نور تابیده شده بدرون زیلها از عرق خیس بود، با قطراتی از عرق در میان چشمها و پهنای صورت و چانههایشان برق میزد. رخسارشان ضعیف و رنجور و اندامشان سست و بیحس و شکمهایشان گرسنه بود. از همه بدتر اینکه تشنه بودند. تا آن زمان در طول این راه طولانی فقط دو لیوان کوچک آب نوشیده بودند. قرار بر آن بود تا دقایقی دیگر یک لیوان دیگر برسد. اما نه یک لیوان و پارچ حتا یک سطل آب هم چارهی عطش آنها نبود. لبها و گلوهایشان خشک بود و دیگر آبی در دهان نداشتند که لبانشان را با آن خیس کنند. آب، کمی آب، قطرهای آب. دنیا میسوخت. درون زیل میسوخت و میجوشید. لباسهای گرم مخصوص کوهستان را از تن بدر کرده بودند. تنها پیراهنی بتن داشتند، اما هوا گرم بود، بینهایت گرم بود. دیگر نه یک تپه و نه کوهی و نه دار و درختی و آبی و رودخانهای در آن صحرای پهناور و برهوت دیده نمیشد. تنها سرزمینی لخت و سرآبگونه دیده میشد. این انسانهای زندهی کوهساران همگی وارفته و در حال مرگ زیر لب زمزمه میکردند، کو، کجاست آب آن جویباران و رودخانهها. کو آن آب سرد و خنک چشمهساران دالاهو، نواکو، قهلای قازی، بنیگز بایکان و کزی…
دولت عراق این مردم بیچاره را که بیشترشان از حال رفته بودند و انگار مردههایی متحرک بودند، بدون توجه به مهیا کردن ابتداییترین امکانات زندگی، در صحرایی برهوت رها کرد و با کشیدن سیم خاردار بدور آنها و برپایی پاسگاهی نظامی، به حال خود گذاشت. قابل تصور نبود که در آن صحرای برهوت چه بر سر مردم مفلوک آمد و اینک ده سال بود این حکومت در عوض کمک آزارشان میداد و نسبت به آنها توهین روا میداشت. هالهای از فقر و مسکینی مثل یک تقدیر گریزناپذیر آنان را احاطه کرده بود و آنها هیچ وسیلهای برای برونرفت و دفاع از خود نداشتند.
با رسیدن ما به کمپ آلتاش، مسئول امنیتی در پاسگاه کمپ به ما گفت:
- بخاطر جنگ برایمان هیچگونه کمکی به شما مقدور نیست. شما خود به میان این مردم برید و برای خود فکری کنی.
بدرون کمپ که قدم گذاشیم، شهری بزرگ دیدیم با جمعیتی حدود ٤٠ هزار نفر، که هیچ به شهر شبیه نبود. هزاران بیغوله در کوچههای پیچ در پیچ و باریک. که سیستم فاضلاب نداشت و ده سال بود که زبالههای مردم در همان کوچهها در بغل خانهها تلمبار شده بود. ولوله و همهمهی کودکان ولگرد با پاهای برهنه و جامههای کثیف. مردمی با بدنهایی قوی که طوفان زندگی را تحمل کرده بودند و صورتهایشان سرد و سخت بود. دهانهایشان چُرکیده و دندانهایشان حریص با لباسهایی مثل خود شهر کهنه و رنگ و رو رفته. سبزههای کمی که از میان شنها روییده. جوانههای درختچههای محروم از هوا بر زمین خشک. سگان ولگرد گرسنه که میگذشتند. دستههای مگسهای ریز که در هوا میلولیدند. بیماری واگیرداری که بصورت نامریی محلهای را میخورد. محلههایی که هر کدام قوم و عشرهای بر آن مهر خود را زده و عشیره دیگر را به هیچ میگرفتند. سالهای طولانی بود که دستهای مرموز نیروهای امنیتی عراق با دقت کامل تخم دشمنی قومی را توی این کمپ پاشیده، بهش رسیده و مواظبتش کرده بود که سبز شود و الحق هم ساق و برگ جانانهای داده بود. سر هیچوپوچ دعوا راه میافتاد. باوهجانی، قلخانی را کافر میدانست و باید تو سری بخورد. تو درگیریها خون طایفهی باوهجانی با خون قلخانی و خون الیاسی با طایفهی قوایی قاطی میشد. همین کافی بود که در خفهخان فضای این گرمخانهی انسانی، نَفس روح زمین به چهرهی ما بدمد و بر نیروی ارادهمان تازیانه بکوبد. ولی زندگی در یک محیط بیگانه بیکیفر نیست. خواهناخواه بر انسان اثر میگذارد. هر قدر که شخص در به روی خود ببندد. بیهوده است یک روز درمییابد که چیزی در او عوض شده است. اما آیا ما هم باید تلاش میکردیم، اگر بظاهر هم شده برنگ این مردم وامانده درآیـم، تا در زیر پاهایشان له نشویم و بتوانیم خود را از این فلاکت رها سازیم؟ زیرا که، مشخص نبود چه مدت زمان در این وادی فلاکت پنجه درافکندن برای رهایی از مرگ طول میکشید. اما با وجود این دورنمای مهآلود و تیره و تار، آن زندگی تنهایی و تنگدستی که در پیش داشتیم و در برابر چشمانمان گسترده بود، جز با آن شور سودایی که در وجودمان مستولی بود برای نجات، امکانپذیر نبود.
در حاشیهی کَمپ خانهای مخروبه یافتیم و بکمک چند نفر از دوستان سقف آنرا با مقوای کارتن پوشاندیم و یک لایهی نازک خاک بر آن ریختیم. خانهای بی در و پیکر که به همه چیز شبیه بود جز خانه. تکه چادری و چند پیت حلبی و قابلمهای کوچک و یکی دو کاسه و بشقاب پلاستیکی و دو تکه پتو و یک چراغ پریموس که صلیب سرخ به ما و سایر آوارگان وامانده داده بود، تمام زندگیمان را میساخت. بعد از دو روز بچههای محل که همیشه تو کوچه ولو بودند و جز تماشا کردن جفتگیری سگها و گلاویز شدن با همدیگر و قاپ ریختن مشغولیت دیگری نداشتند. در فرصتی چراغ پریموس و وسایل اصلاح و یک دو وسیله بیارزش دیگر ما را به یغما بردند و تلاش برای باز پس گرفتن آن بیفایده بود. تعدادی از دوستان که با هم زندگی میکردند، یکی از چراغ پریموسهای خود را به ما دادند. تازه فهمیدیم که زندگی در آن محل امنیت ندارد و باید کاری کرد.
آخرین دارایی ما ٥٠ دینار بود که آنرا برای روز مبادا نگه داشته بودیم. بناچار به کمک دوستی خانهای متروک در محلهی میانی شهرک و نزدیک به بازارچه یافتم و آنرا به قیمت همان پنجاه دینار خریدم.
در صبح روز بعد در هوای گرم و دَم کرده، یک گاری که با یک خر خسته و گرسنه کشیده میشد، کرایه کردم تا آن چند تکه وسایلمان را به خانه جدید ببریم. وقتی که دار و ندار نداشتهمان را بر روی گاری نهادیم و به گاریچی گفتم:
- تمام، حرکت کن.
صاحب گاری با تعجب رو به من کرد و گفت:
- وسایل شما همینه؟
به او گفتم:
- آره، راه بیفت.
گاری براه افتاد. ما غمگین بودیم و غممان مثل گرد و خاک صحرا خشک بود. گاریچی مهاریها را کشید و زمزمه کرد:
- راه برو.
گاریچی مردی پیر بود با پاهای کج، چشمهای بیرنگ و موهای تُنُک سفید که حرکت نوسانی میکرد و کنار گاریش راه میرفت. خر سر را به طرز رقتآوری میجنباند و پاها را در شنها که از آفتاب گرم شده و صدای خفیفی میداد، فرو میبرد. گاری که خوب روغن نخورده و وضعیتش بد بود در هر گردش چرخش خشوخش میکرد. من و ماری سوار بر گاری وقتی از وسط كوچهها گذشتیم، تمامی مردم کوچک و بزرگ به ما نگاه میکردند. مردها زیرسبیلی میخندیدند و زنها اختلاط میکردند و یک دوجین بچه موفینه پشت سرمان هورا میکشیدند. بعد از نیم ساعت به کوچه باریکی رسیدیم که بوهای ناخوش گوناگون از آنجا، برمیخواست. در میان کوچه زنی با موهای خاکستری آشفته و گریبان گشاده با شنیدن صدای چرخهای ارابه در را باز کرد و تا ما را دید آنرا با خشونت بست. در خانهها از لای درهای نیمبسته صدای بچههایی که به سر و کول هم میپریدند و جیغ میکشیدند. بگوش میرسید. زندگیهای کثیف و مبتذلی آنجا در هم میلولید. در بیرون خانهها اجسام متعفن که غبار طلایی خرمگسها با برق نارنجیرنگی بالایش چرخ و وا چرخ میزد، روی هم تلنبار شده بود. همه جا مردم خشمناک و عصبانی در رفت و آمد بودند. بچهها مثل کنجشک، چپاولگر و پر هیاهو از این سو به آن سو میدویدند و همه جا را بوی زننده و ناآشنایی فرا گرفته بود. تلاش کردم وقتی از کوچه میگذرم راه چشم و گوش و بینی و همه حواسم را ببندم و در خود فرو روم. من با بیزاری از خود پرسیدم:
چه هوس جنایتباری توانسته این مردم را در اینجا به بند بکشد؟ این مردم چه سودی از این شهر میتوانستند ببرند که خود را بدینسان در آن زنده به گور سازند؟
خانه در انتها و تنگترین قسمت کوچه واقع بود. وارد حیاط شدیم. حیاطی زشت و نامطبوع و کوچک با دیوارهای کجومعوج و یگانه اطاقی در کوشهی آن. اطاقی تنگ با سقف کوتاه که پنجره نداشت و روشنایی کافی بدان نمیتابید. ته چند پیت روغن را برداشته و بجای پنجره در داخل دیوارها تعبیه کرده بودند و با برداشتن و بجای خود برگرداندن در پیت، باز و بسته شدن پنجره را میشد تقلید کرد. این اطاق هم جای خواب و هم آشپزی بود. زمانی فکر میکردم که محال بود به زندگی در چنان جایی عادت کنم و به اختیار خود در آن شهر که کثافت و گرمای آلوده و بینوایی مذلتبار از سر و روی آن میبارید و انسان را دلسرد و نومید میکرد، سُکنا گزینم و زندگی کنم و احتمالا نیز همانجا بمیرم.
بر روی چادر پاره در کف اطاق نشستم و به فکر فرو رفتم و با خود اندیشیدم:
ما تنها ماندیم اما اینبار تنهاتر از همیشه. در تنهاای آزاردهندهی غربت. تنهایی کامل مطلق در این محله بیگانه، که محله هم نیست. آنگاه به خود گفتم:
ما که قبلا تلخی این تنهاییها را خیلی کشیدهایم و ناچارا باید کمتر مشکلپسند باشیم. و دیگر نباید دلمان از آن بدرد بیآید. کمکم باور کردم که سرنوشتمان همین است. آنگاه با دیدن ماری، حس کردم:
پرتو صفای چشمهایی که در آن مسکن بود، امید به ادامهی زندگی را برایم مهیا ساخت و آن عشقی را که او خود سرشار از آن بود به اطراف پراکند و در همان زمانی که خود را تنها و بیکس تصور میکردم، در زمینه مهر و محبت از خوشبختترین مردم جهان نیز غنیتر بودم.
در اوایل شب من و ماری در حیاط نشسته بودیم. فردی که خانه را به ما فروخته بود، با یک سینی و دو ظرف غذا نزد ما آمد و ضمن خوشآمدگویی ٢٥ دینار یعنی نصف پول پرداختی را به ما باز گرداند. این لطف او ما را خوشحال و متعجب کرد. زیرا که، در آن وادی فلاکت و گرسنگی این غذا و پول نعمتی از آسمان بود که بر زمین نازل شد. با مردی که نزدمان آمد مقداری گپ زدم و معلوم شد از شانس ما از عشرهای نه چندان بزرگ قلخانچک هستند که بلحاظ فرهنگی از سایر عشیرهها سر و گردنی بالاتر بودند. این خانواده چند پسر داشت که در شهر رمادی بکار مکانیکی مشغول بودند و به نسبت, شرایط مادی بهتری داشتند. مقداری خیالمان راحت شد. زیرا:
از وقتی که به این وادی بینوایی، کثیف و مبتذل پا گذاشتیم چیزی مثل خوره روحمان را میخورد و این فکر آزارمان میداد که به کی باید اعتماد کرد. دست چه کسی را بخاطر انسان بودن میتوان بوسید و به کجا میتوان پناه برد.
هنوز در خلسه این نعمت آسمانی بسر میبردیم که با تاریک شدن هوا موجی از پشههای ریز با نیش زهرآگین از راه رسیدند. هزاران پشه بیوقفه نیش در جان و تنمان فرو بردند، خونمان را مک زدند و تمام شب خواب و آرامش را بر ما حرام کردند. با روشن شدن هوا با چشمان پف کرده و جسمی خسته، تصمیم گرفتیم که با آن ٢٥ دینار پارچهی توری بخریم و خود را در برابر پشهها محافظت کنیم.
از خانه بیرون زدیم و هنوز چند صد متر دور نشدیم که یک دوجین از پسرهای موفینه با سر دادن مرگ بر کومهله، مرک بر کومهله دنبالمان کردند. من که میدانستم هرگونه عکسالعمل موجب تفریح و استمرار سرگرم شدن آنها میشود، به ماری گفتم:
- نه حرفی بزنیم و نه روی برگردانیم.
بچهها که هیچ واکنشی از ما ندیدند، اینبار شروع به گفتن، مرگ بر مجاهد، مرگ بر مجاهد، کردند. وقتی بعد از مسیری طولانی هیچ واکنشی از ما ندیدند، خسته شدند و راهشان را کشیدند و رفتند. ما با ٢٥ دینار اهدایی، تور خریدیم و به خانه برگشتیم. ماری مشغول دوختن پشهبند بود و من در سایه دیوار چرت میزدم. زنهای محله از تهوتو کشی افتاده بودند و فقط بچهها از همان صبح سحر تا بوق سگ پشت دیوار خانه جمع بودند. ناگهان متوجه بالای دیوار شدم که به ردیف از کله بچهها سیاه شده بود. بَر و بَر به آنها نگاه کردم. دهانم از حیرت باز ماند و آهسته گفتم:
اینها دیگه کی هستند و بعد سرم را یک دور گرداندم، نگاه خیره و خشمناک به بچهها انداختم و گفتم:
- چه میخواید.
اما دیدم که هنوز ایستادهاند و با نیشهای باز بسان دستهی گنجشکهای نشسته بر لبه بام، به ما نگاه میکنند و لبخند میزنند. این وضعیت قابل تحمل نبود. بیرون رفتم. چند کودک که لباس کهنه به تن داشتند و پاهایشان برهنه بود و موهایشان از شدت گرد و خاک برنگ خاکستری در آمده بود از دیوار پائین پریدند و به من نگاه میکردند. از آنها فاصله گرفتم و درَ اولین خانه را زدم. یک زن با موی خاکستری ژولیده، لباسهای گل و کُشاد و کثیف، چهرهی خُشکیده و پر چین و چروک و افسرده، دهانی گشاد و شل و ول و با پوستی چُرکیده و خاکستری در زیر چشمان ماتش، از لای در سر در آورد. از من پرسید:
- چه میخوای؟
به او گفتم:
- میتونم مرد خانه را ببینم.
زن بدرون خانه فرو رفت و در را بست. لحظهای چند سکوت برقرار بود و بعد در باز شد و مردی ریشو با پیراهنی ساده و شلوار کردی بیرون آمد. زن هم پشت سرش ایستاده بود ولی از خانه بیرون نیامد. به مرد گفتم:
- ممکنه مردهای همسایه را صدا بزنی، میخوام خواهشی از شما کنم.
او دَر چند خانه را کوبید و چند نفر از مردها را صدا زد. آنگاه به آنها گفتم:
- ما هم مثل شما کُرد، آواره و بیپناهیم. لطفا با بچههاتون حرف بزنی دیگر ما را اذیت نکنن و مزاحم ما نشن.
شرایط کمی عادی و آرامش برگشت. مادر و همسر فردی که به ما لطف کرد. خیلی زود با ماری دوست شدند و با دیدهی محبت و یاری با او در تماس بودند. این همیاری و دوستی برای ماری بسیار خوب و نعمتی بود، زیرا روزانه که من از خانه بیرون میرفتم، ماری میتوانست نزد آنها برود و تنها نماند.
ماری مزاحمت بچهها را برای آنها توضیح داد. زن صاحبخانه به ماری پیشنهاد کرد:
- بهتره، شما در موقع عبور از میان کمپ عبایی از من قرض کنی و بهسر بیندازی. تا همرنگ زنان اینجا بشی و شما را اذیت نکنن.
این کار مزاحمتها را تا حدی کم کرد. اما دار و دستههای فالانژ کومهله به میدان آمدند و اینجا و آنجا تبلیغ میکردند که:
- فلانی عبایی را بسر زنش انداخته.
این افراد خود از عشایر و برخواسته از فرهنگ مبتذل و وامانده آن وادی نکبتزده بودند و خود بخوبی کُنه مطلب را میدانستند. فقط میخواستند، با شانتاژ القا کنند، گویا این من هستم که با اهدافی ارتجاعی این تصمیم را به ماری تحمیل کردهام. اما:
ما دیگر پروای آنچه را دیگران ممکن بود بیندیشند، نداشتیم. اکنون میدانستیم که از وابستهگان به این حزب نباید خواست دوستمان بدارند. بگذار هر جور که پسندشان است، باشند. ما در آیندهای بسی دورتر از چشمان خود به عشق جاودان لبخند میزدیم. اما آنچه که ما را آزار میداد، چشم به آیندهی نامعلوم و انتظار برای تغییر شرایط و زمانی نامعلوم برای بازگشت یو – ان بود.
شرایط واقعا کسل کننده و دردآور بود. روزهای بیرنگوبو و زندگی یکنواخت واقعاَ کشنده بود. روزها و شبها از بالای کمپ میگذشت و طوفان شن مزید بر علت بود. هر چند روز یکبار باد بلند میشد و زمین را میخراشید و شنها را بلند میکرد و در هوای طوفانی به زوزه درمیآورد و با خود میبرد. هوا تیره و تار و چشم، چشم را نمیدید. باد شدت مییافت. کم کم آسمان از آمیختگی گرد و غبارها تیرهتر میشد و خاک بالای دشت چون پرهای خاکستری همانند دودی لخت در هوا میماند و از خلال هوا و آسمان، خورشید سرخ و کدر بچشم میخورد. تلخی گزندهای در هوا بود. شب سیاهی فرا میرسید. ستارهها نمیتوانستند گَرد و خاک را بشکافند و نور اندکی بداخل خانهها نمیرسید. غبار و هوا به نسبت مساوی بهمدرآمیخته و معجون گردآلودی میساختند. درپوش پیتهای حلبی که بجای پنجره عمل میکردند همه کیپ بود، ولی غبار از درز درها و خللوفرج دیوارها و سقف بهنرمی راه مییافت. آنقدر نرم که درون هوا دیده نمیشد و مانند گرده چندین سانتیمتر روی همه چیز مینشست. وقتی که در روز بعد سفیده میزد، روز نمیشد. فروغ شفقی بیرمق در آسمان خاکستری نمودار میشد و صفحه سرخ مذابی را بر منطقه میپاشید. هر چه روز برمیآمد، شفق تیرهتر میشد. باد زوزه میکشید و مردم به خانههایشان پناه میبردند. هنگام بیرون رفتن دستمالی به بینی میبستند. از زمین و آسمان خاک میبارید و به شکلی باور نکردنی زندگی متوقف میشد. بعد از چند روز معمولا نیمههای شب باد فرو مینشست و زمین آرامش مییافت. هوای انباشته از غبار بیشتر از مه، صداها را سنگین میکرد. کسانی که در رختخوابشان خفته بودند، میفهمیدند که باد ایستاده. زمانی که زوزه باد خاموش میشد بیدار میشدند. نفسشان را بند میآوردند و با دقت خاموشی را گوش میکردند. سپس خروسها میخواندند و صداشان با سنگینی به گوش میرسید. آنوقت آدمها در انتظار بامداد بیحوصله در رختخوابهاشان غلت میزدند. میدانستند که غبار فقط پس از زمانی دراز خواهد نشست. صبح خاک مثل مه در هوا معلق میماند. آفتاب بسرخی خون تازه ولو بود. تمام روز خاک از آسمان ریخته میشد. چند سانتیمتر یکسان روی زمین را میپوشاند. مردم از خانهها بیرون میآمدند و خاک را از درون خانهها پارو و شانههایشان را با جارو میتکاندند. هوای گرم و زننده را بالا میکشیدند و بینیهای خود را میگرفتند. بچهها هم از خانهها بیرون میآمدند و با جمع کردن و تلمبار کردن خاکها کوه میساختند و با انگشت آن را نقش و نگار میکردند.
روزها از پی هم میرفت. هفتهها تمام میشد و ماهها پاکشان میگذشت. در روزهاای که طوفان شن نبود، تنها کارم رفتن به بازارچه شهر و دیدن دوستان و بازگشت به خانه بود. تا غروب که تاریک میشد. و فردا باز روز از نو روزی از نو. روزهایی میگذشت و فرداهایی تبدیل به امروز میشد که شبیه دیروزها و پریروزها بود. آب لولهکشی کمپ با قطع برق شهرهای عراق قطع شده بود و ما از آب رودخانهی دجله که در نزدیکی کمپ جمع شده بود، استفاده میکردیم. آب رودخانه با ریخته شدن فاضلاب شهر رمادی و شهرهای دیگر در آن بشدت آلوده بود، تعداد بیشماری از مردم به مرض واگیردار گرانادا دچار شدند. گرمایی در حد ٥٠ درجه غوغا میکرد و کمپ از خشکی میسوخت. آب جلو کمپ پائین رفت. ما مردها راه بیشتری را میرفتیم تا آب مورد نیاز خودمام را تهیه کنیم و یا در آب رودخانه شنا کنیم و کمی خنک شویم. اما زنها امکان خنک کردن خود را نداشتند و باید گرمای شدید را تحمل کنند. گرسنگی در اوج و طوفان شن امان را از همه بریده بود. با قطع برق در شهرها امکان کار بر روی ماشین فرز که میتوانست کاری برای من باشد روی هوا ماند و فقر و گرسنگی مثل خوره بهجانمان افتاده بود. بدنبال کارهای بسیار رفتم و امکانی نیافتم.
در اواخر بهار یو – ان به عراق بازگشت و مقداری مواد غذاای در میان پناهندگان تقسیم کرد. برنامهی پناهندگی را فعال کرد و مصاحبهی پناهندگان را شروع کرد. ما را مصاحبه کردند و امید به رهایی از آن شرایط دهشتناک ما را دلگرم کرد. بعد از مدتی لیستی از افراد را برای رفتن به کشور سوئد اعلام کردند. ما با تعجب متوجه شدیم که ما جز این لیست نیستم. من خود عضو کمیتهی پناهندگان سیاسی بودم. وقتی که لیست پناهندگان را چک کردم دیدم که شوربختانه در اثر اشتباهی تایپی اسم ما در لیست وجود ندارد. با یو – ان تماس گرفتم و مشکل را حل کردم، ولی باید چند ماه دیگر برای لیست بعدی معطل شد و در آن چند ماه هر اتفاق غیرمترقبه دیگری ممکن بود، سرنوشت دیگری را برایمان رقم بزند.
در اواخر تابستان اعلام شد که قرار است نماینده یو – ان به کمپ بیاید و لیستی از افرادی را که کشور نروژ پناهندگی آنها را قبول کرده است، اعلام کند.
روز اعلام نتیجه فرا رسید. قرار بر آن شد نام قبول شدگان را در مقر یو – ان اعلام کنند. هنگام بیرون رفتنم از خانه بیآنکه چیزی به ماری گفته باشم هر دو فکر میکردیم که هنگام بازگشتم به خانه دیگر نتیجه را میدانیم و شاید آنوقت حسرت این دقایق ترس و لرز را که امید به نجات بود بخوریم. وقتی که چشمم به ساختمان مقر افتاد حس کردم که پایم سست میشود. نامها را شروع به خواندن کردند. نام ما فورا خوانده نشد. نام چندین و چند نفر را خواندند و نام ما نبود. سرانجام وقتی نام ما را خواندند ابتدا نفهمیدم و چندین بار خواندند و وقتی شوکم شکست، نتوانستم باور کنم. برگه را بدستم دادند. دیگر یک کلمه بر زبان نیاوردم و شتابان به خانه روان شدم. تقریبا میدویدم بیآنکه چیزی را در پیرامون خود ببینم. وقتی به خانه رسیدم، خود را در آغوش ماری انداختم. یکدیگر را در آغوش کشیدیم، بسان یک روح در دو بدن که از محبتی پرحرارت میسوخت. اشک بر روی صورت ماری روان بود، اما این اشکها ابدا تلخ نبود. با خوشحالی در حالی که اشکهایش را پاک میکردم، در دل به خود گفتم: انسان همانطوری که از غصه گریه میکند، همچنین از شادی اشک میریزد. چه باری از روی دلمان برداشته شده بود. چنین میپنداشتیم که سرانجام برای اولین بار نفس میکشیم. دیگر نجات یافتیم. برای نخستین بار پس از چند سال خود را در لذتی فزاینده یافتیم، اما در هر صورت باید برای آماده شدن مقدمات انتقال به نروژ چند ماه دیگر را در این وادی فلاکت میماندیم. تهیه مقدمات سفر کاری بزرگ ولی هر لحظه آن مایه لذت بود. بالاخره بعد از ١٨ ماه زندگی در آن شرایط سخت و زندگی اجباری در آن وادی دهشتناک، تاریخ حرکت در ماه آذر١٣٧٠مشخص شد. فرودگاههای عراق در آن فضای جنگی تعطیل بود و ما باید با اتوبوس به عمان پایتخت اردن برویم و از آنجا با هواپیما به نروژ پرواز کنیم.
شب روز موعود سراسر در اضطراب گذشت. صبح با شتابی تبآلود در میان ازدحام مسافران و مشایعتکنندگان به اتوبوس سوار شدیم. برای انجام کاری پیاده شدم و بازگشتم به اتوبوس کمی طولی کشید. ماری به شدت نگران شد و پیوسته سراغ مرا میگرفت. مردی که عنصری بدخُلق و بدطینت بود رو به ماری کرد و گفت:
- آنقدر احساس خطر نکن، جرج بوش را که از دست ندادی؟.
ماری بر او تاخت و گفت:
- آری او برای من جرج بوشه و رابطه ما به تو ربطی نداره.
به اتوبوس برگشتم و به چشمان ماری نگاه کردم. همان چشمانی که همیشه چندان جوان و چندان صاف و چندان روشن بود و گاه گاه مانند سایه ابری که روی دریاچه کوچکی بگذرد اضطرابی غیرارادی در آن منعکس میشد. با نگرانی مهرآمیزی پرسید:
- کجا بودی؟
دست ماری را فشردم و با اطمینان گفتم:
- مشکلی نیست.
اتوبوس حرکت کرد و بعد از طی مسیری طولانی، هنگامی که سپیده سرخگون بر دشت و روستاهای رنگ پریده دمید، از مرز عراق و اردن عبور کردیم. همه چیز توجه ما را به خود جلب میکرد. منظرهی کشتزارهایی که بیدار میشدند. آفتاب خندانی که از زمین برمیخواست و مانند خود ما از زندان کوچهها و خانههای گَرد گرفته و دود گرفته، گریخته بود. دشتهای سرمازدهای که از نَفس سفید شیرگونهیشان مه سبکی را در بر میگرفت. همه اینها در نظرمان زیبا بود، زیرا ما فکر میکردیم:
ما به درختان خُشکیزده میمانیم، که اینک با لذتی وافر آب آسمان را مینوشند، و دیگر لازم نیست تا غم رنج دوری و غم فراق یکدیگر را بخوریم، تا از قید زنجیرهای غیرقابل تحمل رها شویم.
در ساعاتی از بعدازظهر به عمان رسیدیم. ما را به هتلی بردند. سرمای نمناک عصرگاهی ما را به لرزه میآورد. ولی همه جا آرام و آسمان صاف بود و از همه سو مردم با عجله در رفت و آمد بودند. در میانهی دلهره و نگرانی از اتفاقات پیشبینی نشده، ما را به فرودگاه بردند. قرار بود به قاهره پرواز کنیم و شب را در ترانزیت آنجا بسر بریم. اکثر مسافران هواپیما از کارگران مهاجر مصری بودند که به کشور خود باز میگشتند. این کارگران در اوضاع نابسامان شهرهای عراق و شرایط جنگی حاکم بر کشور، کار خود را از دست داده بودند. آنها بشدت عصبی، ناآرام و پرخاشگر بودند و مدام با مهماندارها بگو و مگو داشتند.
شب را در ترانزیت قاهره بسر بردیم و در روز بعد به استکهلم پرواز کردیم و بعد از ساعاتی انتظار، در پروازی کوتاه به اسلو رسیدیم.
در اسلو یکی از مسئولین کمون با یک مترجم به پیشوازمان آمده بود. ماه دسامبر بود و هوا ده درجه زیر صفر و برف زیادی باریده بود. ما نمیدانستیم که در این مدت چند روزه، به درون هوایی، پربرف و سرد پرتاب شدهایم. مسئول کمون با تعجب نگاهی به تنها پیراهنی که بر تن داشتم انداخت و به مترجم گفت:
- به او بگو، کاپشنش را بپوشه. هوا سرده و سرما میخوره.
به او جواب دادم:
- کاپشنی ندارم و تنها لباسم همینه که به تن دارم.
واقعیت نیز همین بود. ما از منطقه و کشوری جنگزده، عبور از خانهای سرگردانی، نامرادیها و وادی فقر و فلاکت آمده بودیم.
دوستم جلال که در کاروان قبلی به سوئد آمده بود به اقوامش در نروژ سفارش کرده بود که به استقبال ما بیایند. آنها با برخورد دوستانه و صمیمانه، ما را به خانه خود بردند و از ما پذیراای کردند.
بعد از چند روز در بامدادی سرد و نیمهآفتابی با اتومبیلشان ما را به کمونی بردند که در آنجا شهرداری خانهای را برایمان آماده کرده بود. شهر از پشت مه صبحگاهی بسختی به چشم میآمد. تپهها کفنی از ابرهای سفید بیحرکت بر سر انداخته بودند. درختان اصلا تکان نمیخوردند و خبر از آرامشی که در انتظار ما بود میدادند. منظرهی زیبا و جالب تپهها، ابرها و آسمان پهناور، آرامش و لطف خاصی به ما بخشید. بدرون خانه قدم گذاشتم و ولُو شدم. کلمه ولُو را در ذهنم مزهمزه کردم. در تمامی آن ده سال پر از فراز و نشیب به خواص بهشتی این کلمه فکر نکرده بودم. کلمهای که ریشه در روزهای نوجوانی و جوانی قبل از خروج از شهرم را داشت و در پرتو مه گرفته آن دوران به آسانی قابل درک نبود. نه استراحت بود نه چرت زدن روی تُشکی راحت و نه دراز کردن پاها، یک جور مرخصی از زمان، فراغتی موقت، حالتی افیونی برای فرار از آن همه دویدنها، سختیها، فشارهای روحی و جسمی. از فکر ولُو شدن آرامشی دلپذیر در جانم نشست و آنگاه با خود اندیشیدم:
اگر آدم با نظری باریکبین به جهان بنگرد چقدر زندگی و جهان را زیبا و متنوع خواهد یافت. افسوس که انسانها موانعی پیش میآورند تا هدف عالی زندگی و عظمت جلال بشریت را از یاد برند و به انحطاط کشانند.
بدون هیچ مانعی زندگی تازهای را شروع کردیم. شهری کوچک با هوای پاکیزه و لذت دیدن چیزهای زیبا، همه اینها با هم سبب شد که از همه چیز لذت ببریم. زیبایی آن ناحیه سرمستمان کرده بود و ما از روی غریزه اندیشههای اندوهبار را کنار میزدیم. هر چند که ما از شادی مفرط خود از فرصت استراحت عمیقا بهرهمند میشدیم. راستی هم از پس آن سالهای دهشتناک، استراحت چه دلپذیر بود. ما دیگر با تمام وجود در دنیایی سیر میکردیم که هر لحظه آن برایمان تازهگی داشت و تجربهکرده بودیم که، انسان باید روحی آزاده داشته باشد تا از میان آشوب طوفان بتواند بخزد و در پناهگاهی امن و اطمینانبخش به انتظار آرامش ضربان قلب تپنده خویش نفسی برآورد. دیگر تنها نباشد و ناگزیر نباشد که با چشمان پیوسته باز و سوخته از بیدارخوابی، همواره مسلح باشد و خستگیاش را تسلیم دشمن کند. سرانجام طعم آسایش را بچشد. یار عزیزی داشته و سراسر هستی خود را بدست وی سپرده باشد. همچنانکه او نیز همه هستی خود را نثار میکند. پیر و خسته و فرسوده از کشیدن بار آن همه سالهای زندگی، بار دیگر جوان و شادان در پیکر یار زاده شود. از جهان نوگشته با چشمان او بهرهمند گردد. چیزهای زیبا را با حواس او در آغوش کشد. با قلب او از رخشندگی پرشکوه زیستن کام برگیرد و حتی با او رنج ببرد. اگر یاران با هم باشند شادی است.
عشق، جانهای ما را در یک روح درآمیخت و ماری آبستن شد. زندگی، زندگی تازهای شد. ما هر دو به هیجان آمده بودیم. چون ما هر دو با هوسها و آرزوی گرم، بچه میخواستیم و در آینده نزدیگی صاحب آن میشدیم. بچه در شکم ماری مانند شکوفههای سیب بیحساب رشد میکرد و میرسید و آماده میشد. ما زن و شوهر سادهای شده بودیم. در یک خانه کوچک، در شهری کوچک، در کشوری زیبا، در کره زمین، در منظومه شمسی در کهکشان در این عالم.
من دوست داشتم در گردشها ماری را بدنبال خود بکشم. او هم تا حدی که میتوانست در گردشها همراهم باشد، خوشحال میشد. ما به گردشهای کوتاه میرفتیم. ماری به بازویم تکیه میداد و قدمهای کوچک برمیداشت. با هم صحبت میکردیم. با هم از رویاهای گذشته و آینده و نیز در رویای حال که مستکنندهتر از همه بود، فرو میرفتیم.
در تیر ماه ١٣٧١ ماری را به بیمارستان رساندم و او را به اطاق زایمان بردند. در داخل اطاق زایمان دو نفر زن با یونیفرم سفید ایستاده بودند. یکی از آنها ماما و یکی دیگر پرستار بود. ماری مدام دردش میگرفت و به خود میپیچید. طولی نکشید آن پیکر کوچک از پیکر خود او بیرون لغزید. بیدرنگ شعله شادی برافروخت. در دست پرستار یک مخلوق انسانی ظریف و نازک در حال پیچ و تاب بود و فریاد میزد. ماما بند ناف او را نوار بست تا نوزاد را از جفت جدا نماید. ماری با دندانهایی که بهم میخورد فرسوده و ناتوان، انگار که نزدیک است به ته اقیانوسی منجمد فرو رود، دستهای خود را پیش آورد تا میوه زنده و فرزند محبوب خود را بر اندام شکسته خود بفشارد. او از هم شکافته و دو تا شده بود. نه مانند پیش که دو تن بود در یک تن. پارهای از وجود او در فضا از او جدا شده، همچون قمر کوچکی که به گرد ستارهای بچرخد. یک ارزش بس کوچک اضافی که تاثیرش در محیط روح ما بیاندازه بود. ما از این موجود زیبا و کوچک، یکسر خوشحال و سرفراز شدیم و مانند مرغان بهاری با شور بیشتری نوا در دادیم. در دل خندیدیم. این تمجید خاموش را پاک و خالص چشیدیم و نوشیدیم و باز دلمان بیشتر میخواست و هرگز سیر نشدیم. در همان حال که از نوای خود سرمست گشتیم، سارا در دیدهمان تجسم همه آنچه که در او زیبا، ناب و نبوغآسا بود جلوه کرد. او را پرستیدیم. عشق ما از نخستین نگاه در او رخنه کرد. ما دیگر به آینده بشریت و حتی به آینده خود نمیاندیشیدیم. در آن لحظه همه چیز را دیگر از یاد بردیم. آن گذشته سرشار از پرتگاههای مرگ و درد، خوشیها و ناخوشیها، موفقیتها و ناکامیها و هر چه را که در پیرامونمان بود. اطاق زایمان، ماما و پرستار، در آن دم موجود یگانهای بیش نبودند و مومی بودند که آتش بدان در افتاده بود. جز کام طبیعت دیگر چیزی در میان نبود…
دو سال بعد با همان عشق عمیق و بیپایان، دوباره این خوشبختی را تجربه کردیم و اینبار ما موجود زیبا و کوچک دیگری، هانا را در آغوش داشتیم.
* * * *
قصهی این سالهای زندگیم را افتان و خیزان، به سختی و با درد و قهر و آشتی بالاخره تمام میکنم. آخرین حرف را مینویسم، آخرین نقطه را میگذارم و دری را رو به گذشته میبندم.
من از سفری طولانی آمده بودم. از انتهای تاریکی، ترسهای بزرگ و از تماشای مرگ. از کشف موهبتهای عشق و محبت. میبایست یکبار دیگر به خانهی خیابان خوشبختی باز میگشتم و به اطاقهای نیمه تاریکش سرک میکشیدم. مزهها، بوها، ترسها و موهبتهای رایگان کودکی را از نو کشف میکردم تا بتوانم تصورهای پراکندهام را مثل اقمار منظومه معقول دور مرکزی واحد جای دهم. انگار یک تکه از من از روح کودکیام از دقیقه تولدم در کردستان جا مانده بود. ناقص و ناکامل بودم باید یکبار دیگر پابرهنه و آزاد در سرزمینی که ترک کرده بودم، میگشتم. چه کیفی داشت که دستم را پنهانی و با ترس و لرز به سر و روی گذشتهام کشیدم و شنیدم که در گوشم فریاد زدند من فولادم، و آنهم فولادی که هرگز زنگ نمیزند. نَفسی عمیق میکشم و نوشتههایم را کنار میگذارم. دویست و اندی صفحه نوشتهام و کتابی شده.
رو به پنجره باز اطاق مینشینم و به آبی ملایم آسمان و خط روشن افق نگاه میکنم.
امروز با دقیقههای جاریش در زمان حال، با اتفاقات واقعی و حضور ملموسش مرا در خود فرو میکشد و گذشته به تاریخی در پشت سر، به دیروز و پریروزهای قدیمی تبدیل میشود. به ظهر و بعدازظهر امروز فکر میکنم و به وقت سریع و عریانی که پیش رویم است و به حالا و حادثههای کوچک. بعد از این خوابهایم را یاداشت میکنم. میدانم که هر تصویر خیالی پیامی از دوران پیچیدهی درون دارد. رو به فردا میایستم رو به وعدههای ممکن و آرزوهای مُیَسَر. میخواهم به امروز فکر کنم به حضور آشنای اجسام دَور وَ برم، به این روز آفتابی و درخت جوانی که پای پنجره است، به دستهایم که آرام و صبور کتابی را ورق میزند و بدن خاموشم که با اتفاقات اطراف در صلح است و فکرهای مغشوشم دوباره در جای خود مستقر شدهاند و ذهن آشفتهام از نو منطق ساده رابطههای سادهی روزانه را کشف کرده است. ترسهای مجهول دست از سرم برداشتهاند و تنم لبریز از اعتماد شیرین است.
در این حس آدم همه چیز یادش میرود، تمام سلولهای مرده زنده میشوند، خستگی و سنگینی بار را نمیفهمد. من هم گر چه خستهام، اما خستگی خوب آدمی را دارم که از کویری خاموش پر از فراز و نشیب گذر کرده و به سایهی امن درختی کهن و جویباری پر آب رسیده است. میدانم که این سرخوشی دلپذیر اتفاقی موقتی است. مگه میشود در ادامهی زندگی راست راست راه رفت و معلق نشد. مگه میشود به زندگی کلک زد و قَسر در رفت. فعلا سبکبار و هوشیارم و به این فعلا، این زمان نامعین محدود، دو دستی چسبیدهام. اما با درس گرفتن از این سالهای پر از طوفان فهمیدم که، میتوان مُرد و از نو متولد شد. میتوان اُردَنگ خورد و ته چاه افتاد. اما به دستی، ریسمانی و امیدی آویزان شد و بیرون آمد.
حهمه سیار
hamesayar@gmail.com
-
– هر دو عضو کمیتهی مرکزی و همزمان عضو کمیتهی ناحیه سنندج بودند. ↑
-
– واحدی در حد نیمه افراد گردان ↑
-
– خانواده تانیا بعدها به سوئد مهاجرت کردند. تانیا هم پزشک شد. ↑
-
١ – مردم کردستان عراق، استاندار را محافظ خطاب میکنند ↑
-
١ – در کردستان عراق شناسنامه را جنسیه میگویند. ↑
-
– در عراق مخابرات نامیده میشود ↑
-
– دفتر سازمان ملل متحد در امور پناهندگی. ↑




